-لوبياي سحرآميز
روزگاري كشاورز فقيري بود كه همسر و يك پسر تنبل به نام جك داشت. روزي كه كشاورز مرد فقط يك گاو براي خانوادهاش به جا گذاشت . جك و مادرش با شيري كه گاو ميداد زندگي مي كردند. آنـهـا هر روز صبح شير را به بازار ميبردند و ميفروختند، اما يك روز صبح، گاو شير نداد و آنها ديگر پولي نداشتند كه حتي يك قرص نان بخرند. مادر جك به اوگفت : بنابراين جك به بازار رفت. در بين راه پيرمردي را ديد كه به او گفت: جك چنين پيشنهاد ناچيزي را رد كرد، اما پيرمرد گفت: جك از فكر پيرمرد خوشش آمد و گاوش را با لوبياي سحرآميز عوض كرد. وقتي به خانه بازگشت مادرش فرياد كشيد: و بعد از اين حرف، لوبيا را از
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان