محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830064650
خانهاي در آسمان / گلي ترقي
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ابستان بدي بود؛ داغ، بي آب، بي برق. جنگ بود و ترس و تاريکي. مسعود «د»، مثل آدميافتاده در عمق خوابي آشفته، گيج و منگ و کلافه، دست زن و بچههايش را گرفت و شتابان راهي فرنگ شد. بيآنکه بداند چه آيندهاي در انتظارش است. نميخواست عاقل و محتاط و دورانديش باشد. نميخواست با کسي مشورت کند؛ با آنهايي که از او باتجربهتر بودند، آنهايي که از هرگونه جابجايي و تغيير ميترسيدند يا به خاک و سنت و ريشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصميمياخلاقي بود.
مسعود«د» از جنگ بيزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهرههاي شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطراب دردناک سحرگاهي آزارش ميداد. ميبايست ميرفت؛ ميبايست ميگريخت و در جايي امن ساکن ميشد، جايي دور از هياهو و بمب و انفجار، دور از امکان مرگ و جنون و... وکارهايش را پنهاني، مثل برق و باد کرد. اثاث منزلش را به حراج گذاشت و خانهاش را مفت و مجاني به اولين مشتري فروخت. ويزا گرفت. بليط خريد. باروبنديلش را بست و درست دم رفتنش بود که مثل آدمهاي تبدار، چشمش به مادر پيرش افتاد وزير پايش خالي شد. از خودش پرسيد که تکليف او چه خواهد شد و دل و رودهاش، از درد و استيصال آنچنان به پيچ وتاب افتاد که براي آني جنگ و مرگ از يادش رفت و تصميم به ماندن گرفت.
مهين بانو تمام اين مدت نگاه کرده بود؛ بدون پرسش يا اعتراض يا ابراز وجود. ديده بود که دار و ندار اورا به فروش گذاشتهاند و چيزي نگفته بود. ديده بود که مردمان غريبه در اتاقهاي خانهاش ميچرخند و لب تر نکرده بود. نشسته بود کنجي پاي ديوار، روي قالي بزرگ تبريز- يادگار اجدادي- و دستش را با حسرتي پنهان کشيده بود به گلهاي مخملي فرش و طرحهاي رنگين طلايي- ته ماندۀ روزهاي پيشين- آخرين تماس سر انگشتانش با آن جسم مأنوس قديمي، مثل دست کشيدن به بدني نيمه گرم در واپسين لحظات زندگي. و چنگ انداخته بود به ريشههاي رو ميزي که يک آن نگهش دارد. و چشمش دويده بود دنبال کاسههاي گلمرغي، که دست به دست ميگشت و چراغهاي پايه بلند روسي که به فروش رفته بود؛ خواسته بود بگويد«نه! بقچههاي ترمه و آينه عقدم را نميدهم» يا چيزي را بردارد و پنهان کند و هيچ نگفته بود. نشسته بود يک گوشه، خاموش و نامريي، پر از زخمهاي دروني، شاهد رفتن ميزو صندلي و بشقابهاي چيني و قابهاي طلايي؛ مثل سفر غمانگيز بچههاي مادري پير به شهرهاي اجنبي. فهميده بود که روزگاري سخت در انتطارش است و پذيرفته بود.
گلهاي از پسرش نداشت. خودش سالها پيش، خانه را به اسم او کرده بود. قرارشان اين بود که خانه را پيش از مرگ او نفروشند و اين قراري کهنه بود، مال آنوقتها، پيش از انقلاب و جنگ، پيش از ترس و لرز و پريشاني بچهها. و مهينبانو چيزي جز سلامتي و خوشبختي پسرش نميخواست، يا دخترش که شوهر انگليسي داشت و در تهران نبود. فرش زير پايش را هم ميداد که داده بود؛ يا جانش را که رو به انتها ميرفت و طالبي نداشت. بچههايش هم عاشق او بودند و مسعود«د» هرگز به اين فکر نبود که مادر پيرش را بگذارد يا او را بيخانه و بي مال و منال به امان خدا بسپارد و گليم خودش را از آب بکشد؛ منتها، در آن پريشاني و بيساماني، در جنون جنگ و بمباران و امکان مرگ، هوش و حواسش رااز دست داده بود و مسئول کارها و خواستههايش نبود؛ اين را مهين بانو ميدانست و سکوت و تسليم و رضايتش از اين ادراک مادرانه بود. البته گريه کرده بود؛ مفصل هم گريه کرده بود؛ پنهاني و دور از چشم ديگران، شب در تاريکي و زير ملافه يا روز توي حمام در بسته و پشت کاجهاي بلند باغچه. ترمهها و فرشها و اشياي قديمي، يادگار پدر و شوهر و روزهاي خوب جوانياش را دوست داشت؛ با آنها پير شده بود و ميانشان الفتي ديرينه بود. خاطرههايش مثل هزاران تصوير پراکنده در فضا، در اتاقهاي خانه ميچرخيدند و رد پا و جاي انگشتان کودکياش روي سنگ فرش حياط وآجرهاي ديوار باقي بود. جز اين خانه جاي ديگري براي خودش نميشناخت و ميديد که ديگر صاحب «اينجا» نيست؛ صاحب هيچجا نيست؛ زير پايش خالي است و معلق در هواست. دلش ميخواست مثل گربهها وقت بيماري و مرگ، سرش را زير ميگرفت و ميرفت؛ ناپديد ميشد. اما ميديد که سرحال و زنده است و آمادۀ مردن نيست. پيرياش را ديگران بر او تحميل کرده بودند. نگاه بيرحم و قضاوت نا منصفانهي آنها بود که سن و سالش را تعين ميکرد و گذشت ساليان را به رخش ميکشيد. تصويري جوان از خودش داشت؛ تصويري منعکس در آينههاي قديم، در خاطرههاي خوش روزهاي پيشين. دلش ميتپيد و چشمش به دنبال چيزها ميدويد. منتظر آينده بود، منتظر آمدن بهار و تابستان. هزار اميد و آرزو داشت، براي خودش وبراي بچههايش، براي نوه و نتيجههايش. هفتادو چهار يا هفتاد و شش يا بيشتر؟ اين حسابها را ديگران ميکردند و تاريخ ازدواج و تولدش را تخمين ميزدند؛ وگرنه، مهينبانو از مرز چهلسالگي نگذشته بود واين را تنها خودش ميدانست و حس ميکرد و باور داشت. و حالا، بي مقام و بدون جايگاه، نميدانست روي کدامين لحظه از زمين افتاده است؛ کيست، کجاست و تکليفش چيست؟ چيزي اضافي شده بود، خارج از نظام کيهاني منظومهها، مثل ستارهاي فرو افتاده، تبعيد شده به انزواي آشفتهي آسمان. دلش ميخواست نبود و نميشد. مرگ با او فاصله داشت. پاهايش زمين را ميخواست. بدنش ذرههاي نور و گرما را ميبلعيد و فکرهايش، با هزار نخ نامريي به کنج و کنار شيرين زندگي گره خورده بود.
قرار شد که مهينبانو را، براي چندين هفته يا بيشتر«شايد هم دوسه ماه» پيش خواهرش بگذارند تا مسعود«د» در پاريس مستقر شود؛ خانه بگيرد و کار پيدا کند؛ سر و ساماني به زندگياش بدهد و بعد، سر فرصت با خيال راحت و قلبي شاد، به دنبال مادرش بفرستد. دخترش هم به فکر او بود، با وجود کمبود درآمد و گراني زندگي، مرتب از لندن تلفن ميزد و مادرش را دعوت ميکرد. داماد انگليسي هم مرد مهرباني بود و اصرار به پذيرايي از مادرزنش داشت. منتها، ميبايست صبر ميکردند. همه چيز بالاخره درست ميشد؛ شايد هم بهتر از روز اول. و مهين بانو پر تحمل و عاقل بود و بچههايش مديون شعور ذاتي او بودند.
دو هفتۀ اول کميسخت گذشت؛ جابهجايي آسان نبود و مهينبانو عادت نداشت که شب منزل اين و آن بخوابد. معتاد به اتاق و تخت و بالش خودش بود، معتاد به صداهاي کوچه و رفت و آمد همسايههاي قديمياش، حتي معتاد به بوي کهنۀ آشپزخانه و رطوبت آشناي راه پلههاي بالا، و البته عطر پيچ امينالدولهي پاي پنجرهاش وحضور هميشگي آن چهار درخت بلند تبريزي، هم سن وسال پدرش. خواهرش مهربان و مهماننواز بود و شوهر خواهرش، دکتر يونس خان، کاري به کار کسي نداشت؛ مردي افسرده و تنها بود و از دوري بچههايش غصه ميخورد. هر شش فرزندش، بعد از انقلاب از ايران رفته بودند. پسر بزرگش مقيم استراليا بود؛ دسترسي به او امکان نداشت. دو دخترش«عزيز کردههاي دوقلو» در آمريکا بودند. پسر وسطي ميان سنگاپور و تايلند و ژاپن ميچرخيد وآخري مرتب جايش را عوض ميکرد. و يکي از دخترها«به گمان دکتر يونس خان، مطمئن نبود حافظهاش کار نميکرد» تبعۀ کانادا يا هند يا کشوري مجهول در آفريقا شده بود. دو خواهر به هم نزديک بودند و مسعود جان از اين نظر نگراني نداشت؛ وجدانش راحت بود؛ ميدانست که مادرش راحت است و همينطور هم بود؛ منتها، بمبارانهاي شبانه و بعد هم هجوم موشکهاي لعنتي در روحيه آرام دکتر يونس خان تغييري بزرگ داده بود؛ فکرهاي عجيب و غريب ميکرد و به همه بيخودي سوةظن داشت. پشت در به حرفها گوش ميداد. توي کيف زن يا چمدان خواهر زنش را ميگشت و خرت وپرتهاي ناقابل خودش را پنهان ميکرد و يادش ميرفت آنها را کجا گذاشته است. مطمئن بود که مهينبانو عينک و فندک او را برداشته است و به زنش ميگفت و او اعتراض ميکرد و زن و شوهر بگو مگو ميکردند ومهين بانو، کز کرده پشت در، مچاله از شرم، به خودش ميپيچيد و روز شماري ميکرد تا هرچه زودتر راهي فرنگ شود و پيش بچههايش سرو سامان گيرد. دلش هم براي دکتر يونسخان ميسوخت و ميدانست که کارهايش از روي عمد و بد جنسي نيست. حتي روزي هم که انگشتش لاي در ماند و ناخنش از بيخ کنده شد و يا شبي که شوهر خواهر، به دنبال انگشتر عقيقش رختخواب او را آشفت و جيبهايش را گشت، آه و ناله يا عتراض وشکايت نکرد. با خودش گفت همۀ اين لحظهها گذراست و خدا را شکر کرد که بچههايش سالمند و خودش هم با وجود همۀ اين اتفاقها زنده و هوشيار است.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. مهينبانو فکر کرد که خواب ميبيند و اشکهايش از شدت خوشي سرازير شد؛ اويي که به آساني پيش ديگران گريه نميکرد! دست خودش نبود. سر و روي نوههايش را ميبوسيد و خيال خواب و استراحت نداشت، گرچه تمام شب بيدار بود؛ فرودگاه، گمرک، گشتن چمدانهايش، گم شدن کيفش، جا گذاشتن عينک ذره بيني و بستهي دواهايش، پادرد و سرگيجهي ناگهاني و آن دل آشوبهي لعنتي توي هواپيما. اما اگر ولش ميکردند ميخواست تمام روز حرف بزند و سرو روي نوهها وپسرو عروسش را ببوسد و توي آن آپارتمان قد لانه موش راه برود و هيجان زده و دستپاچه هزار پرسش درهم از اين وآن بکند.
