تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 17 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن همواره خانواده خود را از دانش و ادب شايسته بهره مند مى سازد تا همه آنان را وارد ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826771321




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

درینگ درینگ... تلفن زنگ می زنه ! ( داستان)


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: درينگ درينگ...تلفن زنگ مي‌زنه
تلفن
يکي بود يکي نبود. يک تلفن بود که روي يک ميز زندگي مي‌کرد، ميز کجا بود؟ توي يک اتاق، اتاق کجا بود؟ توي يک خانه.تو اين خانه، يک بابا و يک مامان و يک دختر و يک مامان بزرگ هم زندگي مي‌کردند، به جز مامان بزرگ، بقيه اهل خانه، تلفن را دوست نداشتند، چرا؟ چون زنگ خيلي بلندي داشت هر وقت که تلفن زنگ مي‌زد، مامان مي‌گفت: «آه ... چه تلفن بد صدايي!» بابا مي‌گفت: «زود گوشي را برداريد »دختر مي‌گفت: «بابا يک تلفن جديد با زنگ موزيک‌دار بخريم!»اما مامان بزرگ هيچ‌يک از اين حرف‌ها را نمي‌زد. چون گوشش سنگين بود و از صداي زنگ تلفن ناراحت نمي‌شد. او هميشه منتظر بود که تلفن زنگ بزند و خبري از بچه‌ها و نوه‌هاي ديگرش بدهد.تلفن هم مامان بزرگ را دوست داشت، دلش مي‌خواست فقط براي او زنگ بزند و خبرهاي خوش‌ به او بدهد.يک روز، صداي زنگ تلفن بلند شد: درينگ... درينگ... درينگ...بابا که داشت روزنامه مي‌خواند، داد زد: «واي، چه زنگي! اعصابم خرد شد!» مامان که داشت آشپزي مي‌کرد، گفت: «بگذار آنقدر زنگ بزند تا خسته شود!»دختر که داشت مشق مي‌نوشت، گفت: «باز اين تلفن حواسم را پرت کرد و مشقم را اشتباه نوشتم!»مامان بزرگ که داشت بافتني مي‌بافت، گفت: « اين تلفن بيچاره که صدايي ندارد!»بعد هم از جا بلند شد و به طرف تلفن آمد تا گوشي‌اش را بردارد.تلفن خيلي خوشحال شد و آرزو کرد که خبرهاي خوشي به مامان بزرگ  بدهد.مامان بزرگ گوشي را برداشت و گفت: «بفرماييد»از آن طرف سيم، بچه‌اي گفت: «سلام مامان‌بزرگ!»تلفن صدا را شناخت و گفت: «واي... سروش است!»سروش کي بود؟ نوه بازي گوش و زبل مامان بزرگ، که يک عادت بد داشت.عادت بدش اين بود که خبرهاي بد را به مامان بزرگ مي‌داد و او را ناراحت مي‌کرد.اما تلفن دلش نمي‌خواست که مامان بزرگ ناراحت بشود، بنابراين تصميم گرفت کاري کند  که خبرهاي بد سروش به گوش مامان بزرگ نرسد، ببينيم که چه کار کرد!مامان بزرگ گفت: «سروش جان، با درس‌هايت چطوري؟»سروش جواب داد: «همه را رد شدم!»اما مامان بزرگ اين‌طور شنيد: «همه را بلد شدم!»مامان بزرگ گفت: «خب، بگو ببينم، خواهر کوچولويت چطوره؟»سروش جواب داد: «خيلي مريضه!»و مامان بزرگ اين طور شنيد: «خيلي عزيزه!»مامان بزرگ با خنده پرسيد: «پسر گلم، امروز چه کار کردي؟»سروش جواب داد: «همه ظرف‌ها را شکستم.»و مامان بزرگ اين طور شنيد: «همه ظرف‌ها را شستم.»بعد مامان بزرگ پرسيد: «خب، مامان و بابا چي گفتند؟»سروش جواب داد: «دعوايم کردند.»و مامان بزرگ اين‌طور شنيد: «دعايم کردند.»مامان بزرگ گفت: «قربان تو پسر گلم بروم، بگو ببينم امروز ناهار چي خوردي؟»سروش جواب داد: «نان خالي.»و مامان بزرگ اين‌طور شنيد: «پلوباقالي.»مامان بزرگ خنديد و گفت: «نوش جانت عزيزم. خب، ديگه چه خبر؟»سروش که ديگر خبر بدي نداشت، گفت: «هيچي ديگه مامان بزرگ! مي‌خواهم بروم به شيطاني.»و مامان بزرگ اين‌طور شنيد: «مي‌خواهم بروم به مهماني.»آن وقت گفت: «برو پسر قشنگم، دست خدا به همراهت!»بعد هم گوشي را روي تلفن گذاشت و گفت: «قربان تو تلفن خوش صدا بروم که اينقدر خوش خبري!» تلفن از اين حرف مامان بزرگ خيلي خوشش آمد و گفت: «بعد از اين هم نمي‌گذارم هيچ خبر بدي به مامان بزرگ برسد!» شکوه قاسم نيا **********************************مطالب مرتبط سرماخوردگي کوتوله ناقلا و غول دندان طلاچرخ و فلک سبز    يک لقمه نان و پنيرسيب کال و ماهي قرمزکلاغ زاغيپسته دهان بستهبچه غول ها : غاغول





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 699]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن