واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: نگاهی به عقربه های ساعت انداخت. تا نیمه شب چند دقیقه بیشتر نمانده بود. سکوت تلخ خانه آزارش می داد. امیر و آرش در خواب بودند. خسته بود، اما پلک هایش روی هم سنگینی نمی کرد. روی کناپه دراز کشیده و با افکارش سر گرم بود. چه خاطرات خوش و روزهای دلنشینش با هم داشتند. یادآوری آن روزها لبخند روی لبهانش نشاند، اما همین که جای خالی سهیل را درکنارش دید دوباره غم چهره اش را پوشاند. از این فکر که سهیل دل در گرو دیگری داده است توی دلش یکدفعه خالی شد و بغضش ترکید. با اختیار یاد روزی افتاد به جشن میهمانی از اروا برگشتن سارا دعوت شده بودند. به محض دیدن سارا بلافاصله او را با خود مقایسه کرده بود. در وهله اول سارا به نظرش خیلی از او سرتر آمده بود، اما به تدریج که در چهره سارا دقیق شد،به خودش امید واری داد که «نه!...سارا آنقدر هم که فکر می کردم زیبا نسیت.بینی عمل شده اش چندان با صورت فربه و گندمگونش مخصوصاً از نیم رخ هماهنگی ندارد. ابرو های تتو شده اش او را مهربان نشان نمی دهد و آرایش غلیظش توی ذوق می زند.» از این افکار توی دلش غنج می رفت که ناگهان صدای خنده مستانه او وهمسرش دلش را لرزاند. تا به حال هیچ وقت سهیل با هیچ کس این اندازه صمیمی نبود. این خنده های دلنشین سهیل تا آن روز و تا آن لحظه فقط به خودش تعلق داشت و حالا سهیل بی توجه به او با دیدن سارا گل از گلش شکفته و سر از پا نمی شناخت. خیلی سعی کرد خودش را کنترل کند و ناراحتی اش را بروز ندهد، اما کوچکترین تلنگری بالافاصله موجب ریزش اشک هایش می شد که اتفاقاً همین طور هم شد. لیلا خواهر کوچک سهیل با دیدن چهره مغموم افسانه به سویش رفت و پرسید: چی شده زن داداش! ناراحتی؟ و اشک از چشمان افسانه باریدن گرفت. اما با کشیدن آه بلند قدری از اندوه درونش کاست و گفت: چیز مهمی نسیت. نمی دانم چرا فقط یک دفعه دلم گرفت. آن روز در آن مهمانی سهیل آدم دیگری شده بود، انگار نه انگار که افسانه هست. فقط موقع شام که شد نزدیک افسانه آمد گفت: زود باش برو سر میز، شام بکش. دیر بجنبی چیزی بهت نمی رسه ها! افسانه از جایش تکان نخورد. سهیل با تعجب نگاهش کرد . گفت: مکه با تو نسیتم! چی شده! افسانه باز هیچ نگفت. سهیل هم شانه اش را با علامت بی تفاوتی بالا انداخت و رفت. افسانه به دعوت سایر میهمانان ناچار شد به کنار میز برود و غذا بکشد. اما دو قاشق بیشتر غذا نخورد. آن شب او و سهیل از جمله آخرین میهمانانی بودند که خانه عمو سهیل را ترک کردند. آن ها راهی خانه مادر افسانه شدند تا آرش و امیر را بردارند. سهیل همچنان که شاد و پر انرژی بود غلت ناراحتی افسانه را پرسید. افسانه علی رغم ان که تصمیم گرفته بود سکوت کند یکدفعه صدای اعتراضش بلند شد و گفت: مثل اینکه تو مهمونی فقط من مزاحم بودم. و سهیل قهقه ای سر داد و گفت: وای از دست شما زن ها!... مگر چی شده بابا... سارا دختر عمومه. افسانه با عصبانیت به سهیل نگاه کرد و گفت: مثل اینکه منم زن تو هستم. غیر از اینه... خب نه!... پس چرا جلوی سارا با من مثل غریبه ها رفتار کردی! تو اصلاً سابقه نداشت بدون من شام بخوری، اما ترجیح دادی یک لحظه هم سارا را تنها نگذاری انگار این جشن فقط بهانه ای بود برای بودن تو و سارا کنار هم... حرف های ان شب مو به مو درخاطرش تجدید می شد. آن شب اولین بار دلش از سهیل رنجیده بود. نمی توانست باور کند مرد زندگی اش به جز او با دیگری بگو بخند کند و شاد باشد. از ان پس سهیل آدم دیگری شد. دایم به هر بهانه ای را هی خانه عمویش می شد یا پای عمو و زن عمو و سارا به خانه آن ها باز شده بود. افسانه رفت پیش مشاور.نمی خواست کانون زندگی اش از هم بپاشد. بنابر این تصمیم گرفت به توصیه های مشاور گوش بسپارد. دیگر حساسیتی نشان نمی داد. دلش خون بود و چهره اش می خندید. بیش از گذشته به خود می رسید و به سهیل محبت می کرد، اما سهیل همچون کبکی کخ سر در برف فرو کرده باشد رفتار می کرد. بالاخره دست به دامان پدر مادر سهیل شد. آنها حساسیت افسانه را به تمسخر گرفتند و گفتند: سهیل و سارا از بچگی با هم بزرگ شده اند. صمیمیتشان عجیب نیست. درسته که یازده سال از هم دور بودن اما همچنان به هم وابسته اند. و افسانه نفرت داشت از هر چه وابستگی اینگونه است. دلش گواهی بد می داد و بالاخره همانطور شد که دلش می گفت. سهیل پشت پا زره به خاطره ده سال زندگی مشترکی که با افسانه داشته و خواهان ازدواج با سارا شد. سارا از این پیشنهاد استقبال کرد. افسانه غرورش را له کرد و به سارا تماس گرفت. سارا ازت خواهش می کنم پا تو از زنئگی من بکش بیرون! من دو تا بچه دارم. و سارا خندید. نیشخند زد. گفت: من نمی دونم چرا دوست داری خودت را تحمیل کنی. وقتی سهیل تو را نمی خواد من یکی دیکه! بالاخره زن می گیره! بهتره بچه ها را هم دستاویزی برای جلب محبت سهیل قرار ندی. تو که تا ابد نمی تونی صدقه سر بچه هایت از سهیل گدایی محبت کنی و... افسانه دلش شکسته بود. از سهیل که او را اینطور خار و ذلیل کرده بود، از سارا که اینطور نقش بازی می کرد و... بالاخره دفتر مشترک سهیل و افسانه بسته شد. افسانه حضانت بچه هایش را بر عهده گرفت. دلش نمی خواست محبتش را از بچه هایش دریغ کند. سهیل هم از خدا خواسته پذیرفته بود. یادآوری خاطرات گذشته برای چندمین بار بغضش را ترکاند، آنقدر گریست و گریست و در خلوت تنهایی با خدای خودش رازو نیاز کرد که بالاخره همانجا روی کاناپه خوابش برد. وارد فضای سبز پارک دانشجو که شد حس غریبی داشت. انگار منتظر اتفاقی بود. چشمانش دنبال گم شده ای می گشت. البته تا آمدن آرش از سر تمریت تئاتر یک ربع ساعت وقت مانده بود. ترجیح داد روی یکی از نیمکت های خالی بنشیند. از مرز پنجاه سالگی گذشته بود. اما جوانتر نشان می داد. نگاهی به سر وضع خود انداخت و تز مرتب بودن خود حظ کرد.دلش می خواسن وقتی که با آرش مسیر پارک تا خانه را پیاده روی می کند آرش از اینکه مادرش هنوز جوان است و سر حال احساس خوبی داشته باشد. هیچگاه دلش نمی خواست بچه ها او را مایوس و افسرده ببینند. ناراحتی هایش تنها در خلوت خود بود بس. در این افکار غوطه ور بود که نگاهش به پیر مردی جلب شد که ویلچرش را به سختی هداین می کرد. پیر مرد بی هدف پیش می راند. لباس های چروک و کثیف و موهای سفید و بهم ریخته اش تو ذوق می زد. یک دستش لمس بود و با دست چب ویلچر را هدایت می کرد. بی اختیار در چهره پیر مرد دقیق شد یکدفعه دلش لرزید. چقدر چشم های این پیر مرد آشنا بود. دقیق تر شد و با خود زمزمه کرد: آه خدای من این سهیل است... دوباره به دست راست سهیل خیره شد. سهیل با همین دستی که لمس است چقدر به او سیلی زده بود. همه چیز را شکسته بود که او سر به سرش نگذارد و اجازه دهد هر کاری که دلش می خواهد انجام بدهد. با همان زبانی که معلوم بود قادر به تکلم نیست چقدر به افسانه دوشنام داده بود و زیبایی سارا را به رخش کشیده بود و... . افسانه فقط گفته بود: تو را واگذار می کنم به خدا... و حالا همان خدایی که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود او را به این پارک کشانده بود که نشان بدهد حق مظلوم را از ظالم می ستاند. بو گوشش رسیده بود که سهیل عیاش، مشروب خوار، آواره و مفلوک و بد بخت و تنها شده است... اما باور نکرده بود،خیال می کرد دیگران برای اینکه او را دلخوش کنند چنین می گویند، اما حالا دیگر باور داشت همه آنچه شنیده بود، راست بود. پیر مرد به سختی از کنار افسانه گذشت. افسانه به حرمت ده سال زندگی مشترکش رویش را برگرداند. دلش نمی خواست سهیل در یابد که او شاهد بد بختی اش بوده است. تنها آهی کشید و گفت: هر چی بود گذشت. خانواده ما (معصومه آذرنوش ) براساس سرگذشت: افسانه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 340]