واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: الاغ دانا و گرگ طمعكار
روزي يـك مـرد روستايي كولهباري روي الاغش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. الاغ، پير و ناتوان بود و راه هم دور و نـاهـمـوار . در صـحرا پاي الاغ به چالهاي فرورفت و به زمين غلتيد. بعد از اينكه مرد روستايي به زور الاغ را از زمين بلند كرد معلوم شد پاي الاغ شكسته و ديگر نميتواند راه برود. روستايي كولهبار را به دوش گرفت و الاغ پاشكسته را در بيابان رها كرد و رفت. الاغ بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فكر ميكرد كه "يك عمر براي اين بـــيانــصــافهــا بــار كشيدم و حالا كه پير و دردمند شدهام مرا به گـرگ بيابان ميسپارند و مــيرونــد." الاغ بــا حسرت به اطراف نگاه ميكرد، ناگهان ديد كه راستي راستي از دور يـك گـرگ را مـيبيند. گـرگ درنـده هـمين كه الاغ را در صــحــرا تــك و تـنـهــا ديــد خوشحال شد و فــريــادي از شـادي كشيد و شروع كرد به پيش آمدن تا الاغ را از هـم بـدرد و بخورد. الاغ فـــكــــــر كـــــرد "اگـــــر ميتوانستم راه بــــروم، دســــت و پــــايــــي مـــيكـــردم و كــــــوشــــشــــــي بــــه كــــار ميبردم و شايد زورم به گرگ ميرسيد ولي حـالا هـم نـبايد نــاامــيــد بــاشـم و تـسـليم گرگ شــوم. پـاي شــكــســتـه مـهـم نـيـسـت، تـا وقتي مغز كـار مـــيكــنــد بــراي هــر گـرفتاري چارهاي پيدا مـيشود." نقشهاي را در سرش كشيد، به زحمت از جاي خود برخاست و ايستاد، اما نميتوانست قدم از قدم بردارد. همين كه گرگ بــه او نــزديــك شـد، الاغ گـفت: "اي رئيس درندهها، سلام." گرگ از رفتار الاغ تعجب كرد و گفت: "سلام، چرا اينجا خوابيده بودي؟" الاغ گــفــت: "نـخوابيده بودم، بلكه افتاده بودم، بـيـمارم و تمام بدنم درد ميكند، حالا هـم نـــمــيتــوانــم از جــايـم تكان بخورم. اين را مــيگـويـم كه بداني هيچ كاري از دستم بر نميآيد، نه فرار، نه دعوا و كاملا در اختيار تو هستم؛ ولي پيش از مرگم يك خواهش از تـو دارم." گرگ پرسيد: "خواهش؟! چه خواهشي؟" الاغ گفت: "ببين اي گرگ عزيز، درست است كه مـن الاغم ولي الاغ هم تا جان دارد جانش شـيرين است، همانطور كه جان آدم براي خـودش شيرين است، البته مرگ من خيلي نزديك است و گوشت من هم قسمت تو مي بــاشــد، مـيبـيـنـي كـه در اين بيابان ديگر هيچكس نيست. من هم راضيام، گـوشـت من هــم نـوش جـانـت و حـلالـت بـاشـد. ولي خواهشم اين است كه كمي لطف داشته باشي و تا وقتي هوش و حـواس مـن بــجـا هست و بيحال نـشـدهام در خـــوردن مـــن عــــجــلـه نـكـنـي و بـيـخود و بـيجـهـت گناه كـشـتـن مـرا بــه گــردن نـگـيـري، چـرا كــــه اكــنـــون دســـت و پــاي مــــن دارد مــــيلـــرزد و بـــه ســـخــتــــي خــــــــــودم را نــــگـــــــه داشـتــهام و تـا چـنـد لـحـظـه ديـگــر خـودم از دنـيا مـيروم. در عــوض مــن هـم يك خـوبي به تــو مــيكـنــم و چـيـزي را كـه نميداني و خبر نداري به تــو مـــيدهـــم كـــــه بـــــا آن بــتـوانـي صــد تـا الاغ ديـــگــــــــر هــــــــم بــــــخـــــــــــري. "گــــــــــــــــرگ گـــــــفــــــــــت:"خــواهـشـت را قــبــــــــول مــيكـنـم، ولـي آن چـــــيـــــــزي كــــــــه مــيگــويــي كجاست؟ الاغ را با پول ميخرند نه با حرف." الاغ گفت: "صحيح است، من هم طلاي خالص به تو ميدهم، خـوب گـوش كن، صاحب من يك شـخص ثروتمند است و آنقدر طلا و جـواهـر دارد كـه نـپـرس و چـون من بـــرايـش خـيلي عـزيز بودم براي من بــهـترين زندگي را درست كرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طويلهام را با آجر و كاشي فرش كرده بود، توبرهام را با ابريشم مــيبــافت و پالان مرا از مخمل و ابـــريــشــم مــيدوخــت و بــه جــاي كــاه و جو هميشه نقل و نبات به من ميداد. گـوشـت مـن هـم خـيـلـي شـيـرين است حالا ميخوري و مي بيني. چـون خـيـلـي خـاطـرم عـزيـز بود هميشه نعلهاي دست و پاي مرا هم از طلاي خالص ميساخت و من امروز تنها و بياجازه به گردش آمده بـودم كـه حــالم به هم خـــورد. حـــالا كـــه گــذشــت، ولـــي مـــن الاغ نـاز پرورد هاي هستم و نعلهاي دست و پاي من از طـلا اسـت و تـو كـه گـرگ خوبي هستي ميتواني اين نعلها را از دست و پايم بكني و بـا آن صـدتـا الاغ بخري. بيا نگاه كن بــبـيـن چــه نــعــلهــاي گـرانقـيـمتي دارم"! همانطور كه ديگران به طمع مال و منال گرفتار ميشوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل الاغ را تماشا كند. اما همين كه به پاهاي الاغ نزديك شـد الاغ وقـت را غـنيمت شـمـرد و بـا هـمـه قدرتيكه داشـت، لـگـد مـحكمي به پوزه گرگ زد و دندانهايش را در دهانش ريخت و دستش را شكست. گرگ از ترس و درد فرياد كشيد و گـفت: "عجب الاغـي هستي"! الاغ گفت: "تـعـجب نـــدارد. مــــــيبــــيـــنــــي كـــــــــه هــــــــر ديــــــــوانــــــــه اي در كـــــار خـــودش هــوشــيـار اسـت. تا تو باشي وديــــــگــــــر هـــــــــــوس خــــــــــوردن گــــــــوشـــــت الاغ نـــــكــــنــــــــي"!گــــرگ شـــكــسـت خورده نـــــالـــــه كــــــنـــــان و لـــــنـــگـان لـنـگان از آنـجا فرار كـرد. در راه روباهي به او بــرخـورد و بـا ديــدن دســت شـــكـــسـتـه و پـــــوزه خــــــونـــــيــــــن گـــــــــــــرگ از او پـــــــر ســــيـــــد : "اي سـرور عــــزيـــز، ايـــن چـــــــه حــــــالــــــي اســـــت و دســــــت و صــــــورتـــــت چـــــه شــــده، ايـــن شــكــارچــي تـــيـــرانـداز عجب بـيرحـمـي بــــوده اســــت؟" گـــرگ گــفـت: "شــكــارچـي تيراندازي در كـار نـبود، من اين بلا را خودم بر سـر خــــودم آوردم." روبـــــــــــاه گــــفـــــت: "خــودت؟ چـطــور؟ مـــگــــر چــــه كــــار كـردي؟" گـرگ گفت: "هيچي، آمدم شغلم را تغيير بدهم و ايـنـطـور شـد، كـار من سلاخي و قصابي بود، زرگـري و آهنگري بلد نبودم، ولي امروز رفتم نعلبندي كنم به اين روز افتادم"! نتيجهاي كه از اين داستان ميگيريم ايــن اســت كــه طـمع هميشه به ضرر فرد طـمـعـكار تمام ميشود. هر كس به سهم خودش قانع نــباشد ممكن است وارد جاهايي شود كه سرش كلاه برود. اگر اين آقا گــرگـه داســتـــان مــا طـمــع نـمـيكـرد و بـه كـار هميشگياش كه شكار كردن بود قانع ميشد و هوس به دست آوردن طلا و جـــواهــرات بــه سـرش نميزد، به اين روز نميافتاد. اما امان از حرص و طمع كه هميشه در كمين است.
فاطمه حسني
چهارشنبه 13 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]