تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831001891




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لوبياي سحرآميز


واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: لوبياي سحرآميز
روزگاري كشاورز فقيري بود كه همسر و يك پسر تنبل به نام جك داشت. روزي كه كشاورز مرد فقط يك گاو براي خانواده‌اش به جا گذاشت . جك و مادرش با شيري كه گاو مي‌داد زندگي مي كردند. آنـهـا هر روز صبح شير را به بازار مي‌بردند و مي‌فروختند، اما يك روز صبح، گاو شير نداد و آنها ديگر پولي نداشتند كه حتي يك قرص نان بخرند. مادر جك به اوگفت : بنابراين جك به بازار رفت. در بين راه پيرمردي را ديد كه به او گفت: جك چنين پيشنهاد ناچيزي را رد كرد، اما پيرمرد گفت: جك از فكر پيرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبياي سحرآميز عوض كرد. وقتي به خانه بازگشت مادرش فرياد كشيد: و بعد از اين حرف، لوبيا را از پنجره به بيرون انداخت. صبح روز بعد جك از خواب برخواست و از خانه بيرون رفت و با تعجب ساقه لوبياي عظيمي را ديد كه بالا‌ و بالا‌ رفته و به ابرها رسيده است. پيرمرد راست گفته بود. جك دلش مي‌خواست از ساقه لوبيا بالا‌ برود و ببيند تا كجا بالا‌ رفته است، بنابراين شروع به بالا‌ رفتن كرد و همين طور بالا‌ رفت ... وقتي به پايين نگاه كرد از اينكه چقدر بالا‌ رفته شگفت زده شد ولي همچنان به بالا‌ رفتن ادامه داد تا اينكه سرانجام به ابرها رسيد. در آنجا قصر سنگي بزرگي يافت. به طرف قصر رفت و جلوي در با خانم بسيار بزرگي روبرو شد. جك مودبانه به زن گفت: زن گفت: بدين ترتيب جك وارد آشپزخانه قصر شد، اما به زودي قصر شروع به لرزيدن كرد. زن گفت: و با عجله جك را به داخل بخاري ديواري هل داد. جك دزدكي به بيرون نگاهي انداخت و غول بزرگي را ديد. غول همين كه به آشپزخانه وارد شد نعره كشيد و گفت: زن پاسخ داد: غول با شنيدن اين جواب قانع شد و پشت ميز نشست و غذايي را كه زنش برايش درست كرده بود، خورد. هنگامي كه غول غذايش را تمام كرد مشغول شمردن سكه هاي طلا‌يي كه در آن روز دزديده بود، شد و به زودي به خواب فرو رفت و خروپف او سراسر قصر را به لرزه درآورد. جك از توي بخاري ديواري بيرون خزيد، يكي از كيسه هاي طلا‌ را برداشت و تلوتلو خوران به طرف ساقه لوبيا دويد و از آن پايين رفت ... تا اينكه صحيح و سالم به باغچه خودشان رسيد. جك و مادرش مدتي با آن طلا‌ها گذران زندگي كردند و هنگامي كه طلا‌ها تقريبا تمام شده بود، جك دوباره از ساقه لوبيا بالا‌ رفت. آن قدر بالا‌ رفت تا اينكه به قصر غول رسيد. همان زن دوباره او را به درون برد و مقداري شير و نان به او داد. اما قبل از آن كه غذايش را تمام كند قصر شروع به لرزيدن كرد تامپ! تامپ! تامپ! به محض آن تامپ! تامپ! تامپ! جك به درون بخاري ديواري پريد، غول همراه يك مرغ وارد آشپزخانه شد. مرغ را روي ميز گذاشت و به مرغ دستور داد: ! مرغ يك تخم طلا‌يي كرد. چند لحظه بعد غول شروع به چرت زدن كرد و خروپفش سراسر قصر را به لرزه انداخت. جك از توي بخاري ديواري بيرون خزيد و مرغ را بغل كرد و به سمت ساقه لوبيا دويد. وقتي كه جك به خانه رسيد مرغ جادويي را به مادرش نشان داد. مرغ را روي ميز گذاشت و به او دستور داد: مرغ يك تخم طلا‌ گذاشت. بيشتر روزها صداي آنها از كشتزار به گوش مي رسيد كه همراه نغمه زيباي چنگ آواز مي خواندند. مرغ جادويي همچنان تخم طلا‌ مي گذاشت و جك و مادرش ديگر فقير نبودند.
 پنجشنبه 23 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 246]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن