واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: آرامش او، خشم مرا مهار كرد
چاوشان-چاقو را در جيبم گذاشتم، دلهره داشتم اما به قدري عصباني بودم كه خون جلوي چشمانم را گرفته بود.
در تاريكي شب و در پيچ و خم پس كوچه هاي باريك محله خود را به منزل احمد رساندم.
در طول راه فكر مي كردم كه بايد ادبش كنم، حالش را جا بياورم تا ديگر پايش را از گليمش درازتر نكند.
قلبم به تندي مي زد، وقتي خواهر احمد در را باز كرد خيلي سريع در حالي كه نفسم به شماره افتاده بود، پرسيدم: ببخشيد، احمد خانه است؟
او كه متوجه حالت عجيب من شده بود گفت: نه، رفته سر خيابان چيزي بخرد.
خيلي سريع خداحافظي كردم و درتاريكي كوچه خود را در خرابه اي كه نزديك خانه آن ها بود، پنهان كردم و منتظر آمدنش شدم.
از دور سايه اي به منزل احمد نزديك مي شد، جلوتر رفتم تا مطمئن شوم كه احمد است.
خودش بود، مانند رعد و برق خود را به او رساندم، اول ترسيد ولي بعد بلافاصله گفت: چي شده مهدي مرا ترساندي، اتفاقي افتاده؟
دستم را به جيب بردم، چاقو را در مشتم گرفتم ولي جرات نكردم آن را بيرون بياورم.
سكوت بين هر دوي ما حاكم شد، احمد منتظر بود تا من حرف بزنم، اما نمي توانستم، از شدت خشم مي لرزيدم، دستش را بر روي شانه ام گذاشت و گفت: حالت خوب نيست بيا برويم داخل خانه بعد بگو چي شده.
كليد را به در انداخت و بعد با گفتن يا ا... مهمان داريم. دستم را گرفت و كشان كشان مرا داخل برد.
با هم به اتاق ساده و بي ريايش رفتيم نمي دانستم چه كار كنم، هنوز چاقو در جيبم بود اما ديگر نمي توانستم نقشه شومي كه اول در سر داشتم را اجرا كنم.همچنان در فكر فرو رفته بودم كه با صداي احمد به خود آمدم: مهدي، بيا اين ليوان آب سرد را بخور و بعد برايم تعريف كن چه شده.خشكم زده بود، ليوان را به دستم داد كمي آب خوردم و بعد از او پرسيدم: احمد بايد راستش را به من بگي و گرنه به خدا مي كشمت.
او كه متعجب مرا نگاه مي كرد گفت: به خدا راست مي گم مگر تا حالا از من دروغ هم شنيدي؟!
گفتم: ديروز سيامك به من گفت تو را با خواهر كوچكم در خيابان ... ديده و اگر به جاي من بود تو را حتما مي كشت راست است يا نه؟ اگر دروغ بگي به خدا همين جا مي كشمت. او به من خيره شده بود، بعد آهسته گفت: مهدي اين حرف را باور مي كني؟ اين همه رفاقت من و تو، همين قدر اعتبار داشت؟
خواهر تو مانند خواهر من است چه طور به من شك كردي؟! و بعد بلند شد روي تختش نشست.عصباني بودم، با اين كه ته قلبم مطمئن بودم راست مي گويد اما آن چنان از شنيدن اين حرف سيامك غيرتي شده بودم كه بدون هيچ فكري، چاقو در جيب گذاشتم و بعد ... داد زدم: پس چرا سيامك اين را به من گفت: و او باز با آرامش جواب داد: نمي دانم، مي خواهي با هم پيش او بريم و بپرسيم با تكان دادن سر حرفش را تاييد كردم.خيلي زود حاضر شد و از خانه خارج شديم. دستم را دوباره در جيبم كردم، احمد كمي جلوتر از من راه مي رفت، چاقو را در آوردم نگاهي به آن انداختم، و سپس نگاهي به احمد، قدم هايم را تندتر كردم و به او رسيدم، چاقو را در جوي آبي كه كنار خيابان بود پرتاب كردم، احمد سرش را برگرداند و پرسيد: چي بود؟ گفتم: هيچي، دستش را گرفتم، بغلش كردم و گفتم: من حرفت را باور كردم، تو را مي شناسم اما نمي دانم چرا اين كار را كردم؟پرسيد؟ چه كاري؟ پرسيدن كه عيب نيست حالا با هم به در خانه سيامك مي رويم و با آرامش با او صحبت مي كنيم، عصباني نشو با آرامش بهتر مسائل حل مي شود.
در خانه سيامك رسيديم، در را خودش باز كرد، وقتي من و احمد را ديد، رنگش پريد و بعد پس از كلي صحبت كه احمد با او كرد فهميدم، دوست دوران كودكي و جواني ام به من دروغ نگفته بلكه اين سيامك بوده كه به خاطر حسادت هاي نا به جايش اين تهمت را به او زده تا مرا جلو بيندازد ولي خوشحالم كه موفق نشد، خوشحالم كه كاري نكردم تا يك عمر به خاطر هيچ بدبخت شوم به راستي آرامش احمد، خشم مرا مهار كرد.
چهارشنبه 29 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]