واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: مهمان ما باشيد
مرد در ابتداي كوه ايستاد و نفسي عميق كشيد، مي خواست با اين دم آرامش محيط را يكجا فرو دهد و با بازدم هر آنچه فكر مزاحم و پريشان است بيرون ريزد. از كار خسته بود و از شهري كه روز به روز فرسوده ترش مي كرد. اگــــر از آبرويش نمي ترسيد كارش تمام نشده همه چيز را رها مي كرد و از اين شهر مي رفت. شهري كه در آن خاطره اي جز خستگي و كسالت نداشت.
در كوه همه چيز نويدبخش بود. صداي پرندگان كه آوازهاي صبحگاهي مي خواندند؛ برگ هاي به شبنم نشسته درختان و نسيم خنكي كه شوق حركت را زنده مي كرد.
مرد هر چند قدم يكبار برمي گشت و پشت سرش را نگاه مي كرد: منتظر همسر و پسرش بود كه پايين كوه استراحت مي كردند و قرار بود كمي پس از او راه بيفتند.
در كمركش كوه صدايي شبيه ناله شنيد، سگي كنار پايش ناله مي كرد. خم شد تا بهتر ببيند. پاي سگ زخمي شده بود و با چشمانش از او كمك مي خواست. مرد در كوله اش تكه اي پارچه پيدا كرد و با داروهاي همراهش مرهمي درست كرد و زخم سگ را بست؛ لقمه صبحانه اش را نصف كرد و جلوي سگ گذاشت. سگ با حق شناسي به مرد خيره شد و با زبانش نوك انگشتانش را ليس زد. مرد دستي به سر سگ كشيد و نگاهش به دره روبرو افتاد، دره يكدست سبز بود، درختان تنومند گردو شاخه به شاخه هم داده بودند و چتر سبزي بر سر دره كشيده بودند. صداي رودخانه از پايين دره شنيده مي شد و نسيم شاخه هاي درختان را تكان مي داد. در حركت برگهاي گردو مرد متوجه شيرواني هاي سفيدي شد كه به زحمت از لابه لاي شاخه هاي تو در تو ديده مي شدند.
با تعجب فكر كرد شهري آنجاست. شيرواني هاي سفيد با حركت شاخه ها پنهان و پيدا مي شدند به نظر مي رسيد مي خواهند پشت درختان گردو پناه بگيرند. شهر مرموزي به نظر مي رسيد. مرد حساب كرد راه زيادي تا شهر نيست. مي تواند سريع برود و تا آمدن همسر و پسرش برگردد. با خودش گفت: اگر كوله ام را كنار سگ بگذارم مي فهمند كه جايي همين نزديكي هايم و منتظرم مي مانند.
دستي به سر سگ كشيد و دره را سريع پايين رفت.
***
راه سرازيري بود و مرد زودتر از آنچه فكر مي كرد به خانه هايي با شيرواني هاي سفيد رسيد. دو درخت گردوي بزرگ به سان دروازه جلوي شهر بودند. درخت ها گردوهايي بزرگ و سبز داشتند، مرد با خودش فكر كرد تا به حال چنين گردوهاي بزرگي نديده است و هوس كرد چند تايي از آنها را بچيند. همان لحظه چشمش به مردي با بلوز و شلوار سفيد افتاد. مرد سفيدپوش با لبخندي مهربان سلام كرد و با او دست داد و كيسه اي كه در دستش بود را به او تعارف كرد و گفت: اين گردوها را تازه چيده ام. مطمئنم كه گردويي به تردي گردوهاي ما نخورده ايد.
مرد با خجالت تعارف مرد سفيدپوش را رد كرد. مرد انگار ذهنش را خوانده بود كه اصرار كرد و گفت: تا اينجا كه آمده ايد بياييد منزل ما و صبحانه را مهمان ما باشيد، خوشحال مي شويم. و از روي رفاقت ضربه آرامي به پشت مرد زد. مرد احساس كرد كنار دوستي قديميست و نمي تواند به او نه بگويد. از يك سو مي ترسيد زن و پسرش نگران شوند و از سوي ديگر مشتاق بود اين شهر راز آلود را از نزديك ببيند.
كمي تأمل كرد و سپس به سمت دعوت مرد به راه افتاد. در طول راه از چيزهايي كه مي ديد تعجب مي كرد. خيابان هاي شهر از تميزي برق مي زدند. از كنار هر درختي كه رد مي شد، شاخه هاي درختان به سويش خم مي شدند. انگــــار مي خـــــواستند ميوه هايشان را به او تعارف كنند. صداي رودخانه و آواز پرندگان با ريتمي همگون فضاي شهر را پر كرده بود. درهاي همه خانه ها باز بود و كليد همه خانه ها به روي درها بود. بچه هاي تميز و مؤدب، شاد و آرام در خيابان ها بازي مي كردند و با ديدن آنها فوراً كناري مي ايستادند و سلام مي كردند و به او پيشتر از مرد سفيدپوش سلام مي گفتند، انگار كه او شخص مهمي باشد. مردان و زناني كه از خيابان مي گذشتند با ديدن آنها به سمتشان مي آمدند با رويي گشاده و لبخندي ابدي سلام و احوالپرسي مي كردند و به اصرار به مرد مي گفتند:" مهمان ما باشيد، مهمان ما باشيد، "و او با حيرت به آنها مي گفت كه پيش از آن دعوت مرد سفيدپوش را پذيرفته است.
مهمان ما باشيد، اين ريتم همراه با آواز پرندگان و صداي رودخانه موسيقي شهر بود. مرد احساس سبكي خاصي مي كرد، به وجد آمده بود و دوست داشت دعوت همه آدم هاي آن شهر را بپذيرد و براي هميشه در كنارشان باشد.
در خانه مرد سفيدپوش همه چيز ساده بود و تميز، بچه هاي مرد سفيدپوش با شوق و مهرباني از او استقبال كردند. گويي خويشاوندي قديمي و دوستي بسيار عزيز به ديدنشان آمده است. همسر مرد سفيدپوش سفره با سليقه اي چيد و از او پذيرايي مفصلي كرد، هيچكس از او سؤالـــي نمي كرد و او نيز سؤالي به ذهنش نمي رسيد. همه چيز آشنا بود و سبك. گفتگوهايي آرام و بي دغدغه. مرد دوست داشت تا مي تواند اين ديدار را طولاني كند، اما نگران بود كه مبادا همسر و پسرش منتظر مانده باشند و از مرد سفيدپوش خواهش كرد كه اجازه بدهد تا به دنبال آنها برود و با آنها به آن جا برگردد.
همسر مرد سفيدپوش شالي سفيد را به رسم هديه به مرد داد تا براي همسرش ببرد و پسر او صندل هاي چوبي دست سازي را براي پسرش سوغات فرستاد. مرد مي خواست گردوها و هدايا را همان جا بگذارد تا با زن و پسرش دوباره برگردند، اما مرد سفيدپوش گفت كه اينها را به عنوان تحفه از طرف ما ببريد. دست خالي نرويد.
مرد احساس مي كرد كه توان مخالفت با مرد سفيدپوش را ندارد و سري تكان داد. از خانه خارج شدند. مرد سفيدپوش، همسرش و فرزندانش در مشايعت با او مي آمدند و مرد ناگهان ديد كه عده زيادي از مردم شهر نيز همراه با آنها تا درخت هاي گردو براي خداحافظي آمده اند. مرد از اين همه محبت آنها خجالت زده شد و سريع خداحافظي كرد و سعي كرد به سرعت از پشت دره بالا برود تا آنها بيشتر از اين براي بدرقه اش نايستند. در طول مسير چند بار ايستاد و برايشان دست تكان داد و آنها با لبخند با او خداحافظي كردند. تا جايي كه ديگر ديده نمي شدند و مرد ديگر به پشت سرش نگاه نكرد و با سرعت به سمت بالا رفت و زن و پسرش را ديد كه هراسان دور و بر كــوله اش را مي گردند. از سگ خبري نبود.
از دور صدايشان زد و سريع خودش را به آنها رساند. همه چيز را برايشان تعريف كرد، هدايايشان را داد و گفت كه با او به شهر شيرواني هاي سفيد بيايند. زنش گفت زشت است كه با دست خالي به ديدن آنها بروند. و گفت كه بهتر است برگردند خانه، لباس هاي تميز و درخور مهماني بپوشند و با هدايايي مناسب به ديدن آنها بروند تا محبت شان را جبران كنند. مرد حرف زنش را پسنديد و با عجله به سمت خانه حركت كردند.
در راه زنش گفت كه خوب است به خانه كه رسيدند، خواهرها و برادرهايشان را نيز دعوت كنند و با آنها به شهر مرد سفيدپوش بروند. مرد با اين فكر موافق نبود، اما زنش اصرار كرد و مرد با اكراه تسليم شد.
به خانه كه رسيدند، سريع خواهرها و برادرها و بچه هايشان را خبر كردند و تا همگي حاضر شوند، وقت نهار شده بود. دور هم نهار خوردند و بعد دسته جمعي با چند بسته هديه از كوه بالا رفتند. براي ديدن شهر، شهري كه مرد تعريفش را كرده بود و هدايايش را همه ديده بودند.
اما وقتي به كمركش كوه، جايي كه مرد كوله اش را گذاشته بود، رسيدند، در شيب دره درختان تناوري نديدند كه در پناهشان بتوانند شهري با شيرواني هاي سفيد را پنهان كنند. تك و توك درختاني به چشم مي خورد و فضاي بين شان خالي خالي بود. همراهانش مي گفتند كه در اين نقطه هميشه همين منظره را ديده اند و شايد آنها راه را اشتباه آمده اند. اما مرد مطمئن بود كه صبح كنار همين تخته سنگ پاي سگ را بسته است و از همين دره پايين رفته است.