مهينبانو را به زور و اصرار دو شب اول، در اتاق بچهها خواباندند؛ براي بچهها توي اتاق نشيمن تشک انداختند و يواشکي در گوششان گفتند که مادر بزرگ از راه رسيده و خسته است؛ گناه دارد. بعداً جايش را عوض خواهند کرد و اتاقشان را دوباره پس خواهند داد.
مهينبانو اخم و سکوت ناراضي بچهها را ديد و دلش گرفت. خواست چيزي بگويد اما رويش نشد. جانش را هم نداشت تمام تنش از خستگي ميلرزيد. سرش را روي بالش گذاشت، خوابش برد. غش کرد اما نزديک سحر از خواب پريد. به نظرش رسيد که وزنهاي آهني روي قفسه سينهاش گذاشتهاند و حسي مزاحم و ناشناخته، يک جور شرم و احساس حقارت و گناه، مثل درد توي تنش ميچرخد. ياد نگاه دلخورانۀ نوههايش افتاد و از اينکه اتاق آنها را غصب کرده بود معذب و ناراحت شد؛ انگار سيخش ميزدند و توي تشک و بالش زير سرش سوزن کار گذاشته بودند. ترجيح ميداد توي راهرو پشت در، يا چمپاته گوشۀ مبلي کنج ديوار بخوابد و جاي کسي را نگيرد. روز سوم جايش را عوض کردند و مهينبانو نفسي راحت کشيد. بهش يک تشک اسفنجي سبک دادند که شبها توي اتاق نشيمن ميانداخت و روزها زير کاناپه پنهانش ميکرد. چمدانهايش را گوشۀ آشپزخانه گذاشته بود و کيف دستياش را با خود به اينور و آنور ميکشاند. در گنجهها از فشار لباسها بسته نميشد و زير تختها انباشته از اسباب بود. جا براي تکان خوردن نبود. مهينبانو يک عمر در يک خانۀ وسيع با اتاقهاي آفتابگير و منظرۀ آسمان و آفتاب و باغ و باغچه زندگي کرده بود. اتاقش گنجه و صندوقخانه داشت و ميشد صدها چمدان در انبار بالا و يک کاميون بار توي زير زمين خانه چپاند. خب، اين غصهها مال گذشته بود. زندگي بالا و پايين داشت و خوابيدن گوشۀ اتاق نشيمن هم خالي از لطف نبود؛ البته سر و صداي کوچه زياد بود و ترن زير زميني که از آن نزديکي ميگذشت پنجرههاي خانه را ميلرزاند. ولي مهينبانو، از همان دقيقهي اول با خودش گفت که زندگي در فرنگ اين شکلي است؛ جاي غرولند ندارد و خدا را شکر که پيش بچههايش است و زندگياش سرو سامان گرفته است.
نوهها هم از زندگيشان راضي بودند. مدرسهشان را دوست داشتند و مشتي هم دوست و همکلاسي عرب و پرتغالي پيدا کرده بودند. گهگاهي مهماني ميدادند و مهينبانو مجبور بود جايش را عوض کند. رختخوابش را بر ميداشت و دنبال کنجي آرام ميگشت کجا؟ دو تا اتاق خواب بود و يک آشپزخانهي باريک دراز و حماميکوچک و مستراحي گوشهي آن. توي اتاق زن و شوهر که نميشد؛ گرچه پسرش اصرار ميکرد و عروس مهربانش هم حرفي نداشت. توي اتاق بچهها جا نبود؛ دوتا تخت به هم چسپيده و مشتي کتاب و کفش و راکت تنيس و توپ فوتبال افتاده بودکف زمين. ميماند آشپزخانه، حرفي نداشت. مگر مهينبانو چقدر جا را اشغال ميکرد؟ قد يک بچه بود؛ لاغر و ظريف و شکننده، توي گنجه و زير تخت هم جا ميشد. يکي دو شب توي وان حمام خوابيده بود و خوابش هم برده بود. اما پسرش سخت اعتراض کرد و مادرش را به زور توي تخت خودش خواباند، کنار زنش، بدترين شب مهينبانو بود؛ از عروسش خجالت ميکشيد. دراز کشيده بود لب تخت، آنقدر دور که اگر تکان ميخورد ميافتاد؛ و پلک روي هم نگذاشته بود. ملافه تنش را ميخورد و تمام بدنش پرپر ميزد. خودش را آنقدر جمع و قلنبه کرده بود که به توپي کوچک ميماند؛ هلش ميدادي قل ميخورد ميرفت ته اتاق. عروسش سه چهار شب تحمل کرد و بعد با ملايمت به شوهرش فهماند که ادامۀ اين وضع درست نيست و مسعود«د»، با اينکه آدم با شعور و فهميدهاي بود معلوم نشد چرا يک مرتبه از کوره در رفت؛ داد زد و صدايش به گوش همه رسيد. بچهها وحشت کردند و زن و شوهر به هم پريدند و حرفهايي زدند که سابقه نداشت. مهينبانو مرد و زنده شد؛ به خودش لعنت فرستاد که چرا آمده وزندگي خانوادهاي را آشفته است وهمان روز تصميم به رفتن گرفت. چمدانش را بست. کفش و کتش را پوشيد. نشست روي صندلي راهرو و منتظر ماند، منتظر اينکه تپش قلبش فرو نشيند، فکرهايش منظم شود و ببيند کجا ميتواند برود. برميگشت تهران، بهترين کار همين بود. ميفت منزل خواهرش. دوباره دکتر يونس خان و خل بازيهايش؟ نه! امکان نداشت؛ ميرفت خانۀ دختر خاله اش. يادش نبود که دختر خاله دو ماه پيش مرده است و تازه گريهاش گرفت. ميرفت خانۀ پسرعموهايش. خانۀ برادر زادههايش«برادرزادهها رفته بودند آمريکا». ميرفت قبرستان، جهنم دره، گدايي ميکرد، کلفتي ميکرد، بالاخره در مملکت خودش بود، سرش را ميگذاشت زمين و ميمرد. اينجا نميماند، محال بود. خوشبختانه منيژه دختر مهينبانو«که او را در فرنگ مگي ميناميدند » از لندن تلفن زد و خواهش و تمنا که مادرش را همان روز، همان دقيقه، سوار هواپيما کنند و نزد او بفرستند. همان دقيقه که نميشد اما هفتۀ بعد مهينبانو را به فرودگاه بردند و مهينبانو، مثل پرندهي رها شده از قفس جاني تازه گرفت. هواپيما مثل يک خانه بود، گرم و محفوظ. صندلي خودش را داشت؛ مال خودش. جايش معين بود نميشد آن را ازش گرفت. اگر روي زمين هم يک صندلي بهش ميدادند، يک وجب جا که ميدانست مال شخص اوست، برايش کافي بود. غذايش را با بيميلي خورد و ياد ننه خانم افتاد که سيني شامش را ميآورد- آن وقتها که براي خودش کسي بود و برو بيايي داشت - و چقدر دلش سوخت و گريه کرد وقتي شنيد که نوه ننه خانم در جنگ شهيد شده و پسرش را به تيمارستان بردهاند؛ اگر اين اتفاق نيفتاده بود همه چيز فرق ميکرد. مسعود«د» ميخواست که جايي کوچک براي مادرش اجاره کند و اورا دست ننه خانم بسپارد. بهترين راه براي همه بود؛ براي خودش و مادرش. اما کي از فردايش خبر داشت؟ خمپاره به کلهي نوهي ننه خانم خورد و در جا اورا کشت. چند نفر از سبز وار آمدند و قيامت شد. از کميته آمدند، از بنياد شهيد، تبريک و تسليت. ننه خانم را بردند به ده خودش. بهش اتاق دادند و مقرري ماهانه. قرار شد که همانجا بماند. و همهي اينها پيش از رفتن مهين بانو به خانۀ خواهرش بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]
-
گوناگون
پربازدیدترینها