واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: به فکر حال خود باشید!
در ادامه گفتگوی صمیمانه رهبر انقلاب و نوجوانان برنامه نیم رخ:ضمن تشکر از وقتی که گذاشتید؛ حضرتعالی در نوجوانی، چه حالات و روحیاتی داشتید و در چه سنی به این فکر افتادید که راه آیندهی خود را انتخاب کنید و چه کسی به شما بیشترین کمک را در این زمینه کرد؟خیلی ممنون، سوال خوبی کردید. البته من اگر بخواهم به نوجوانهای عزیز، در این مورد که شما مطرح کردید، سفارش بکنم، سفارش من این خواهد بود که نوجوانها باید به فکر حال باشند؛ برای این که به فکر آینده باشند، وقت زیاد است در دورهی جوانی- دوران سنین هجده، بیستسالگی- راجع به آینده، هر چه میخواهند فکر عملی بکنند؛ چون در سنین نوجوانی- یعنی سنین سیزده چهارده و پانزده سالگی- اگر بخواهند دربارهی آینده فکر کنند، این فکر، خیلی تعیین کننده نیست؛ چون به هر حال حتما یک طریق و مسیری را- هر آیندهای داشته باشند- باید بگذرانند؛ لذا باید به فکر حال خودشان باشند. البته اگر به فکر آینده هم باشند، ما کسی را ملامت نمیکنیم. به هر حال، گاهی انسان به فکر آینده میافتد؛ اما من از این که چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. این که در آیندهی زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب بکنم، از اول برای خود من و برای خانواده من معلوم بود؛ همه میدانستند که بناست، من طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم میخواست و مادرم به شدت دوست میداشت؛ خود من هم علاقهمند بودم، یعنی هیچ بیعلاقه به این مسئله نبودم.
اما این که لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود؛ به خاطر این بود که پدرم با هر کاری که رضا خان پهلوی کرده بود، مخالف بود- از جمله، اتحاد شکل از لحاظ لباس- و دوست نمیداشت همان لباسی را که رضا خان به زور میگوید، بپوشیم. میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن وقت لباس فرنگی بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمل کرد. ایرانیها لباس خاصی داشتند و همان لباس را میپوشیدند. او اجبار کرد که بایستی این جور لباس بپوشید و این کلاه را سرتان بگذارید. پدرم این را دوست نمیداشت، از این جهت بود که لباس ما را همان لباس معمولی خودش که لباس طلبگی بود، قرار داده بود؛ اما نیت طلبه شدن و روحانی شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم میخواست، هم مادرم میخواست و خود من هم میخواستم. من دوست میداشتم و از کلاس پنجم دبستان، عملا درس طلبگی را در داخل مدرسه شروع کردم.البته طلبگی و لباس طلبگی، به هیچ وجه مانع از کارهای کودکانهی آن زمان نبود؛ یعنی هم عمامه سرمان میگذاشتیم، هم وقتی میخواستیم بازی کنیم. عمامه را در خانه میگذاشتیم، به کوچه میآمدیم و با همان قبا بازی میکردیم، میدویدیم و کارهایی که بچهها میکنند؛ انجام می دادم.معلمی داشتیم که خودش طلبه بود و معلم کلاس پنجم ما هم بود- پنجم یا ششم، به نظرم هر دو سال، معلم ما بود- او پیشنهاد کرد که به ما درس جامع المقدمات بدهد. میدید که من و یکی، دو نفر از بچهها علاقهمندیم و استعدادمان هم خوب بود؛ فکر کرد که به ما درس بدهد، ما هم قبول کردیم. جامعالمقدمات، اولین کتابی بود که طلبهها میخواندند، الان هم هنوز معمول است؛ خودش مجموعهای از جزوات، یعنی چند کتاب کوچک است. من چند تا از آن کتابهای کوچک را در دبستان خواندم؛ بعد هم که بیرون آمدم، به شدت و با جدّیت و علاقه دنبال کردم.من بعد از دبستان، دبیرستان نرفتم؛ دورهی دبیرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه، خودم میخواندم؛ درس معمولی من طلبگی بود و بعد از دورهی دبستان- یعنی از دوازده سالگی به بعد- مدرسهی طلبگی رفتم. بنابراین از همان وقتها دیگر من به فکر آینده- به این معنا- بودم؛ یعنی معلوم بود که دیگر بناست طلبه بشوم.البته طلبگی و لباس طلبگی، به هیچ وجه مانع از کارهای کودکانهی آن زمان نبود؛ یعنی هم عمامه سرمان میگذاشتیم، هم وقتی میخواستیم بازی کنیم. عمامه را در خانه میگذاشتیم، به کوچه میآمدیم و با همان قبا بازی میکردیم، میدویدیم- کارهایی که بچهها میکنند- وقتی میخواستیم با پدرم به مسجد برویم، باز عمامه را سرمان میگذاشتیم و عبا را دوش میکردیم و با همان وضع کوچک و چهرهی کودکانه به مدرسه میرفتیم و میآمدیم. ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]