واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یادش بخیر؛ برنامه نیم رخ!یاد آن روزهایی که یک مجموعهی تلویزیونی، به صورت روزانه، به نام «سیمای نوجوان» در گروه کودک و نوجوان شبکهی اول شروع شد و برنامهای به نام «نیم رخ» دست دوستی به نوجوانها داد.این برنامهی تلویزیونی به عنوان یک دوست رسانهای به خوبی میدانست که نوجوانها مشتاق خودشناسی هستند. میخواهند بدانند که چه کسانی هستند؟ در کجا هستند؟ جایگاه آنها در دنیای وانفسای امروز جهان کجاست؟به کجا و به چه کسانی وابستهاند؟ آیندهی آنها چگونه است؟و ... نیم رخ میدانست جست وجوی «هویت» یکی از دغدغههای دوران نوجوانی است و باید به آنها کمک کرد تا به خودشناسی برسند و زمینهی ایجاد ارتباط موثر با دیگران، تقلیل فشارهای روحی، تصمیمگیری سنجیده و منطقی، توجه به ارزشها و گذر از فرآیند رشد برای آنها به خوبی فراهم گردد. بیشک از روشهایی که فرصتی ایجاد میکند تا نوجوانان نسبت خود را با جهان و سایر انسانها بدانند و بایدها و نبایدها و خوبیها و بدیها را بشناسند، آشنایی با چهرهها و شخصیتهایی است که زندگی خود را در اوج موفقیت طی کردهاند، گذشته را میشناسند، از هویت تاریخی و فرهنگی ما مطلعاند و به آیندهای درخشان چشم دوختهاند.گفتگویی را که میخوانید، ارتباط دو طرفه و صمیمی پدری مهربان با فرزندان خود است که در بهمن ماه 1376اتفاق افتاده و پس از آن، این جمع پرشور نوجوان با عنوان شورای بینندگان نیم رخ در«خانهی فرهنگ نیم رخ» جوانه زدند و تاکنون «بیهیچ چشمداشتی و با کمترین بهره »از آب و خاک، صمیمی و دوستانه به دوستان نوجوان خود خدمت کردند، چون شعارشان این است که: آب هست خاک هستجوانه خواهم زد یاد همهی بروبچهها بخیر!
- از دوران کودکی خودتان بگویید و این که چند برادر و خواهر هستید. از اولین روز مدرسه و اولین معلم و دوستان و همکلاسیها، از سرگرمیها و از علاقهی خود به درس و بازی برای ما تعریف کنید؟بسماللهالرحمنالرحیم. قبل از اینکه به سوالات این دختر خانم عزیز جواب بدهم، باید بگویم خوش به حال شما جوانان و نوجوانان امروز؛ به شماها اهمیت داده میشود، به شما پرداخته میشود. این آقایان محترم(1)، با این مایههای فکریی که من حالا مورد تامل قرار دادم، برای شما به- خصوص- برنامه ریزی و برنامه سازی میکنند، تدارک اندیشیدن برای شماها ترتیب میدهند، با شما حرف میزنند، تماس برقرار میکنند و هر نامهای از نامههای شما را جواب میدهند.البته من سابقهی آشنایی با شما عزیزان را ندارم؛ اما از همین گزارش(2) چیزهای زیادی را نسبت به استعداد و توان شماها حس کردم. البته من گاهی برنامهی نیم رخ را هم به یاد نوجوانی نگاه میکنم- هم برنامه ی نیم رخ را، هم گاهی برنامهی کودکان را تماشا میکنم- بنابراین باید گفت: خوش به حال نسل جوان و نوجوان امروز که اینقدر برایشان امکانات فکر کردن و فهمیدن و تماس گرفتن و اظهار کردن ما فیالضمیر خودشان فراهم است. حالا اگر من در پاسخ سوالات این خانم- که البته این سوالات خیلی بود؛ اصلا یادم نمیماند. باید آنها را دانه دانه مطرح کنید، تا انشاءالله جواب بدهم- اگر بخواهم حرف بزنم، خواهید دید که اصلا زمان ما این گونه نبود؛ به ما اینقدر اهمیت داده نمیشد، با ما این طور صحبت نمیشد، این طور نظراتمان و حرف دلمان خواسته نمیشد- که از شما خواسته میشود- خب، شما از این جهت از ما جلو هستید. انشاءالله که خداوند بر شماها مبارک بکند؛ ... و موفق باشید.
خب، حالا ایشان(3) گفتند که شما عزیزان من، از بچههایی هستید که با این برنامه تماس دارید و بعضی از خانوادههای معظم شهدا از تهران و از شهرستانها هستید. خیلی خب، حالا سوالات را یکی یکی شروع میکنیم. ما هشت خواهر و برادر بودیم از دو مادر؛ یعنی پدرم از یک خانمی، سه فرزند داشت که هر سه دختر بودند، بعد آن خانم فوت کرده بودند و با خانم دیگری ازدواج کرده بودند. ماها بچههای این خانم دوم، پنج نفر بودیم؛ چهار برادر و یک خواهر، و در این پنج نفر، من دومی بودم. البته در این بین، دو بچه هم از بین رفته بودند؛ با آن حساب، من چهارمی میشوم؛ اما چون واسطهها کم شده بودند، من بچهی دوم خانواده بودم. البته خواهرهای بزرگ ما از خانم اول بودند؛ آنها از ما خیلی بزرگتر بودند.پدر و مادرم، پدر و مادر خیلی خوبی بودند. مادرم یک خانم بسیار فهمیده با سواد، کتابخوان، دارای ذوق شعری و هنری، حافظ شناس- البته حافظ شناس که میگویم، نه به معنای علمی و اینها، به معنای مانوس بودن با دیوان حافظ – یا قرآن کاملا آشنا بود و صدای خوشی هم داشت.ما وقتی بچه بودیم، همه مینشستیم و مادرم قرآن میخواند؛ خیلی هم قرآن را شیرین و قشنگ میخواند ماها دورش جمع میشدیم و برای ما به مناسبت، آیههایی را که در مورد زندگی پیامبران هست، میگفت. من خودم اولین بار زندگی حضرت موسی، زندگی حضرت ابراهیم و بعضی پیامبران دیگر را از مادرم- به این مناسبت شنیدم. قرآن که میخواند، به اینجا که میرسید، بنا میکرد به شرح دادن.بعضی از شعرهای حافظ را که الان هنوز یادم هست- بعد از سنین نزدیک شصتسالگی- از شعرهایی است که آن وقت از مادر شنیدم؛ از جمله، این چند بیت یادم هست:سحر چون خسرو خاور علم بر کوهساران زدبه دست مرحمت یارم در امیدواران زد دوش دیدم که ملایک در میخانه زدندگل آدم بسرشتند و به پیمانه زدندغرض، خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم- البته مثل همهی مادران- دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالم دینی و ملای بزرگی بود. بر خلاف مادرم که خیلی گیرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مرد ساکت، آرام و کم حرفی بود؛ که این، تاثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشهی حجره بود. البته پدرم ترک زبان بود، ما اصلا تبریزی هستیم؛ یعنی پدرم اهل تبریز و خامنه است. مادرم فارسزبان بود؛ و ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود؛ و طبعا اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت.در مورد بازی کردن پرسیدید؟ بله، بازی هم میکردیم. منتها در کوچه بازی میکردیم؛ در خانه جای بازی نداشتیم و بازیهای آن وقت بچهها فرق میکرد. یک مقدار هم بازیهای ورزشی بود؛ مثل والیبال و فوتبال و اینها که بازی میکردیم. من آن موقع در کوچه، با بچهها والیبال بازی میکردم؛ خیلی هم والیبال را دوست میداشتم. الان هم اگر گاهی بخواهیم ورزش دسته جمعی بکنیم- البته با بچههای خودم- به والیبال رو میآوریم که ورزش خیلی خوبی است.بازیهای غیر ورزشی آن وقت، گرگم به هوا و بازیهایی بود که در آنها خیلی معنا و مفهومی نبود؛ یعنی اگر فرض کنیم که بعضی از بازیها ممکن است برای بچهها آموزنده باشد و انسان با تفکر، آنها را انتخاب کند، این بازیهایی که الان در ذهن من هست، واقعا این خصوصیت را نداشت، ولی بازی و سرگرمی بود.
چیزی که حتما میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی- که ایشان سوال کردند- من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همینطور، از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سربرهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوی بچهها، یکی با قبای بلند و لباس جور دیگر باشد. طبعاً مقداری انگشت نمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و این طور چیزها جبران میکردیم، نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد.به هر حال، بازی در کوچه بود. البته خاطراتی هم در این زمینه دارم که الان اگر مناسب باشد، ممکن است در خلال صحبت بگویم. بازی ما بیشتر در کوچه بود؛ در خانه کمتر به بازی میرسیدیم .... ادامه دارد...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1516]