- ابستان بدي بود؛ داغ، بي آب، بي برق. جنگ بود و ترس و تاريکي. مسعود «د»، مثل آدميافتاده در عمق خوابي آشفته، گيج و منگ و کلافه، دست زن و بچههايش را گرفت و شتابان راهي فرنگ شد. بيآنکه بداند چه آيندهاي در انتظارش است. نميخواست عاقل و محتاط و دورانديش باشد. نميخواست با کسي مشورت کند؛ با آنهايي که از او باتجربهتر بودند، آنهايي که از هرگونه جابجايي و تغيير ميترسيدند يا به خاک و سنت و ريشه اعتقاد داشتند و ماندنشان بر اساس تصميمياخلاقي بود.
مسعود«د» از جنگ بيزار بود و از مرگ واهمه داشت. دلهرههاي شبانه توان و قرارش را گفته بود و اضطراب دردناک سحرگاهي آزارش ميداد. ميبايست ميرفت؛ ميبايست ميگريخت و د
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان