تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):برترين [مرتبه] ايمان آن است كه بدانى هركجا باشى خدا با تو است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827839744




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

صدای چکمه


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
فاني پوتيت عروسك پارچهاي محبوبش را زير بغلش گرفت و چهار زانو جلوي ايوان خانه دايي جونز نشست.
خورشيد ديرهنگام بعدازظهري از ميان برگهاي درخت بزرگ بلوط ميتابيد و نور لرزانش را به روي اتاق ميانداخت. تمام حواس بچه را نور طلايي خورشيد به خود معطوف كرده بود و به گونهاي نگاهش به بالا دوخته شده بود كه انگار هيپنوتيزم شده است. صداي صحبت يكنواختي از اتاق ميآمد.
«الن خوشحالم كه امروز با ما به كليسا اومدي. چرا شب نميموني؟ ديگه خيلي دير شده، قبل از اينكه به خونه برسي هوا تاريك ميشه.»
مادر فاني جواب داد: مهم نيست سالي. ميدوني كه ليج به شام چقدر حساسه! براي اون و پسرا غذا روي اجاق گذاشتم ولي دوست داره فاني و من خونه باشيم. از اين گذشته دوست داره دربارة اينكه زن سام بورث تونسته اون رو به كليسا بكشونه يا نه، خبري بشنوه.»
صداي خنده مادرش، افكار بچه را كه غرق فكر بود پاره كرد، بلند شد و ايستاد. لباسش را روي زيرپيراهني بيرون آمدهاش كشيد و توي اتاق رفت.
«فاني شال گردنت رو بردار. وقتي خورشيد غروب كنه، هوا سرد ميشه.»
همانطور كه دختر كوچولو داشت به طرف صندلي كنار بخاري ميرفت تا شال گردنش را بردارد، دايي با يك فانوس از در پشتي توي اتاق آمد.
«الن، لازمت ميشه. فتيلهاش تازهست و برات پرش كردم.»
الن برادر كوچكترش را به نشانه خداحافظي بوسيد و او را آرام در آغوش گرفت. چند ضربه آرام به شكم پفكرده زن برادرش زد و گفت: «آخر هفته برميگردم. چيزاي سنگين رو بلند نكني! اگه احساس تهوع اذيتت كرد، چاي نعناع درست كن. برات توي آشپزخانه گذاشتم. راستش تا حالا بچهاي مثل اينو نديدم كه اينقدر مادرشو اذيت كنه. حتماً پسره.»
با شنيدن اين حرف، فاني اخم كرد. در خانه او از همه كوچكتر و تنها دختر بود و چهار برادر داشت و با شوق هر شب از خدا ميخواست كه به زندايياش دختر بدهد. تنها دلخوشي بعدياش عروسك پارچهاي مورد علاقهاش بود كه مادرش برايش درست كرده بود. محكم عروسك را زير بغلش گرفت و شال گردنش را با همان دست برداشت و با حوصله منتظر شد. زن دايي سالي، آرام لپش را بوسيد و فاني را با مهرباني بغل كرد. زن دايي در گوشش گفت: «اگه يه دختر داشته باشم دوست دارم به بانمكي تو باشه.»
دايي جان سر فاني را نوازش كرد و گفت: «خداحافظ، اگه مامان گربه پير، بچه گربههايش رو به دنيا آورد، بهت يه سبد ميدم تا اونا رو اين ور اون ور ببري.»
اين حرف روي صورت فاني لبخندي انداخت و ذهنش را از احساس بدي كه درباره پسرها داشت، پاك كرد. الن شال گردنش را روي شانههايش محكم كرد و يك طرف شال گردنش را روي طرف ديگر انداخت، فانوس را كه روشن بود برداشت، دست راست فاني را گرفت و دوتايي به راه افتادند تا مسير شش كيلومتري تا خانه را طي كنند. باران سنگيني كه در تمام طول هفته گذشته باريده بود جاده را جوري خراب كرده بود كه راه رفتن را غير ممكن ميكرد. الن و دخترش از همان مسير ريل راهآهن كه آمده بودند داشتند به طرف خانه برميگشتند. ريل راهآهن هشتصد متر از جاده اصلي فاصله داشت. راهآهن از راههاي پر پيچ و خم كوهستاني ميگذشت و از روستاها عبور ميكرد و قطارهايي كه روي آن حركت ميكردند زغال سنگ و الوارهاي چوب منطقه را حمل ميكردند. مادر و دختر از روي ريل راه آهن به طرف خانه به راه افتادند. الن از قطارها و جاهاي دوري كه رفته بود براي فاني حرف ميزد. دختر كوچولو هم دوست داشت تا از شهرهاي بزرگ دور دست، از مادرش چيزهايي بشنود. فاني چند بار به شهر رفته بود ولي هيچ وقت از منطقه وايس كانتي خارج نشده بود. فاني حرفهاي پدرش درباره عمو جك را به ياد آورد. عمو جك از وايس كانتي حتي از ايالت ويرجينيا هم بيرون رفته بود. او در جاي دوري كه اسمش كوبا بود براي آقايي به اسم روزولت جنگيده بود. فاني تعجب ميكرد كه چرا كوبا با خانه خودشان فرق دارد.

آخرين اشعههاي نور خورشيد در پشت درختان روي كوه در حال ناپديد شدن بودند. سايهها به طرز ترسناكي از پشت درختان جنگل در دو طرف ريل راه آهن نمايان شدند.
صداهاي خشخشي كه از ميان بوتهها ميآمد فاني را ميترساند ولي صداي آرام مادرش ترسش را از بين ميبرد.
«بچه هيچي نيست. فقط چند تا روباه هستند.»
صداي ناله جغدي از وسط تاريكي شنيده شد و فاني كه ترسيده بود، محكم دست مادرش را گرفت. بالاخره همه جا تاريك شد و شب رسيد. تنها چيزي كه ميشد ديد روشنايي گرم فانوس و سايه خودشان بود كه پشت سر آنها افتاده بود. شبي تاريك و بيمهتاب بود. روشنايي ضعيف چند ستاره از ميان تكه ابرهايي كه به آرامي حركت ميكردند ديده ميشد. فاني روي تكههاي پراكنده سنگريزهها سر خورد و الن متوجه شد كه دخترش خسته شده است.
«يه كم استراحت ميكنيم. گمونم كمتر از دو كيلومتر ديگه مونده.»
الن، فانوس را پايين گذاشت. مادر و دختر سعي كردند در جاي راحتي روي ريل راه آهن بنشينند.
«مامي، تاريكي خيلي ترسناكه. خدا ما رو ميبينه؟ از ما محافظت ميكنه؟»
«آره فاني. يادت ميياد كه كشيش جواني كه تازه اومده توي كليسا چي گفت؛ خداي خوب هميشه با تو هست، وقتي احتياجش داري، صداش بزن. بهتره اين كاري كه من ميكنم، انجام بدي.»
«مامي، كدوم كار؟»
الن در حالي كه موهاي دخترش را نوازش ميكرد گفت: «من يكي از دعاهاي مخصوص رو ميخونم.»
فاني داشت به حرف مادرش فكر ميكرد كه يكدفعه متوجه صدايي شد. صدا از سمتي ميآمد كه از آنجا آمده بودند، چشمان دخترك به سياهي مثل قير دوخته شد. صدا خيلي ضعيف بود ولي مثل بقيه صداهايي كه در طول راه شنيده بود، نبود. صداي آهسته كسي بود كه دارد راه ميرود و به طرف آنها ميآيد.
«مامي صدا رو ميشنوي؟»
«چه صدايي بچه؟»
فاني به مادرش نزديكتر شد و گفت :«يه نفر داره ميياد.»
الن دخترش را براي دلداري بغل كرد و جواب داد: «فقط داري خيال ميكني فاني. به اندازه كافي استراحت كرديم. پاشو بريم خونه، بابات نگران ميشه.»
الن فانوس را برداشت و دست فاني را گرفت و به راه افتادند. بعد از مدتي، صدايي كه دختر كوچولو را ترسانده بود دوباره شنيده شد. اين بار صداي قدمها واضحتر بود و قطعاً نزديكتر.
صداي سنگين چكمهها از راه دور در تاريكي طنين ميانداخت.
«مامي دوباره صدا رو شنيدم!»
«ساكت بچه.»
الن فانوس را بالا گرفت.
«ببين هيچي اونجا نيست.»

فاني دست مادرش را كه در دستش بود فشار داد و عروسك پارچهاي را محكم گرفت. صداي ناله جغد هنوز از دوردست ميآمد و نسيم شبانه، صداي خشخش برگ درختان را درميآورد.
الن گفت: «هوا بوي بارون ميده، اين باد از بس شديد هست ميتونه كرمها رو با خودش ببره. دختر كوچولوي من، الان به خونه ميرسيم، اونجا، پيچ آخره.»
فاني با حرف مادرش آرام شد. ولي در سياهي پشت سرش، صداي قدمها بلندتر شد. صداي چكمه بود، چكمههاي سنگين روستايي.
«مامي داره نزديكتر ميشه!»
الن فانوس را بلند كرد و به اطراف چرخاند و دوباره گفت: «ببين بچه، هيچي اونجا نيست. اگه راست ميگي بگو چيه؛ بيا آواز «خداي بزرگ» رو بخونيم.»
فاني با مادرش شروع به خواندن آواز كرد ولي در حالي كه صداي قدمهاي سنگين نزديكتر و نزديكتر ميشد، صدايش به خاطر ترس ميلرزيد.
نميفهميد چرا مادرش متوجه صدا نميشود. صداي آواز الن بلندتر شد و در جلوي نور گرم فانوس، نور ضعيف خانه از وسط درختان سوسو زد. پارس سگي در آن حوالي خواندن آواز را قطع كرد.
«ببين بچه، تقريباً به خونه رسيديم. تينكر داره به طرف ما ميآد. تينكر بزرگ و پير. قبلاً شيرها رو توي كوهها دنبال ميكرد. اون مراقب ماست تا به خونه برسيم.»
«مامي پس بيا تندتر بريم. ميدونم اونجا هيچي نيست.»
الن اطراف را با فانوس نگاهي كرد و همانطور كه به جلو ميرفتند داد زد: «اينجا تينكر! بيا پسر!»
«الن تويي؟»
وقتي فاني صداي پدرش را در تاريكي شنيد احساس خوشحالي وجودش را پر كرد.
«سلام ليج، متأسفم كه دير كردم. يه خرده تند اومدم كه براي بچه خستهكننده بود. اون خسته شده.»
ليج دخترش را بغل كرد و باقي راه را با خودش به خانه برد. بعد توي خانه، الن به فاني كمك كرد تا لباسهايش را عوض كند و با مهرباني او را به رختخواب برد.
صداي آرامشبخش پدر و مادرش از آشپزخانه شنيده ميشد. حتي صداي خروپف برادرهايش از اتاق پشتي ميآمد كه او را به خنده انداخت. خوشحال بود كه خودش و مادرش صحيح و سالم به خانه رسيدند.
قبل از اينكه چشمهايش را ببندد صداي مادرش را شنيد.
«ليج من صداي پاهايي را ميشنيدم. نميخواستم بچه رو بترسونم به خاطر همين آواز خوندم و فانوس رو به اطراف چرخوندم و به فاني گفتم كه چيزي وجود نداره تا از اون بترسه. ولي ليج، قبل از اينكه از ريل راه آهن پايين بياييم براي آخرين بار فانوس رو به اطراف چرخوندم. اون موقع بود چيزي كه دنبالمان ميكرد را ديدم. شكل يه آدم بود، آدمي كه سر نداشت.»

کریستال آربوگاست






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن