- چشمان آبي و بهار (زهرا) – اول
حالا من اينجام در ميان يك اتاق كه چهار ديوار داره و يك پنجره . بيرونابرها مدام گريه مي كنن و من احساس خفگي و زنداني بودن دارم . جايي كههميشه آزاد بودم حالا تبديل به يه زندان شده چون تو بيرون از اون هستي.دست و پامو با يه زنجير به ديوار بسته ان . زندانيم كرده اند. مي خواهمبروم ، آزاد شوم ، از قفس رها شوم. بيرون زير بارون چشمامو مي بندم وشويندگي بار سنگين غمو از گوشه چشمم حس مي كنم .
بالاخره تو ميآيي وجودتو حس مي كنم شعله احساس در قلبم آزاديمو برمي گردونه لباس سيفد وبلندي تن است. با تمام وجود روي يك پل ايستاده ام . آنقدر بزرگ و غير قابلباوره كه ف
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان