تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):کم گویی ، حکمت بزرگی است ، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفی...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826615993




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

با قلب تو مي تپم | افسانه نادریان


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: چشمان آبي و بهار (زهرا) – اول

حالا من اينجام در ميان يك اتاق كه چهار ديوار داره و يك پنجره . بيرونابرها مدام گريه مي كنن و من احساس خفگي و زنداني بودن دارم . جايي كههميشه آزاد بودم حالا تبديل به يه زندان شده چون تو بيرون از اون هستي.دست و پامو با يه زنجير به ديوار بسته ان . زندانيم كرده اند. مي خواهمبروم ، آزاد شوم ، از قفس رها شوم. بيرون زير بارون چشمامو مي بندم وشويندگي بار سنگين غمو از گوشه چشمم حس مي كنم .
بالاخره تو ميآيي وجودتو حس مي كنم شعله احساس در قلبم آزاديمو برمي گردونه لباس سيفد وبلندي تن است. با تمام وجود روي يك پل ايستاده ام . آنقدر بزرگ و غير قابلباوره كه فكر مي كنم اصلاً معلوم نيست تا كجا ادامه پيدا كرده شايد تا آخردنيا .
صداي آب رو زير پام زير پايه هاي محكم پل مي شنوم يكرودخونه كه آرامشو به قلبم و روشني رو به نگاهم هديه مي كنه نسيم موهامونوازش مي كنه و كنار گوشم مي گه : اصلاً نترس چيزي در انتظارته كه سالهاآرزوي ديدارشو داشتي همون كه آزادي رو بهت هديه كرد .
ميگم: ولي من تنهام و همه جا تاريك و سرده
ميگه: من با توام تو نفس هات لابلاي موهات خوابيدم
صداي نوازش آب رو مي شنوم كه ميگه : من با توام تنهات نمي ذارم .
ميگم: تو كه سردي از جنس يخ نكنه منو با خودت ببري .
ميگه:من پاكم همه زشتي ها رو مي شورم و مي برم به جز زيبايي احساس تو رو منروشني دل توام نور اميد قلب سرد و قنديل بسته ات من خود عشقم
حس نرمي خاك زير پاهاي برهنه ام چه لذتي داره خنكي اش قلبمو نوازش مي ده زير پام صدا مي كنه : فراموشم كردي ؟
ميگم: مگه مي تونم فراموش كنم ؟ من از توام از جنس تو
ميگه : من سردم ولي روح دارم روحي سرد ولي ميون دلم گرمه
ميگم : مي دونم دلت درست زير پاهاي منه فقط تو رو خدا وقتي مردم منو تو اعماق دلت رو گرمي قلبت جا بده
بالاي سرم ماه دست تكون مي ده ميگم: تو هم كنار مني ؟
ميگه : خيالت راحت از اين بالا مراقبتم نور روشن راهتم
ميگم: تو خيلي قشنگي ولي زيبايي تموم ميشه تو هم ميري
ميگه: زيبايي تموم نمي شه فقط رنگ عوض مي كنه عشق هم همينطور حالا به روبرونگاه كن با نور من همه چيز روشنه كسي كه منتظرش بودي بالاخره رسيد نيمهديگه وجودت بالاخره از راه رسيد .
ميگم : خدايا ! پس دوباره برگشت ؟
نور ماه تو چشمام درخشيد خاك زير پام لرزيد نسيم لابلاي موهام خوابيد و چشم هاش توي چشم هام خنديد و من فاتح تمام سوال هاي جهان شدم
* * *
ازخواب كه پريدم هنوز كاغذ نوشته هاي شيدا توي دستم بود . غلت كه زدم جغ جغكاغذ منو به عالم واقعيت برگردوند . تو اتاقم رو تخت دراز كشيده بودم كسيرويم پتو انداخته بود اثري از روياي شيرينم نبود نمي دونم رويا مال من بوديا شيدا مال هركدوم از ما كه بود خيلي شيرين بود يعني ممكنه رنگ روياهامبه رنگ روياهاي شيدا در بياد و بتونم درست مثل اون بنويسم ؟ نيمي از راهرو ميرم همه چيز تو ذهنم شكل ميگيره فقط لحظه نوشتن افكارم رو كاغذ كهميرسه ناتوان مي شم و افكار درهم و برهم از ذهنم فرار مي كنن انگار سفيديكاغذ چشممو مي زنه سخت ترين مرحله همينه شيدا راهشو پيدا كرده روش نوشتنافكارش تطبيق حركات دستش با ذهنيات مغزش روي كاغذ به قول خودش وقتي فكرشورها مي كنه و با قلبش مي نويسه چقدر چيزاي نو
مي آفرينه دوست دارم جاي اون باشم حيف كه هيچ كس نمي تونه جاي ديگري باشه .
بهواقعيت كه نگاه مي كنم نيمه ديگه زندگيش برام غير قابل تحمل ميشه وقتيمادر مريضشو مي بينم يا يتيمي و تنهاييشو يا دوري از خواهرش محبوبه كه بهخاطر حرف مردم و آزار و اذيت نامزد قبليش شهرام ناچاره تو خوابگاه زندگيكنه همه اين چيزا رو كه مي بينم در اصل واقعيت هاي زندگي اونو ، ديگه دلمنمي خواد جاي كسي غير خودم باشم وقتي اولين بار بعد از چند سال آرشو ديدمانگار خواب ميديدم و تو عالم رويا فرو رفتم و اون حالت يك الهام بهم داد وچند خط به ذهنم خطور كرد و روي كاغذ نوشتم و همون چند خط كار كلاس استادطاهري شد .
منصور با ديدن دوباره آرش خيلي خوشحال شد طوري كهمامان همون لحظه اول اينو تو صورت منصور ديد و فهميد . منم وقتي بعد ازچند ساعت منصور رو ديدم همون ادامه خوشحاليشو كه هنوز پاك نشده بود بهتماشا نشستم مطمئنم كه كوچه خونه حتي حياط و ديواراش هم فهميده بودن حتيخدا هم كه از دوستي گذشته اونا با خير بود همون لحظه اول فهميد .
بالاخرهبعد از اين همه سال ديدار دوباره بهترين دوست دوارن كودكي البته كه منصوررو آن طوري مثل يك بچه شاد و سرحا مي كنه و آن ديدار دوباره خاطرات گذشتهرو براي من هم زنده كرد . خاطره آن روز صبح وقتي گريه كنان عروسك پارچه ايدست دوز كار مامانو تو بغلم گرفته بودم بدون اينكه به تضاد بين صورتپسرانه و موهاي كوتاه طلايي و خودم كه دختري بودم فكر كنم با چشم هاي خيساشكم جلوي در ايستاده بودم و با حسرت به دوچرخه سواري آرش و منصور نگاه ميكردم آرش كه حواسش به دوچرخه سواري بود ناگهان برگشت و منو تو اون حالتديد ايستاد و با نگاه مهربونش نگاهم كرد و بعد پرسيد :
- ميخواي تو هم سوار شي زهرا ؟
من با بغض گفتم :
- آره خيلي دلم مي خواد
ولي منصور با بدجنسي گفت :
نه نمي خواد مثل اينكه ديوونه شدي آرش ! مي خواي بچه ها ما رو ببينن و مسخره مون كنن كه دختر سوار دوچرخه مون كرديم ؟
آرش به چشماي خيس اشكم نگاه كرد و گفت :
- عيب نداره همه چي گردن من
منصور گفت : ولي اين دوچرخه منه بچه ها مي فهمن
آرش مثل آدم بزرگ ها قيافه حق به جانبي گرفت و گفت :
- زهرا هم خواهرته ها !
- از همين مي ترسم همه مي فهمن كار من بوده اصلاً دخترو چه به دوچرخه سواري؟
وليآرش با همون نگاه خونسرد و مطمئن حرف خودشو به كرسي نشوند و منو سواردوچرخه كرد و خودش هم دو طرف دوچرخه رو نگه داشت تا نيفتم منصور از ترسكنار ايستاده بود و كشيك مي كشيد مبادا دوست هاش سر برسن و مارو تو اونحالت ببينن.
از همون روز فهميدم منصور روي حرف آرش حرف نمي زنه بااينكه قد و قواره آرش از منصور كوتاه تر بود و هيكلش ريزه ميزه تر ولي تودوستي و رفاقت زورش به او مي چربيد . من با اون سن و سال كم استحكام دوستياونا رو حس كردم . اتفاقاتي كه بعداً افتاد اينو بهم ثابت كرد . آرش آب ميخورد نصف ليوان براي منصور بود . منصور اگه نون مي خريد نصف بيشترش مالآرش بود . تو درس و مشق هم همه چي همونطور بود آرش ديكته و انشايش خوب بودو منصور رياضي و حسابش و به هم كمك مي كردن فقط تعجب مي كنم چطور بعداً تودبيرستان منصور علوم انساني خوند و در رشته حقوق قبول شد و آرش رياضي خوندو مهندس شد فكر كنم زيادي روي هم اثر گذاشته بودند حالا كه به گذشته نگاهمي كنم خيلي چيزا برام روشن مي شه آن وقت ها همه فكر و ذكرم سوار دوچرخهمنصور و با اونا همبازي شدن بود و از حق نگذريم آرش خوب فكرم رو مي خوند وهر بار دور از چشم منصور و بچه هاي ديگه ترك دوچرخه سوارم مي كرد .
فقطآرش احساسمو درك مي كرد حتي بعد ها كه كمي بزرگ تر شدم و دلم مي خواست پسربودم و كارهاي پسرها رو تقليد ميكردم سرمشقم آرش بود وقتي آرش و خونوادشاز محله مون و كوچه سرمستي رفتن باز هم با نگاه كردن به خونه شون و حياطبزرگش كه آدم هاي غريبه جاي آرشو گرفته بودن ياد اونو مي كردم . با اون قدو قواره كوچيكم خيلي چيزا رو مي فهميدم و غم دوري تا مدت ها سر به زير وساكتم كرده بود . ولي بعد از يك مدت همه چي مثل اول شد و روال عادي زندگيادامه پيدا كرد با اينكه منصور و آرش ارتباطشون قطع نشده بود ولي كمترهمديگرو مي ديدن تا اينكه آرش براي ادامه تحصيل رفت خارج و ديگه ازش خبرينشد .
حالا بعد از اين همه سال برگشته بود . چه روز قشنگي بود آنروز كه از دانشگاه برگشتم هنوز فكرم پر بود از درس و دانشگاه ، شيدا ونوشته هاش و چارلز ديكنز كه جلوي در خونه رسيدم . كوچه باريك محله مون وسطپاييز بوي بهار رو مي داد عطري تموم كوچه رو پر كرده بود كه مشام رو نوازشمي داد . كليد انداختم و وارد حياط شدم با تعجب جلوي در ايستادم حياط وديوارش رنگ خاصي پيدا كرده بود درخت ها چه خوش رنگ شده بودن درخت خرمالوجلوي در سرشو به علامت تعظيم پايين آورده بود ولي براي چه كسي نمي دونم .از بس خرمالو رو شاخه هاش آويزون بود سرشو خم كرده بود ولي گل ها چي ؟ وسطپاييز آن قدر رنگ قشنگ ، عجيب بود . حتي برگ هاي خشك زرد و سرخ و نارنجيكف حياط هم از هميشه خوش رنگ تر به نظر مي رسيدن انگار زنده بودن و باهامحرف مي زدن از كنار درخت سيب كه رد شدم حس كردم يكي از برگ هاش كنار گوشمچيزي گفت و اومدن كسي رو بهم اطلاع داد .
صداي مردانه و گيراييدرست شبيه فرشته هاي بهشتي پرده گوشم رو نواز شداد . به نزديكي صندلي هايفلزي كنار باغچه حياط كه رسيدم از لابلاي شاخه هاي درخت به قامتشو ديدمصورتش لابلاي برگ هاي خوشگل به و انار چه جذاب و مردونه بود . صداي منصوررو شنيدم كه گفت :
- حتماً آقاجونه
ولي همون موقع سياهي مانتوم رو ديد چون گفت :
- نه زهراست
و صداي فرشته بهشتي آن طرف درخت به و انار با تعجب پرده گوشمو قلقلك داد و پرسيد :
- زهرا؟ همون زهراي كوچيك خودمون ؟
وبعد از لابلاي شاخه ها رد شدم و درست روبرويش ايستادم . عجيب اين بود كههمون لحظه اول اونو شناختم با اينكه خيلي تغيير كرده و اصلاً يك آرش ديگهشده بود ولي نگاهش درست همون نگاه دوازده سال پيش بود همون وقت كه بامهربوني نگاهم كرد دستم رو گرفت و ترك دوچرخه سوارم كرد . خودش بود . چقدرعوض شده بود . بزرگ شده بود . مرد شده بود . وقتي تعجب رو توي نگاهش ديدمفهميدم از نگاه آرش اين منم كه عوش شدم . ياد شعر شيدا افتادم و ناخودآگاه شعرو خوندم . منصور وقتي تعجب رو توي نگاه هر دوي ما ديد گفت :
-معرفي مي كنم آرش حكمت دوست قديم كوچه سرمستي اين خانم خانما هم زهراخواهر لجباز و يك دنده منه يادته به زور گريه و پا روي زمين كوبيدنمجبورمون يم كرد سوار دوچرخه اش كنيم ؟
آرش لبخندي زد و گفت :
- آره همون آبجي كوچولوي خودمونه
منصور گفت :
- بگو آتيش پاره
آرش دوباره گفت :
- حال شما چطوره ؟
ولحن صحبتش منو به زمان حال برگردوند و فهميدم كه ديگه دوران بچگي تموم شدهو من زهرا خانوم شدم و اون آقا آرش . چقدر حيف كه نمي تونستم آرش تنهاصداش كنم . ولي ياد گذشته كه تو دلم باقي مونده بود باعث شد شاد و خونسردبرخورد كنم و خيلي راحت پرسيدم:
- حال شما چطوره ؟ خانواده خوبن ؟ چهعجب ياد ما افتادين ! نكنه تو كوچه هاي باريك گذشته گم شدين و بعد از جلويخونه ما سر در آوردين .
منصور خنديد آرش هم لبخند زد و گفت :
- هنوز هم مثل گذشته شاد و سرزنده هستي .
منصور گفت :
- حالا ديگه با يه شاعره طرف هستي مواظب حرف زدنت باش
تعجب رو كه تو نگاهش ديدم فهميدم حتي به نظر او هم شاعر و نويسنده بودن ازم بعيده و بهم نمياد با تعجب پرسيد:
- شاعر؟
ديگه به باورم يقين پيدا كرده بودم گفتم:
-هنوز منصور رو نشناختين ؟ شوخي مي كنه من فقط يه دانشجوي تنبل سال سومرشته ادبيات فارسي هستم از ادبيات هم فقط چند الف ب و آب بابا سرم ميشهمنو چه به شعر و شاعري .
آرش گفت :
- شكسته نفسي مي كني حتماً شعري كه اول ديدارمون خوندي رو خودت گفتي مگه نه ؟ چي بود ؟ كودكي پريد ...
گفتم :
- دير زماني بود
كودكي از شاخه اي پريد
جواني از راه رسيد
دير زماني بود
شوق هم پريد و
عشق به جايش بر شاخه يكي به آخر سپيدار نشست .
گفت :
- چه شعر قشنگي
- شعر خودم نبود مال يكي از دوست هام بود يك لحظه به خاطرم اومد و خوندمش
منصور گفت :
- شعر شيدا بود ؟
آرش با تعجب پرسيد : شيدا ؟
منصور گفت :
-يادته بچه كه بوديم از خودت شعر در مي آوردي و قافيه و رديف مي ساختي و ميخوندي؟ بچه ها صدات مي كردن آرش گل سرخ وقتي هم ناراحت بودي مي گفتيم گلسرخ پژمرده
- آخه بيشتر شعرهام توش گل سرخ داشت
- آره بچه ها همسوژه پيدا كرده بودن و سر به سرت مي گذاشتن ولي خدايي لقب تو از همه لقبهاي ديگه بهتر بود يادته به من چي مي گفتن ؟
آرش لبخند به لب گفت :
- منصور درازه
فوري گفتم :
- چه اسم با مسمايي
منصور اخم كرد و گفت :
- دستت درد نكنه اسم آرش هم اينقدر با مسماست ؟
- اون موقع ها كه نبود ولي حالا نمي دونم فكر كنم همون گل سرخ تنها بيشتر بهت بخوره تا پژمرده اش .
آرش گفت :
-حق با شماست خيلي وقت بود كه پژمرده شده بودم ولي حالا ديگه اين حسو ندارمديدين اين كوچه ياداوري خاطرات گذشته خونه قدمي بوي خوب اين كوچه و ديوارپر پيچك خونه شما همه و همه غمو از دلم بيرون مي بره .
نمي دونم شايد آرش و حرف هاش تو دلم انداخت و يك عبارت شاعرانه آمد توي ذهنم كه گفتم :
-حتماً منصور با حرف هاش اكسيژن هوات شد و هواي اين كوچه و خاطرات گذشتهتشنگي چندين و چند سالت رو ازت گرفت و سيرابت كرد و تو دوباره شكوفا شدي .
آرش پرسيد:
- شما از كجا فهميدين ؟
منصور گفت :
-نه مثل اينكه واقعاً خواهرم شاعره و من نمي دونستم ولي اگه طالب شعري امشببا ما بيا شب شعر محل اون وقت مي فهمي كي شعر مي گه و حرف دلشو به زبونشعر برات مي خونه
يكهو يادم اومد پنج شنبه بود و مثل هر پنج شنبه شبتو شب شعر محل شركت يم كرديم آرش همانطور كه لبخند قشنگش رو لبش جا خشككرده بود گفت :
- شب شعر محل ؟ از كي اين همه اتفاق خوب تو محلمون افتاده و ما خبر نداشتيم ؟
منصور گفت :
- از كي تا حالا تو بچه اين محلي ؟ حالا ديگه تو بچه بالا شهري و ما پايين شهر
- من هنوزم بچه اين كوچه و اين محلم فقط خونه عوض كردم همين اما...
من گفتم :
- اما چند سالي بود كه فراموش كرده بودي
-نه ابداً حتي اگه كسي بتونه بچگي اش رو فراموش كنه عشق و دوستي اش رو نميتونه . همه دوران شادم تو اين محل بود وقتي پدرم زنده بود تو اين كوچه توخوه قشنگمون چه روزهاي خوشي داشتم وقتي پدرم زنده بود ...
فكر كنم منصور هم مثل من قطره اشك براقي رو ته چشم آرش ديد كه فوري گفت :
- حالا هم بچه اين محلي و براي اثباتش بايد همراه ما به شب شعر بياي
وقتيبالاخره آرش موافقت كرد من از اينكه هيچ وقت نتونسته بودم شعر بگم غصه امگرفت و همون لحظه دلم خواست جاي شيدا بودم و تو شب شعرهاي محلمون ميدرخشيدم ولي اين فقط يك آرزوي محال بود و آرزو بر جوان كه عيب نيست .
وقتي سر كوچه رسيديم آرش گفت :
- من تا حالا تو هيچ شب شعري شركت نكردم
منصور گفت :
شركت تو شب شعر نه تجربه مي خواد نه آمادگي قبلي امتحان كنكور كه نيست اينقدر مي ترسي
من پرسيدم :
- به اون همه استعدادي كه تو بچگي داشتي چطور ديگه دنبالشو نگرفتي ؟
زندگيآدما رو تغيير مي ده گاهش اوقات مجبور مي شي چيزايي رو كه دوست داريفراموش كني و بچسبي به اون كاري كه علاقه اي بهش نداري شايد اگه پدرم زندهبود مي تونستم دنبال علايقم برم ولي مادرم مخالف اينكار ها بود براي ادارهكارخونه و شركت و مغازه فرش فروشي و همينطور حفظ آبروي خانواده مادرممجبور به تحصيل در رشته مهندسي شدم
گفتم :
- پس براي دل مادرت درست خوندي ؟
منصور گفت :
- ولي تا اونجايي كه من يادمه تو مهندسي صنايع رو دوست داشتي
آرش گفت :
-بي علاقه كه نبودم وگرنه نمي تونستم ادامه بدم بين تموم رشته هايي كهمادرم بهم پيشنهاد كرده بود انتخابش كردم تو زندگي يه چيزايي هست كه غيراجبار و زور مي تونه آدمو وادار به كاري كه دوست نداره كنه
گفتم :
- مثل علاقه و احترام به مادرت
- آره و ادامه كار پدرم
- ولي شعر چي شد ؟ نمره هاي بيست انشات چي شد ؟
- شعر تو دلم باقي مونده هر چند كه مثل قديما نيست ولي هنوزم خوندنشونو دوست دارم
- حالا وقتشه كه استعدادتو نشون بدي
منصور گفت :
- حرفاي شاعرانه از زهرا شنيدن اميدوارم مي كنه نه مثل اينكه زهرا هم استعدادشو داره فقط يكي بايد هلش بده
آرش گفت :
- به كجا ؟
- از لبه پرتگاه تو يه دره ديگه !
