واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
من سالهاست كه در يك شعبه كيفري به صورت تخصصي به پروندههاي تجاوز به عنف رسيدگي ميكنم.روندههايي كه بشدت ناراحت كنندهاند و وضعيتي كه برخي از شاكيان دارند حالم را دگرگون ميكند، اما در ميان اين همه پرونده تاثربرانگيز، گاهي پروندههايي كه پايان پخوشي دارد و جالب است نيز پيدا ميشود. يكي از خاطراتم در اين باره، مربوط به دختر و پسر جواني است كه اول به عنوان شاكي و متشاكي به دادگاه آمدند و بعد با هم ازدواج كردند. يادم ميآيد وقتي مامور، پرونده را برايم آورد، دختري گريان وارد اتاق شد. نوع گريهها و حرف زدنش نشان ميداد ادعايش چندان جدي نيست. من افراد زيادي را ديدم كه به آنها تعرض شده است و آنچنان مضطرب و زخم خورده از اين اتفاق هستند كه با تمام وجودشان گريه ميكنند، اما اين دختر اين طور نبود. او ادعا ميكرد پسري او را مورد تعرض قرار داده است. وقتي پرونده را خواندم از مامور خواستم كه شاكي را به داخل فرا بخواند. وقتي دخترك وارد شعبه شد، از او خواستم تا آنچه اتفاق افتاده را برايم بهطور كامل شرح دهد. دخترك گفت جواني به نام سعيد او را مورد آزار قرار داده و بعد متواري شده است. اين دختر مدعي شد پسر جوان او را ربوده و به ويلايي در شمال برده و مورد آزار قرار داده است. سپس پسر جوان را كه بازداشت شده بود، به داخل فرا خواندم تا از او بازجويي كنم. به پسر جوان گفتم به نفع خودش است كه واقعيت را بگويد و سعي كردم محيط دادگاه را طوري نشان دهم كه او بتواند اعتماد كند و حقيقت را بگويد. پسر جوان گفت: من و سارا مدتها بود كه با هم رابطه داشتيم و سارا را دوست داشتم و او را همسر آينده خودم ميدانستم. اين رابطه آنقدر قوي شده بود كه من حتي او را به مادرم هم معرفي كرده بودم. مدتي كه گذشت من و سارا تصميم گرفتيم با هم ازدواج كنيم. براي اينكه كارهاي اوليه انجام شود، موضوع را به مادرم گفتم و از او خواستم كمكم كند. ابتدا مادرم توجهي نكرد و گفت كه از سارا خوشش نميآيد و اصرارهاي من هم فايدهاي نداشت. او ميگفت سارا از طبقه ما نيست و نميتوانيم او را به عنوان عروس خود قبول كنيم. رابطه من و سارا همچنان ادامه داشت و من نميتوانستم او را رها كنم. اين جوان در ادامه از روز حادثه برايم گفت و اينكه چطور سارا او را گول زده است. وي گفت: روز تولدم بود كه سارا به من گفت، برنامه ويژهاي برايم دارد. من هم به او اعتماد كردم و سوار ماشين شديم و به پيشنهاد سارا با هم به شمال رفتيم. در آنجا ويلايي اجاره كرديم و يك شب آنجا مانديم. سارا براي من هديهاي گرانقيمت خريده بود و آن شب، شبي به ياد ماندني براي من شد. ما آن شب رابطهاي داشتيم كه به ميل سارا بود. فرداي آن روز كه به تهران آمديم، آنقدر خوشحال بودم كه تصميم گرفتم بيتوجه به خواسته مادرم با او ازدواج كنم، اما چند ساعت بعد از اينكه به تهران رسيديم ماموران به خانه ما آمدند و مرا بازداشت كردند. صحبتهاي اين جوان نشان ميداد تمام آن ضيافت يك نقشه بوده است تا سارا بتواند با سعيد ازدواج كند. من دختر جوان را به داخل فراخواندم و از او خواستم توضيح دهد. وقتي او ديد كه سعيد واقعيت را گفته است به من گفت چارهاي بجز اين كار نداشته و ميخواسته از اين طريق با او ازدواج كند. پسرك را با قرار، آزاد كردم و فرداي آن روز مادر او را فرا خواندم تا شايد بتوانم كاري براي اين دو جوان بكنم. وقتي صبحت كردم، ديدم آن زن هم از سر خيرخواهي مخالفت كرده است و با حرفهاي من راضي شد تا آنها با هم ازدواج كنند. پسرك آزاد شد و يك هفته بعد سارا و سعيد با يك جعبه شيريني وارد دادگاه شدند. آنها با هم ازدواج كرده بودند. حسين ساعي رئيس شعبه 77 دادگاه كيفري استان تهران www.jamejamonline.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 224]