-مهمان ما باشيد
مرد در ابتداي كوه ايستاد و نفسي عميق كشيد، مي خواست با اين دم آرامش محيط را يكجا فرو دهد و با بازدم هر آنچه فكر مزاحم و پريشان است بيرون ريزد. از كار خسته بود و از شهري كه روز به روز فرسوده ترش مي كرد. اگــــر از آبرويش نمي ترسيد كارش تمام نشده همه چيز را رها مي كرد و از اين شهر مي رفت. شهري كه در آن خاطره اي جز خستگي و كسالت نداشت.
در كوه همه چيز نويدبخش بود. صداي پرندگان كه آوازهاي صبحگاهي مي خواندند؛ برگ هاي به شب