واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خسارت و نابودی چرا؟
پیامبر اکرم صل الله و علیه وآله اسراف باعث خسارت و نابودی است (بحار جلد 77- ص 404)یکی از آخرین روزهای زیبای بهاری بود. مریم و مهتاب و بابا و مامان صبح زودازخواب بیدار شدند و وسایل مورد نیاز برای رفتن به باغ عمو رو جمع کردن.عمو و زنعمو و دخترعمو لاله با ماشین از راه رسیدن و همه با هم سوار ماشین شدند و رفتند. باغ عمو خیلی زیبا بود. درختهای سیب و گلابی و گیلاس و گوجهسبز و بوتههای بادنجان و گوجهفرنگی و توتفرنگی در همه جای باغ دیده میشد. بچه ها به بزرگترها کمک کردن تا وسایل رو از ماشین آوردن.وبعد به طرف درختها و بوته رفتند. مامان به مهتاب و مریم گفت: «دخترا، زیاد از ماشین دور نشین». بچهها گفتن: «چشم مامان جون».بچه هامیوههای روی درختها رو نگاه میکردن. لاله گفت: بعضی از این میوهها رسیده هستن، میشه اونا رو خورد ولی بعضی هاشون هنوز نرسیدن و نباید اونا رو چید ویا خورد.مریم و لاله کمی جلوتر رفتن و مهتاب هم پشتسر آن دومیاومد. مریم دستش رو دراز کرد و یک گلابی نرسیده چید. وقتی گاز زد متوجه شد که هنوز مزهش خوب نیست. اونو به طرفی پرت کرد و رفت. دوباره یک سیب چید و دید اونم هنوز نرسیده پس اونو هم به طرفی پرتش کرد و رفت. خودشو به لاله و مریم رسوند. لاله گفت: «بیاین بریم طناببازی». بچهها خوشحال شدند. پشت درختها بوتههای توت فرنگی کاشته شده بود. وقتی به بوتهها رسیدن دوباره لاله گفت: «قبل از اینکه توتفرنگی بچینید بهتون بگم که اول باید اونا رو بشوریم و بعدش بخوریم». مریم داشت مهتاب رو نگاه میکرد به او گفت: «مگه لاله نگفت که اول باید اول بشوری بعد بخوری». مهتاب گفت: «حالا این یه دونه خوردنش ایراد نداره. من تمیزش کردم».مهتاب بیتوجهی کرد و پاشو روی چند تا توتفرنگی گذاشت و اونا رو له کرد و رفت که طناببازی کنه. اون روز بچهها از هیچبازی نگذشتن. لای درختا قایم با شک بازی کردن. بعدش هم طناببازی و بالا، بلندی بازی کردن. وقت ناهار زنعمو اونا رو صدا کرد و گفت: «خوب، بچهها حالا دست و صورت تون رو خوب بشورید و بیاین که ناهار حاضره». بعد از ناهار همگی استراحت کردن. کمی بعد عمو رفت از درختها و بوتهها میوه چید و آورد و زنعمو اونا رو خوب شست و همه مشغول خوردن میوههای خوش مزه شدن. بابای مریم و مهتاب گفت: «بچهها حالا حاضرید همه مون بریم بازی؟» مریم پرسید: «یعنی همه میان حتی مامان وعمو و زنعمو؟». بابا گفت: «بله همه میان». بچهها گفتن: « ما حاضریم، بریم».اون روز بچهها حسابی بازی کردن و بهشون خیلی خوش گذشت. غروب که شد همه کمک کردن و وسایل رو توی ماشین گذاشتن و به طرف خونه راه افتادن. لاله و مریم و مهتاب خیلی خسته بودن و توی ماشین خوابشون برد. شب که شد مهتاب از دل درد به خودش میپچید و ناله میکرد. مامان اومد ببینه که چی شدهش، متوجه شد تب کرده. مامان کمی به او دارو داد.
بابا پرسید: «مهتاب تو میوه نشسته خوردی؟» مهتاب نگاهی به مریم کرد و گفت: «فقط یه گلابی و یه سیب نرسیده رو گاز زدم بعدش انداختمش دور. آهان یادم اومد یه دونه توتفرنگی درشت هم خوردم». مامان گفت: «فکر میکنم که مسموم شدی» دوباره گفت: «دخترم درختها و بوتهها رو سمپاشی میکنن تا کرم خورده و خراب نشن. مخصوصاً توتفرنگی که درست روی خاک رشد میکنه و زود آلوده میشه. پس باید به دقت اونا رو بشوریم، بعدش بخوریم».مهتاب سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. بابا گفت: «تو درست و بهداشتی نخوردی و اسراف هم کردی. یعنی اونا رو نصفه و نرسیده گاز زدی و دور انداختی». مهتاب با خجالت گفت: «باباجون شما درست میگید من کار درستی نکردم. تازه لاله هم به من تذکر داده بود ولی قول میدم دیگه تکرار نکنم». روز بعد مهتاب همراه مامان به دکتر رفت و حالش بهتر شد. بعد از این که به خونه رسیدن بابا با میوههایی که خریده بود به خونه رسید. مهتاب تا میوهها رو دید به مامانش گفت: «مامان جون، لطفاً اینا رو خوب بشورید تا دیگه من مریض نشم». مامان و بابا به همدیگه نگاهی کردن و لبخند زدن. توجه: جواب سوال را در این لینك بخوانید مینا بیابانی **********************************مطالب مرتبطگربه دنبه را برد یه وقت دروغ نگی!یه وقت دروغ نگی! کی وقت نماز است؟همسایه جدید مافرار کنید، آتشگنجی در دل خاکچوپان امینگل نرگسیک هدیه زیبا رفتار خوب
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]