واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: چراغ بيفروغ دروغ
كتاب > داستان - «زلال»، دختر پادشاه دريابار، با خواجه «رغام» ازدواج ميكند و صاحب پسري ميشود به نام «ابنِ تراب». ابنتراب بالغ كه ميشود تصميم ميگيرد به هفت كشور سفر كند. مجموعه «هفت كشور و سفرهاي ابنتراب»، شرح اين سفرنامه خيالي است كه احتمالا در دوره صفوي نوشته شده و نويسنده يا نويسندگاني ناشناس دارد.
ابنتراب به هركشوري ميرسد از پادشاه ميخواهد دربارۀ آئينِ كشوردارياش صحبت كند. به هر مناسبت، قصههايي گفته ميشود كه آميزهاي از حكايتهاي خيالي و تاريخياند و بهانهاي براي طرح مسائل اخلاقي و سياستِ كهن.
حكايتهاي اين مجموعه، روايت در روايتاند با چند قصهگوي تو در تو. از اين نظر، اين مجموعه شايد نسخه كمخيالتر و بيجادوترِ «هزار و يك شب» به نظر بيايد اما به جهتِ روابطِ منطقيِ تعبيه شده در روندِ حوادث، بسيار شبيهِ داستانهاي امروزي است. داستانهاي ابنتراب داستانهايي منطقيتراند شايد بهخاطر عوض شدن زمانهاي كه ديگر روابط منطقي جهان را اداره ميكرد نه جادو.
در داستانگوييِ اين دورۀ عقلگرايي است كه ديگر چون دوره داستانهاي پرياني دخالت جادو را در مسير موفقيت قهرمانِ داستان نميپسنديم و انتظار داريم اگر جادو يا تصادفي در داستان هست مانع قهرمان باشد. با اين خصيصه داستانهاي ابنتراب از منشأ داستانهاي هزار و يك شبي جدا ميشود.
آوردهاند كه در ملكِ يونان دو برادر بودند. يكي را نعيم و ديگري را منعم ميگفتند و نعيم مردي بود كه هرگز از او دروغ در وجود نيامده بود و منعم شخصي بود كه در تمام ايام زندگاني خود يك راست نگفته بود و هميشه كارش حيله و مكر بود. چنانكه به درِ خانه مردم رفتي و بيمهمي در زدي و چون خداوند خانه بيرون آمدي او برفتي و آن مسلمان از كاري كه داشتي بازماندي و گاهي شبها بر سر راه مغاكي كنده روي آن را به خس و خاشاك پوشيدي تا روز كه درويشي قدم بر آنجا نهاده ميافتادي.
ايشان را با هم سفري پيش آمد
از متاع دنيا پارهكاغذي و درازگوشي داشتند. چون از شهر بيرون رفتند نعيم از روي نصيحت به منعم گفت: «اي برادر ترك دروغگويي كن كه چراغ دروغ را فروغ نميباشد، بلك سبب انواع ملامت و ملالت ميشود.»
منعم گفت: «حاشا كه من دروغ گويم.»
نعيم گفت: «من از تو درخواست ميكنم كه دروغ مگوي، باز دروغ ميگويي. باري تو را گفتم كه ديگر تو داني.» و همچنين ميرفتند. ناگاه به كارواني رسيدند و همراه ايشان شدند. چون كاروان به منزل رسيد هنوز روز بلند بود. منعم گفت: «آنجا فرود آييد كه روز باقي است و در پيش، رباطي نيز نزديك است. آنجا نزول مناسب است.» اهل كاروان سخن او را درست خيال كردند و نعيم را شرم آمد كه او را درميان مردم به دروغ منسوب دارند.
كاروان روان شد و از منزل درگذشت. چندان كه ميرفتند به رباطي كه منعم گفته بود نرسيدند. آخر شب درآمد و كاروان در صحرا نزول كرد و مردم منعم را ملامت كردند. نعيم ازين سبب منفعل شده منعم را گفت: «در ميان مردم فرو ميا كه امر ناشايست به جاي آوردي.»
منعم درازگوش را از ميان مردم به پناه كوهي برد و بار فرو گرفت و بنشست و چون نعيم از پي رسيد گفت: «سهل جايي اختيار كردهاي. اگر سيلي پيدا شود چه چاره توان كرد؟»
منعم گفت: «ما را آنجا بر نبستهاند. هرگاه سيل رسد گريزيم.» نيمشبي باران و سرما شد كه اكثر مردم اميد از حيات منقطع كردند. منعم در خواب بود كه سيل آمد. نعيم بگريخت و سيل منعم را با درازگوش و بار در ربود. آخر كار به صد حيله بركنار آمد. چون روز شد خواستند كه او را از كاروان اخراج نمايند. ديدند كه به جزاي خود رسيده و سزاي خويش ديده. تعرض نكردند و قدم در راه نهادند.
نعيم به سبب منعم، شرمسار از راه كناري ميرفت
بدين طريق چند منزل كه رفتند روز ديگر كاروان به رباطي منزل كرده، بر در رباط حوضي عظيم بود.
نعيم و منعم بر كنار حوض نشسته بودند كه ناگاه كنيزك كاروان سالار سطل نقره آورد براي آب آوردن. چون چشم منعم بر سطل نقره افتاد گفت: «بدين سطل چه ماهيهايي توان گرفت.» كنيزك كيفيت ماهي گرفتن استفسار نمود. منعم گفت مقداري خمير در ميان سطل مستحكم كنند و بر دسته او رسني بسته در آب فرو گذارند. چون در ته آب نشيند ماهيان از پي طعمه در اندرون سطل روند. آهسته آهسته ميبايد كشيد كه بيرون آيند.
كنيزك را اين سخن پسنده آمد. بعد از ساعتي كنيزك بر كنار آب نشسته به خاطرش رسيد كه «ماهي چند بگيرم و بپزم، بهتر ازين نشستن باشد.» كنيزك به عزم ماهيگرفتن آهسته سطلِ نقره و رسني گرفته بر لب حوض آمد و بدان نوع كه منعم گفته بود سطل را در آب انداخت چون سطل به زير آب رفت در بيخه درختي محكم شد و كنيزك رسن بكشيد، رسن پاره شد و سطل در حوضِ آب افتاد. كنيزك از سردي هوا در آب نتوانست رفتن و كيفيت حال نتوانست گفتن.
نعيم گفت: «عجب كاري كردي... چه تعليم بيمعني بود كه دادي و سطل هزار ديناري مسلمانان در آب انداختي. اگر بدين معني اطلاع يافته، كنيزك را تعذيب كنند كه چرا چنين كردي و كنيزك راستي بگويد، چه حيلهپردازي و چه چارهسازي.»
منعم گفت: «منكر خواهم شد كه گفتهاند: الاقرار شوم و الانكار مبارك.»
نعيم گفت: «باري اگر از من قصه سوال كنند مخفي نخواهم داشت و دقيقهاي از راستي فرونخواهم گذاشت كه دروغگوي هرگز به درجهاي نرسيده و بهبودي نديده.»
منعم گفت: «رحمت خداي بر تو باد كه حق برادري به جاي آوردي و مرا از خاك برميداري.» نعيم گفت: «چه كنم. هرچند ميگويم كه شيوه دروغ را بگذار و روي به راستي آر تو همين طريق خود ميپويي و پيوسته دروغ ميگويي.»
ايشان با هم درين سخن بودند كه كاروانسالار از رباط بيرون آمد و از نعيم پرسيد: «كه كنيزكِ مرا بر آن داشته سطل را در آب اندازد؟» نعيم پيشرفت و منعم را بدو نمود كه آن شخص است كه اين كار كرده. كاروانسالار اين كار را مطايبه پنداشت. باز به رباط رفته كنيزك را آورد كه «آن كس را بگوي و اگرنه دست از جان بشوي.»
چون كنيزك را چشم بر ايشان افتاد، منعم را نشان داد. كاروانسالار بانگ بر منعم زد: «چرا به اين امر اقدام نمودي؟» و بفرمود تا در آن سرما كه كس را ياراي سخن گفتن نبود او را با جامه در آب انداختند و منعم در آن حوض غوطه ميخورد تا سطل را پيدا كرده از آب بيرون آورد.
كاروانسالار از نعيم استفسار كرد: «اين شخص چه كس تست كه چندين ملامت در پهلوي اوست.»
نعيم گفت: «برادر من است.»
كاروانسالار گفت: «حاشا كه برادر تو بوده باشد. اگر راست ميگويي چرا به جرمش گواهي ميدهي و او را در جفا ميافكني.»
نعيم گفت: «بدان سبب كه من در همه عمر خود دروغ نميگويم و نگفتهام و جز گوهر راستي نسفتهام كه دروغ گفتن اثر نيك ندارد و جز ندامت و پشيماني بار نيارد. چون از من سوال كردي راست گفتم و آنچه واقعه بود به تو بازنمودم و اثر راستي آن بود كه اول باور نداشتي و آن را دروغ پنداشتي. آنگه او را فضيحت ساختي.»
كاروانسالار را اين سخن پسندافتاده و عمامه زربفتي بر سر نعيم نهاد و مقداري خرجي و مركبش داد و عزم رحيل كردند تا به سر دوراهي رسيدند.
نعيم و منعم بر سر دوراه از كاروان جدا شدند
به رباطي رسيدند. چون شب درآمد بر در رباط سر بر خشت نهاده بياراميدند و از هرجا حكايتي ميگفتند كه ناگاه پيادهاي رسيد. منعم برخاست و از عقب رفته، تفحص حال او كرد.
پياده گفت: «فردا ميخواهم كه پگاه به شهر روم كه پادشاه شهر مرده و در دم آخر چنان وصيت كرده كه بعد از من باز مرا بپرانيد، بر سر هر كس كه نشست او را بر تخت من بنشانيد و من ميشتابم شايد كه آن سعادت را دريابم.» اما چون منعم بازگشت نعيم را گفت كه: «برادر! درين نزديكي شهري است ولي درين يك دو روز به شهر رفتن ما تعذري دارد.» نعيم سبب را پرسيد.
