واضح آرشیو وب فارسی:قدس: آواي اندوه
زيارت
* قاسم صرافان
اتوبوس واي ميسه اطراف خيابون حرم
همه خاطره ها پر مي زنن دور سرم
يه نفر مي پره از خواب، پا مي شه: اينجا كجاس؟
چه تبي داره زمين! راز عجيبي تو هواس!
آدما يكي يِكي روي زمين پا مي ذارن
بقچه و ساكشونو اينجا و اونجا مي ذارن
نوحه خون دم مي گيره، آسمونو غم مي گيره
توي اين صحرا عجب باروني نم نم مي گيره
پا مي شن سينه زنا، سنگين و آروم مي زنن
دخترا حلقه زير خيمه ي خانوم مي زنن
چرا امشب آسمون مشكي تره؟ عمه خانوم!
روي شنها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!
پدر امشب چرا خار از تو زمين در مياره؟
چرا قنداقه ي نو پهلوي مادر مي ذاره؟
مردا با زمزمه ها شون شبو روشن مي كنن
با گل خنده هاشون خيمه رو گلشن مي كنن
نمِ اشكاي يه خواهر زمينو آب پاشي كرد
يه برادر با دو دستش تو افق نقاشي كرد
پسر آينه اي خم شد و افتاد روي خاك
شد هزار آيينه ي كوچيك و جون داد روي خاك
گُلاي لاله، بيابونو قشنگش مي كنن
دسته ي سينه زنا حلقه رو تنگش مي كنن
حالا تنها يه نفر مونده تو اون عصر كبود
يه مسافر، يه سفر مونده تو اون عصر كبود
تا كه لب وا مي كنه، هلهله بر پا مي كنن
خفاشا جمع مي شن و خورشيدو حاشا مي كنن
يه نفر جار مي زنه: يالا سوار شين كه بريم
بار و بنديلو بريزين توي ماشين، كه بريم
اون زن بالا بلندي كه اومد، خم شد و رفت
دختر خنده به لب، سايه ماتم شد و رفت
نوحه خون، سينه زنا وقت غروب رفته بودن
مونده ها وارث صد قصه ي ناگفته بودن
وصيت
* وحيد قاسمي
تو لحظه هاي آخر وقتي دارم مي ميرم
ترسم اينه كه مزد نوكريمو نگيرم
ترسم اينه دم مرگ چشم انتظار بشينم
تنها باشم آقاجون روي تو رو نبينم
عيبي نداره آقا اگه نياي كنارم
باختم قمار عشق و ديگه چيزي ندارم
وصيتي نوشتم درد و دلايي داشتم
تموم كه شد تو جيب پيرهن سياه گذاشتم
سفارشا رو كردم تا كه همه بدونن
پيش جنازه من روضه ها تو بخونن
مني كه عمري خوندم آقام كفن نداره
خيلي بده برا من كسي كفن بياره
سه روزي پيكرم رو رها كنيد تو آفتاب
روي لبم بذاريد تربت پاك ارباب
سنگ مزار نمي خوام قبر گرون نمي خوام
واسه نشوني داشتن يه سايبون نمي خوام
فقط بالاي قبرم يه شا خه ياس بكاريد
پرچم يا رقيه بالا سرم بذاريد
گاهي شباي جمعه بياين سر مزارم
روضه برام بخونين هيچي لازم ندارم
خيمه ها
* سيد حميد رضا برقعي
اين اشكها به پاي شما آتشم زدند
شكرخدا براي شما آتشم زدند
من جبرئيل سوخته بالم، نگاه كن!
معراج چشمهاي شما آتشم زدند
سر تا به پا خليل گلستان نشين شدم
هر جا كه در عزاي شما آتشم زدند
از آن طرف مدينه و هيزم، از اين طرف
با داغ كربلاي شما آتشم زدند
بردند روي نيزه دلم را و بعد از آن
يك عمر در هواي شما آتشم زدند
گفتم كجاست خانه خورشيد شعله ور
گفتند بورياي شما، آتشم زدند
***
ديروز عصر تعزيه خوانان شهرمان
همراه خيمه هاي شما آتشم زدند
امروز نيز نير و عمان و محتشم
با شعر در رثاي شما آتشم زدند...
پنجشنبه 12 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]