واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: آن مرد و زن سال ها كنار هم زندگی كرده و یكدیگر را خیلی دوست داشتند. روزی سوار بر استر شده و عزم دیار والدین كردند. آنها دشت های سر سبز را شادمان و خنده کنان پشت سر می گذاشتند. به رودخانه ای رسیدند، عمق زیادی نداشت، مرد استر را نگه داشت، گیوه هایش را از پای در آورد و رو به همسر خود كرد و گفت:
"رودخانه عمق زیادی ندارد، تو بر پشت استر بمان تا از رودخانه بگذریم"
همینكه خواستند از رودخانه بگذرند مرد كوری توجه آنها را به خود جلب كرد. مرد گفت
"این بیچاره كور است"
"بله اینطور بنظر می رسد، مثل اینكه كسی را هم ندارد كه به او كمك كند"
لحظه ای ایستادند و بعد مرد رو به مرد كور كرد و گفت
"آیا حاجتی داری؟"
"آری می خواهم از رودخانه بگذرم اما نابینا هستم و توان آنرا ندارم"
و بعد ادامه داد
"در اینجا غریب هستم"
زن و شوهر نگاهی به یكدیگر كردند و تصمیم گرفتند به او كمك كنند. سپس مرد با زحمت زیادی مرد كور را نیز بر پشت استر سوار نمود. مرد كور تشكر كرده و گفت
"خداوند به شما خیر دهد"
مرد درحالیكه افسار استر را در دست داشت جلو حركت كرده و به آرامی از رودخانه گذشتند. همینكه به آن سوی ساحل رسیدند مرد شادمان از عمل نیك خود رو به مرد كور كرد و گفت
"رسیدیم،حالا می توانی پیاده شوی"
اما وقتی مرد كور را از رودخانه عبور می دادند او با خود فكری كرده بود. پس ناگهان بانگ برآورد كه
"آهای مردم، آهای مردم، به فریادم برسید، من كور هستم و ناتوان، من...."
و فریادهای مظلومانه او مردمی را كه در مزارع خود مشغول كشت وزرع بودند كنجكاو كرد. زن و مرد كه هر دو از حیرت انگشت به دندان گرفته بودند گفتند
"چه شد؟! چرا فریاد میزنی؟! مگر دیوانه شده ای؟! ........."
و مرد كور همچنان با فریاد و فغان بانگ بر می آورد
"ای مردم به فریادم برسید ، من نابینا هستم ، این مرد می خواهد استر مرا و زنم را بدزدد كمكم كنید ، ای مردم ……"
در این هنگام زن نیز از ترس و تعجب شروع به فریاد كرد كه
"این مرد کور دروغ می گوید ، اما ........."
اما صداها در هم آمیخته بود وتنها صدایی که مردم می شنیدند فریاد مرد كور بود . مردم اطراف از زن و مرد و پیر و جوان با خشم و عصبانیت مانند رعدی بر سر آن مرد مسافر ریختند و با چوب و بیل و هر آنچه مهیا بود بر سر وبدن او می كوبیدند كه
"ای آدم پست ، تو قصد خیانت به کور بینوایی را داری ......." و مرد هر چه تلاش می كرد كه
"آن زن ، زن من است و استر هم مال من است ، آن كور دروغ می گوید ،....."
اما صدایش بگوش كسی نمی رسید ، غیرت مردانه مردم به اوج خود رسیده بود و كسی به صدای ضعیف او توجهی نمی كرد
زن بیچاره هم می كوشید تا شوهر خود را نجات دهد اما مردم فقط حالت زار او را می دیدند و صدای او در هیاهوی جمعیت گم شده بود . آخر تعدادی از اهالی به سمت زن آمدند ، او را سوار استر كردند و گفتند
"غمگین نباش ، غیرت و مردانگی ما اجازه نمی دهد بگذاریم كسی به شوهر نابینای تو تعدی كند و......"
و از مرد كور خواستند به راه خود ادامه دهد . مرد كور دست زن را محكم گرفته و در هیاهوی جمعیت استر را به سرعت حركت داد و جمعیت خشمگین پیكر نیمه جان آن مرد را بر زمین كشیده و به سوی جایگاه داروغه می بردند تا او را بردار مجازات بیاویزند ، در حالیكه داروغه خود نیز در میان انبوه جمعیت بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]