به پيشنهاد چند نفر، دو سه نفري تا بالاي كوه رفتند و دوباره به پايين برگشتند و گفتند كه ديگر هيچ دره اي در كوه نيست و همه خسته و نا اميد به سوي خانه هايشان به راه افتادند. اما مرد كلافه بود. شك داشت. فكــــر مي كرد خــــــوب نگاه نكرده اند. همراهانش را جا گذاشت و دوباره بالا رفت. وجب به وجب كوه را گشت. هيچ خبري نبود. تا انتهاي دره را پايين رفت، خبري نبود كه نبود. غروب شده بود و بايد بر مي گشت. با افكاري درهم و پريشان به خانه برگشت. زنش دلداري اش داد و گفت كه حتماً اشتباهي شده، فردا با هم مي روند و پيدايش مي كنند.
صبح فردا دوباره با زنش تمام كوه را گشت اما هيچ اثري از درخت هاي گردو و شيرواني هاي سفيد نبود. حتي اگر سگ زخمي را هم مي ديدند آرام مي شدند، اما هيچ كجا سگي هم نبود. روزها و روزها گذشت و مرد هيچ كاري نمي كرد جز اينكه هر روز صبح به كوه مي رفت و مي گشت و همه كوه هاي منطقه را هم وجب به وجب گشته بود اما بي فايده بود.
اطرافيان مرد به زنش سفارش كردند كه او را به دكتر ببرد. همه او را به خيالبافي و بيماري متهم مي كردند. زنش هدايا را نشانشان مي داد و آنها هم پوزخند مي زدند و مي گفتند از كجا معلوم اينها از كجا آمده است.
مرد را به دكتر بردند. دكتر به زن مرد سفارش كرد كه سرش را گرم كند و نگذارد كه هيچ جور به كوه برود و به هيچ وجه راجع به كوه با او حرف نزند. زن تمام مدت در خانه بود و نمي گذاشت كه مرد از خانه بيرون برود. با پسرش سعي مي كردند كه حواسش را پرت كنند. اما كافي بود تا لحظه اي از او غافل شوند تا مرد به سمت كوه برود و جستجويش را از سر بگيرد.
سال ها پيش در شهر، مرد روشن بيني بود كه به راز همه چيز واقف بود. مرد روشن بين سال ها بود از دنيا رفته بود و خانه اش در دل كوه خالي مانده بود. گاهي پسرش به آنجا مي رفت و مي گفتند كه او هم از بعضي رازها خبر دارد. مردم به زن گفتند كه او را پيدا كند و شوهرش را پيش او ببرد. اما زن هر چه گشت نتوانست پسر مرد روشن بين را پيدا كند و نااميد از همه جا مريض شد. و از مرد خواست كه از كارهايش دست بردارد و گفت كه اگر يك بار ديگر، فقط يك بار ديگر به كوه برود، او را نخواهد ديد. اما مرد باز هم به كوه رفت و وقتي برگشت زن و پسرش رفته بودند.
مرد فكر كرد مهم نيست. وقتي شهر را پيدا كنم آنها هم بر مي گردند و باز هم به جستجويش ادامه داد. ماه ها گذشت و مرد تنها و تنهاتر شده بود. هر چه پيدا مي كرد مي خورد و روزها بود كه حتي خانه هم نرفته بود، كسي آن جا منتظرش نبود.
يك روز سحر به طور اتفاقي از كنار خانه مرد روشن بين مي گذشت كه ديد چراغي روشن است. با تعجب پشت در رفت و احساس كرد كه كسي در خانه است. با احتياط چند ضربه به در زد و وقتي در باز شد از شدت حيرت فرياد كشيد: مرد روشن بين.
پسر مرد روشن بين لبخندي زد و گفت كه پدرش سال ها پيش فوت شده و او را به داخل دعوت كرد. او بي نهايت به پدرش شبيه شده بود.
مرد داستان خودش را براي پسر مرد روشن بين گفت. پسر با دقت به حرف هاي مرد گوش كرد و در پايان فقط آهي كشيد و هيچ نگفت. مرد گفت كه شنيده است رازهاي زيادي مي داند. پسر مرد روشن بين پرسيد مطمئن است درست ديده؟ آيا خيال نكرده است؟ مرد گفت كه مطمئن است.
پسر مرد روشن بين گفت كه چند روز پيش از مرگ پدرش از او درباره اين شهر شنيده است. پدرش به او گفته كه اين شهر، شهر نامرئي است و پانزدهم هر ماه پيش از طلوع صبح براي كساني ظاهر مي شود كه دلي را شاد كرده باشند و اين شهر براي آنها تا ابد مرئي مي شود و آنها مي توانند هميشه در آن شهر رفت و آمد كنند.
مرد با تعجب به پسر مرد روشن بين خيره شد و گفت: «پس چرا، چرا من ديگر هرگز نديدمش؟»
پسر مرد روشن بين گفت: "پدرم مي گفت ديدن اين شهر يك راز بزرگ است و كسي كه آنجا مي رود نبايد با هيچ كس درباره اين راز حرف بزند وگرنه هيچ گاه، هيچ گاه اين شهر را نخواهد ديد."
مرد درمانده به ديوار تكيه داد. چشم هايش هيچ چيز را نمي ديد و گوش هايش چيــزي را نمي شنيد و تنها اين صدا در ذهنش تكرار مي شد: مهمان ما باشيد... مهمان ما باشيد.
دوشنبه|ا|17|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 245]