واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: آسيبها- خاطره بهفر: سنگيني درد است که همدرد ميطلبد. بيمحابا آبرو وخجالت يا وجودهمدردان بيشمارصداقت وجسارت ميآورد؛هر چه هست مراجعين دادگاه خانواده با يک نگاه همدلانه تو را سنگ صبور ومحرم ميدانند ولبريز ميشوند. خصوصا که بدانندرهگذر دايمياين راهروهايي و قلمت شايد گوشهاي ازفريادهايشان را به گوش شنوايي برساند يا به قول خودشان عبرتي شوند براي ديگران. مهرنوش 23 ساله به پهناي صورتش اشک ميريخت گريه امانش را بريده بود و در ميان هق هق سوزناکش تنها يک کلمه شنيده ميشد: نميخوام.پدر و وکيلش همراه او بودند...با پدرش هم صحبت شدم: دخترم پرستاره، چند ماهه عقد کردن. از داماد شانس نياوردم نميدونم چي تو خونش بالاست يا پايينه که هر مدت يک بار غيرعادي ميشه؛ مهرنوش که گويي داغش تازه شده بود جلو آمد و حرفهاي پدررا تکميل کرد: معلومه که اون مشکلي نداره...ميزنه...بعد ميگه ببخشيد؛ دوست داشتن اون با کتک زدن از بين نميره اما من وقتي از کسي کتک بخورم ديگه نميتونم دوستش داشته باشم. براي اون عاديه احساس پيروزي هم ميکنه، خودش رو با کتک زدن خالي ميکنه بعد معذرت ميخواد؛ طلا ميخره؛ميگه باهواپيماميبرمت مسافرت...... شوهر پسرعمويش رابهعنوان داورهمراه آورده بود. همگي جلوي قاضي حاضرشدند وصحنهاي که ظاهرا براي قاضي تکراري بود دوباره اجراشد؛ زن: من طلاق ميخوام...نميخوام باهاش زندگي کنم. مرد: دوستش دارم ؛طلاقش نميدم.. ميخوام باهاش زندگي کنم،اگرهم خطائي کردم معذرت ميخوام ،تعهدهم ميدم که ديگه تکرارنشه. زن: آقاي قاضي اون دفعه تعهدداد نزنه... هنوزبه خونه نرسيده بوديم زدتوگوشم ... . ماهنوزعروسي نکرديم اينه واي به روزيکه خرش ازپل بگذره. قاضي روبه داورمرد: شماچي ميگين؟ پسرعموي مرد: والا ،من ميگم حيفه....بهتره باهم آشتي کنن. وکيل زن:آقاي قاضي ! موکل من همه چيزروميبخشه،فقط طلاق ميخواد. قاضي: بريدبيرون حرفتون رو با داورهاتون هماهنگ کنيد. همه بيرون آمدند. مردبه گونهاي رفتارميکردکه گويي حل مشکل را بسيار ساده ميديد همچون ميزباني که همه را به مهماني دعوت ميکند،گفت: بياين بريم يک کافي شاپ ؛بشينيم صحبت کنيم. مهرنوش با چشمان اشکبار؛حيران وعصبي:کافي شاپ چيه؟ پسر عمو سعي ميکرد نقش داور را ايفا کند:مهرنوش خانوم شما بياين با عزيز (مادر داماد) صحبت کنين. مهرنوش باعجز وخستگي:مگه عزيز چکار ميکنه؟ عزيز همش نصيحت ميکنه ميگه خوب ميشه، عزيز سرمو برده اينقدر گفته صبر کن. پسر عمو، پدر مهرنوش را به گوشهاي کشيد: شما راضيش کنين... . مهرنوش گريان وعصبي ؛به خلوت آنها وارد شد وفرياد زد : به بابام چه کار دارين؟ مگه بابام بايد بخواد؟ مگه عزيز بايد بگه؟ مگه زندگي من نيست ؟من فهم وشعور ندارم براي زندگي خودم تصميم بگيرم؟ وباز هم اشکهايش سرازير شد. وکيل مهرنوش سعي ميکردپسر عمو را به همراهي واقع بينانه تري دعوت کند:فکر کن خواهر خودته حاضري اينقدر رنج بکشه؟ در کنار مهرنوش نشستم ؛چشمه اشکهايش خشک نميشد با همان حال گفت: فکر کنم تنها راهي که برامون مونده اينه که ثابت کنيم مشکل رواني داره...... ولي اون هم خيلي سخته. و من که حيران ودرمانده کاري جز پاک کردن اشکهايش نميتوانستم انجام دهم ؛گفتم:چرا موقع عقد، حق طلاق رو نگرفتي؟ نادم وبا حسرت پاسخ داد: عزيز گفت زشته! موقع عقد، که آدم حرف طلاق رو نميزنه . اونوقت تا ته خيار تلخ شد ميخواي طلاق بگيري.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 160]