تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):بار الها... باطل را از درون ما محو نما و حق را در باطن ما جاى ده. زيرا كه ترديدها...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827909597




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آرامش او، خشم مرا مهار كرد


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: آرامش او، خشم مرا مهار كرد
چاوشان-چاقو را در جيبم گذاشتم، دلهره داشتم اما به قدري عصباني بودم كه خون جلوي چشمانم را گرفته بود.

در تاريكي شب و در پيچ و خم پس كوچه هاي باريك محله خود را به منزل احمد رساندم.

در طول راه فكر مي كردم كه بايد ادبش كنم، حالش را جا بياورم تا ديگر پايش را از گليمش درازتر نكند.

قلبم به تندي مي زد، وقتي خواهر احمد در را باز كرد خيلي سريع در حالي كه نفسم به شماره افتاده بود، پرسيدم: ببخشيد، احمد خانه است؟

او كه متوجه حالت عجيب من شده بود گفت: نه، رفته سر خيابان چيزي بخرد.

خيلي سريع خداحافظي كردم و درتاريكي كوچه خود را در خرابه اي كه نزديك خانه آن ها بود، پنهان كردم و منتظر آمدنش شدم.

از دور سايه اي به منزل احمد نزديك مي شد، جلوتر رفتم تا مطمئن شوم كه احمد است.

خودش بود، مانند رعد و برق خود را به او رساندم، اول ترسيد ولي بعد بلافاصله گفت: چي شده مهدي مرا ترساندي، اتفاقي افتاده؟

دستم را به جيب بردم، چاقو را در مشتم گرفتم ولي جرات نكردم آن را بيرون بياورم.

سكوت بين هر دوي ما حاكم شد، احمد منتظر بود تا من حرف بزنم، اما نمي توانستم، از شدت خشم مي لرزيدم، دستش را بر روي شانه ام گذاشت و گفت: حالت خوب نيست بيا برويم داخل خانه بعد بگو چي شده.

كليد را به در انداخت و بعد با گفتن يا ا... مهمان داريم. دستم را گرفت و كشان كشان مرا داخل برد.

با هم به اتاق ساده و بي ريايش رفتيم نمي دانستم چه كار كنم، هنوز چاقو در جيبم بود اما ديگر نمي توانستم نقشه شومي كه اول در سر داشتم را اجرا كنم.همچنان در فكر فرو رفته بودم كه با صداي احمد به خود آمدم: مهدي، بيا اين ليوان آب سرد را بخور و بعد برايم تعريف كن چه شده.خشكم زده بود، ليوان را به دستم داد كمي آب خوردم و بعد از او پرسيدم: احمد بايد راستش را به من بگي و گرنه به خدا مي كشمت.

او كه متعجب مرا نگاه مي كرد گفت: به خدا راست مي گم مگر تا حالا از من دروغ هم شنيدي؟!

گفتم: ديروز سيامك به من گفت تو را با خواهر كوچكم در خيابان ... ديده و اگر به جاي من بود تو را حتما مي كشت راست است يا نه؟ اگر دروغ بگي به خدا همين جا مي كشمت. او به من خيره شده بود، بعد آهسته گفت: مهدي اين حرف را باور مي كني؟ اين همه رفاقت من و تو، همين قدر اعتبار داشت؟

خواهر تو مانند خواهر من است چه طور به من شك كردي؟! و بعد بلند شد روي تختش نشست.عصباني بودم، با اين كه ته قلبم مطمئن بودم راست مي گويد اما آن چنان از شنيدن اين حرف سيامك غيرتي شده بودم كه بدون هيچ فكري، چاقو در جيب گذاشتم و بعد ... داد زدم: پس چرا سيامك اين را به من گفت: و او باز با آرامش جواب داد: نمي دانم، مي خواهي با هم پيش او بريم و بپرسيم با تكان دادن سر حرفش را تاييد كردم.خيلي زود حاضر شد و از خانه خارج شديم. دستم را دوباره در جيبم كردم، احمد كمي جلوتر از من راه مي رفت، چاقو را در آوردم نگاهي به آن انداختم، و سپس نگاهي به احمد، قدم هايم را تندتر كردم و به او رسيدم، چاقو را در جوي آبي كه كنار خيابان بود پرتاب كردم، احمد سرش را برگرداند و پرسيد: چي بود؟ گفتم: هيچي، دستش را گرفتم، بغلش كردم و گفتم: من حرفت را باور كردم، تو را مي شناسم اما نمي دانم چرا اين كار را كردم؟پرسيد؟ چه كاري؟ پرسيدن كه عيب نيست حالا با هم به در خانه سيامك مي رويم و با آرامش با او صحبت مي كنيم، عصباني نشو با آرامش بهتر مسائل حل مي شود.

در خانه سيامك رسيديم، در را خودش باز كرد، وقتي من و احمد را ديد، رنگش پريد و بعد پس از كلي صحبت كه احمد با او كرد فهميدم، دوست دوران كودكي و جواني ام به من دروغ نگفته بلكه اين سيامك بوده كه به خاطر حسادت هاي نا به جايش اين تهمت را به او زده تا مرا جلو بيندازد ولي خوشحالم كه موفق نشد، خوشحالم كه كاري نكردم تا يك عمر به خاطر هيچ بدبخت شوم به راستي آرامش احمد، خشم مرا مهار كرد.
 چهارشنبه 29 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن