واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: يك روز برفي در مدرسه
حسيني- سه شنبه گذشته اولين برف پاييزي در شهر بيرجند و بسياري از نقاط استان به زمين نشست و لااقل براي مدتي چهره زمين روسفيد پوش كرد.اون روز توي يك مدرسه كه بيشتر دانش آموزانش از محروم ترين طبقات جامعه هستند تدريس داشتم.
دقايقي از اولين ساعات تدريس نگذشته بود كه برف شروع به باريدن كرد.
دونه هاي برف كه هر لحظه درشت تر مي شد صحنه زيبايي رو به وجود آورده بود.
بچه ها كه از چهره شون مي شد تشخيص داد خيلي دوست دارند اين منظره رو از پنجره كلاس تماشا كنند هر چند لحظه سرشون رو به سمت پنجره مي چرخوندن.
به دانش آموزان قول دادم اگه حواسشون به درس باشه، بعدش بهشون اجازه مي دم كه آروم بيان كنار پنجره و صحنه زيباي بيرون رو تماشا كنن.
اين بود كه چند دقيقه آخر كلاس، بچه ها با شور و حرارت به خصوصي كنار دو پنجره كلاس مشغول تماشاي صحنه بيرون شدن.
من هم در نگاه مشتاقانه بچه ها به دنبال خاطرات گذشته خودم بودم.
زماني كه من هم شرايط اونا رو داشتم ناخودآگاه ياد خاطره شيريني از دوران كودكي افتادم.زمستان 57 بود ومن دانش آموز كلاس چهارم دبستان بودم.به همراه ديگر دانش آموزان تو كلاس كه در طبقه دوم مدرسه قرار داشت نشسته بوديم كه برف شروع به باريدن كرد.
معلم كلاس كه حالا سال هاست به رحمت خدا رفته پنجره كلاس رو باز كرد و گفت: حيفه اين هواي تميز رو از پشت پنجره نگاه كنيم. چند لحظه بعد يك اتفاق جالب و باور نكردني افتاد دو پرستوي سياه و قشنگ براي فرار از سرماي بيرون از پنجره به داخل كلاس اومدند و يك راست رفتند روي نقشه ايران كه گوشه كلاس نصب شده بود جا خوش كردند.
همه دانش آموزان از اين صحنه به وجد اومده بودند.
خيلي زود كلاس هاي ديگر هم از جريان مهموناي ناخونده با خبر شدن و معلماشون از پشت پنجره كوچكي كه روي در چوبي كلاس قرار داشت پرستوها را تماشا مي كردند.
بقيه ساعت درسي هم به موضوع پرستوها گذشت تا اين كه دوباره از پنجره كلاس بيرون رفتند.
اين خاطره براي هميشه تو ذهن من ودانش آموزان ديگه موندگار شد.در حالي كه توي كوچه پس كوچه هاي خاطراتم سير مي كردم زنگ تفريح به صدا در اومد.
بچه ها كه ديرشون مي شد خودشون رو به حياط مدرسه رسوندند به محض ورود به حياط با شور خاصي شروع به بازي روي برف هايي كه ظاهرا زياد هم موندگار نبود كردند.
مسئولان مدرسه هم نگران آسيب ديدن بچه ها بودن و هر چند لحظه از بلند گو به اونا تذكر مي دادند و...
ساعت آخر بود و هنوز داشت برف مي باريد.چند دقيقه اي به زنگ نمونده بود كه ديدم كسي در كلاس رو ميزنه، در رو كه باز كردم چشمم به يك مادر افتاد، يك مادر از جنس همه مادرهاي مهربون، در جواب من كه گفتم بفرماييد با اشاره به كيسه پلاستيكي كه تو دستانش گرفته بود گفت: پسرم صبح با كفش نامناسب اومده مدرسه و حالا چون كوچه ها وضعيت مناسبي نداره براش يك جفت كفش ورزشي آوردم كه پاهاش خيس نشه .
بعد از رفتن مادر يكي از بچه هاي كلاس كه اين جور مواقع هميشه سعي مي كنه به قول معروف تيكه بندازه در حالي كه مي خنديد با نشون دادن كفشش كه از يك جا پاره شده بود گفت: مي بينيد آقا ما از اين شانس ها نداريم، با اين وضعيت كفشمون كسي اصلا به فكر ما نيست كه برامون كفش بياره!
بعد همه بچه ها شروع كردن به خنديدن
دوشنبه 2 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 276]