منعم نخواست كه نعيم برين معني اطلاع يابد. بنابر آن گفت: «مگر ازين پادشاه چيزي دزديدهاند و پادشاه بازي دارد كه دزد را پيدا ميسازد و باز را بر هوا مياندازند بر سر دزد مينشيند. برادرِ اين پياده پيشتر از ين به شهر رفته است. اين از پي او تعجل ميكند كه او را برگرداند.»
نعيم گفت: «اگر باز دزد را ميشناسد ما را چه انديشه.»
منعم گفت: «روا باشد اين خيال را به خاطر گذراني، باز مرغي است در غايت ناداني. اگر او را عقل بودي به دام نيفتادي و بعد از بستگي چون گشاد يافت بايستي كه به آشيان خود شتافتي. مبادا چون به شهر رويم باز بر سر من يا تو بنشيند و بيگناه به عقوبت در معرض هلاك افتيم.»
نعيم گفت: «پس صلاح چه ميبيني.»
منعم گفت: «صلاح آنكه تو آنجا بنشيني كه من درين نزديكي قريهاي معلوم كردهام، به آنجا رفته توشه چندروزه به اين گوشه آورم و آنجا باشيم تا اين قصه برطرف شود و بعد از آن به فراغت به شهر رويم.»
نعيم گفت: «تو ميداني.»
منعم وقت سحري نعيم را به عزيمت آن قريه وداع كرده، متوجه شهر شد.
عليالصباح كه منعم به شهر رسيد
بيرون شهر مردم بسياري ديد گمان برد كه باز ميپرانند. بر سر بلندي برآمده به طمع آنكه باز بر سر او نشيند هر لحظه حركتي ميكرد، چنان كه عادت ميرشكاران است. قضا را آن شب، كمرِ پادشاه مرحوم را كنيزكي دزديده در ميان درختي پنهان كرده بود و وزير شخصي را كه در علم رمل مهارت تمام داشت آورده بودند كه دزد پيدا كند. رمال در رمل چنان ديد كه آن كمر كه از ميان غايب شده در جاي بلندي است و آن كس كه اين برده در عقل او قصوري است. به اين سبب رمال در تجسس به هر طرف نگاه ميكرد كه ناگاه چشمش بر منعم افتاد كه هر ساعت حركتي ميكند.
رمال به خود انديشه كرد كه آن شخص دزد خواهد بود كه بر بالاي بلندي برآمده. جهت امتحان منعم را طلبيده پرسيد كه: «چرا حركات ميكني؟»
منعم متردد شد گفت: «مرا اندك جنوني هست.»
چون رمال سخن منعم را شنيد گمانش به يقين پيوست و گفت: «دزد را يافتم» و اشاره به وزير كرد كه: «از دزد اقرار كش، خواه بر شكنجه و خواه به لطف و مواسا» و آن روز بيگاه شده بود باز را ببردند. تا روز ديگر كه باز مردم جمع شدند بازِ بلندپرواز و آن هماي سايهانداز را آوردند.
نعيم را در آن رباط دغدغهاي دست داد
به خود انديشه كرد كه: «اگر باز بر سر دزد نشيند مرا چه غم كه آنجا نشسته به اين رياضت به سر برم.» توكل بر خداي تعالي كرده روي به جانب شهر آورد. چون نزديك به شهر رسيد از دور مردم بسيار ديد. تصور كرد كه دزد را طلب ميكنند و جانب حزم را رعايت كرده ساعتي درازگوش را به چريدن گذاشت و خود بر كناره راه بنشست. قضا را باز به پرواز آمده در طرفي گذر ميكرد و به هر جانب نظر ميانداخت. ناگاه از دور نظرش بر عمامi زربفت نعيم افتاد كه آفتاب برو افتاده ميدرخشيد. چون باز هميشه بر نشيمن زرين مينشست عمامه نعيم او را آشنا نموده متوجه او شد.
نعيم غافل نشسته بود كه آن شاهباز بر سر او نشست. چون بر مضمونِ حال مطلع نبود متصور شد كه به تهمت گرفتار گرديد، به غايت ترسيد و اندوهناك گشته به خدا مناجات ميكرد كه امرا بدو رسيده از مركب فرود آمدند و يكان يكان از اسپ فرود آمده دست او را بوسه دادند.
نعيم متحير شده به خود گفت: «اگر اسير تهمت نشدم نشستنِ باز بر سرم چيست و اگر گرفتار ملامتم اعزاز و اكرامم از چيست.» چون كيفيت حال پرسيد امرا بدو مژده دادند كه به سلطنت او منقاد شدند و به شهرش آوردند و بر تخت نشانيدن.
* هفت كشور و سفرهاي ابنتراب، به كوشش ايرج افشار و مهران افشاري، نشرچشمه، 1386
همشهري داستان
يکشنبه|ا|16|ا|بهمن|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 608]