اخم كردم و گفتم :
- كه تو از دستم راحت بشي؟ كور خوندي تا تو رو نكشم جون نمي دم
آرش با تعجب به ما دو نفر نگاه مي كرد منصور گفت :
- عيب نداره عوضش به آرش ثابت مي كنم اشعار تو بهترين اشعار قرن معاصره
من كه مي دونستم منصور مسخره ام مي كنه گفتم :
- حالا بهت ثابت مي كنم
آرش گفت :
- احتياجي به اثبات نيست
منصور گفت :
- درست مثل بچگي هات طرفدار جناح مخالفي بي معرفت منصور فروش !
آرش هم گفت :
- تو هم مثل اون زمان ها به ضعيف تر از خودت زور مي گي
- اي دلرحم احساساتي ديوونه ! حالا ببين كي بهت گفتم گول ظاهر مظلوم نماي زهار رو نخور از اون بدجنس هاست
من چشم غره اي به منصور رفتم كار ديگه اي نمي تونستم بكنم آرش خنديد و گفت :
- بچه كه بوديم اينطوري نبود
- اون موقع هم كلك بود تو از بس كه ساده بودي اونو نشناختي و گول ظاهرشو مي خوردي
سر كوچه رسيده بوديم آرش به سمت خيابون اشاره كرد و گفت :
- ماشين من اونجا پاركه اگه خيلي دوره با ماشين بريم
چوناز وضع مادي اونا خبر داشتم و مي دونستم كه بعد زا رفتن از محل ما چقدروضعشون خوب شده و صاحب كارخونه و خونه بزرگي هستن فكر كردم الان يه ماشينمدل بالاي گرون قيمت جلو روم ظاهر مي شه ولي وقتي جز يه پيكان درب و داغونو يه ژيان و يه بنز مدل قديمي كه رديف هم پارك شده بودن چيزي نديدم پرسيدم:
- من كه ماشيني نمي بينم ماشين شما كدومه ؟
منصور خنديد و گفت :
- همون بنز قراضه هه رو مي گه ديگه
با تعجب به ماشين نگاه كردم و پرسيدم :
- اينه ؟
وقتي آرش بدون خجالت سرشو به علامت تاييد پايين آورد منصور گفت :
- زهرا فكر مي كرد با يه بنز تپل مشكي يا يه الگانس نقره اي خوشگل روبرو ميشه
آرش لبخند زيبايي تحويلمون داد و گفت :
-اين بنز هم يه روزي تپل مپل بوده منتها چون بهش نرسيدن پير و لاغر شدهضمناً اين ماشين براي من از هر ماشين ديگه اي با ارزش تره چون يك زمانيپدرم سوارش مي شده هر چيزي رو پير و قدمي شد كه نبايد دور انداخت
آرشهمون آرش سال هاي گذشته بود با همون دل و همون احساس پاك بچگي اينو همونلحظه فهميدم با اينكه راه زيادي نبود ولي با ماشين رفتيم وقتي رسيديم وپياده شديم منصور گفت :
- بيخود خودمونو سبك كرديم و با ماشين اومديم اين كه اصلاً راه نمي ره پياده يم اومديم زودتر مي رسيديم
سالناجتماعات فرهنگسرا خيلي شلوغ بود خيلي دير رسيده بوديم وارد سالن كه شديميك نگاه به آرش انداختم و تعجب رو تو صورتش ديديم صندلي هاي جلوي سن همهپر شده بود فقط چند صندلي رديف آخر خالي بود چشم گردوندم و شيدا رو دررديف اول پيدا كردم او هم با نگاهش دنبالم مي گشت منصور هم او را ديد چونبهم گفت :
- شيدا هم اومده كنارش يه جاي خالي هست تو اونجا بشين نميدونم اين دوستت از كي مي اد اينجا زنبيل پهن مي كنه كه جايي به اين خوبيگيرش مي ياد






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن