واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: طعم شيرين روزها بودن با شفيعى كدكنى
فرزاد زاد محسن - 1- طبقه سوم بود يا چهارم، هيچ وقت يادم نماند بس كه آن پلهها خسته مىكرد و نفس مىبريد، هيچ وقت نفهميدم، فقط اين به يادت مىماند كه انگار از كمركش كوه كه بالا بيايى عادت كردهاى ببينىاش كه مثل سرو – اگر نه به قامت- قد راست كرده و جلوى چشمت قيامتى برپاست با آن همه شورانگيزى و شكرريزى و «شمس تبريزي! تويى خورشيد اندر ابر حرف / تا برآمد آفتابت محو شد گفتارها» آن وقت تو مىماندى و تمام حيرت جانت و حرفهايى كه نگفته مىماند. ديدار تو باغها، چمنها دارد آقاى شفيعى كدكنى عزيز، يادتان هست كه… نه؟ من كه يادم هست كه هزار بار نه، هزاران بار، هر سهشنبه يك دنيا حرف و سوال و سخن داشتم و كلى طرح و ايده در ذهن كه مىخواستم همه را يكجا در همان فاصله دانشگاه تا بانك يا سر كارگر يا چهارراه وليعصر يا كتابفروشىهاى جلوى دانشگاه كه مىشد در كنارت پياده راه بپيماييم و اگر آن همه شيفته و شاگرد مىگذاشتند يك لحظه خلوتى باشد و فراغتى با تو در ميان بگذارم اما همه با همان لحظه ديدنت يكسر فراموش مىشد و مىرفت و محو مىشد و عقل و سبق و كتاب مىرفت و عشق و غزل و شعر و ترانه مىجوشيد و: «در لحظه ديدار تو خاموشم از آنك / دل پيشتر از زبان سخنها دارد» همه مسيرى را كه پياده مىآيى هر سهشنبه با قلبمان باغ گلسرخ مىكنيم. آقاى شفيعى كدكنى عزيز، «از اينجا تا بخارا لاله باشد» .. توى ماشين كه همه نمىدانستند شاعر گون و نسيم، شاعر آخرين برگ سفرنامه باران، شاعر كوچهباغهاى نيشابور نشسته است، رسيدهايم جلوى دانشگاه است، بايد پياده شويم، اسم كبوتر كه مىآيد ناگهان پياده مىشوى چشمت را مىبندى و سرت را رو به آسمان مىكني، خلسهوار و شيفته و مغروق جاذبهاى به آن سويى و غريب … همانقدر بىاعتنا و غوطهور در خويشى كه آن روز در پيادهروىهاى جلوى دانشگاه، زدى زير گريه و اشك ريختى و انگار ابرهاى همه عالم در آن يك نقطه بر سر تو و همه آن حواريان حلقه بسته به گردت مىباريدند و مىرقصيدند و سماع مىكردند. قلم در وصف تو، با نام تو شعله مىكشد، شعر مىشود، «قلم از عشق بشكند چه نويسد نشان تو»... تو كه: «هم نظري، هم خبري» هم قمران را قمري/ هم شكر اندر شكر اندر شكر اندر شكري»...
2- آمدهايم تا چهارراه وليعصر، پياده، از اين فرصتها به همين راحتى دست نمىدهد. بايد پير ما را حال و وقت، خوش باشد و آن خيل مشتاق كه دامنش از دست به كمتر از آن نمىدهند، كه مىدانند تا سهشنبه ديگر بايد منتظر ماند همه رفته باشند و تو تنها باشى و هر لحظه بخواهى تمام سلولهايت را، ريههايت را، رگ رگت را از هواى بودنش پر كني، ذخيره كني، چشم از او يك دم برنگيري، به هيچ چيز ديگرى نگاه نكني، هياهوى بيرون و غوغاى خيابانها و آدمهاى بىتفاوت و گذران و گريزان از هم را بگذارى و... «استاد! ما مثل سنگريزههاى دامنه كوهيم، وقتى به قله دوردست نگاه مىكنيم سرمون گيج مىره، استاد ما پيش شما از هر لحظه نفس كشيدنمون بايد خجالت... اين حرفا چيه؟ يعنى چي؟ ول كن اين حرفارو برو بابا! و سريع مىپرد در يك چشم به هم زدن مثل گنجشك مىپرد به كجا؟... كجا غيبش زد؟ بدش آمد؟ دلخور شد؟
3- سر خيابان ادوارد براون رسيدهايم از در 16 آذر دانشگاه حرفى از شعر «عوض مىكنم هستى خويشتن را» به ميان مىآيد. يكى از بچهها بىدرنگ مىخواند: «عوض مىكنم هستى خويش را با كبوتر/ نه با فضلههاى كبوتر/ كزان مىتوان خاك را بارور كرد...» و استاد مىگويد: به خدا اگر مطمئن بودم به همان اندازه هم وجودم براى اين هستى حاصلى داشت و چيزى به آن مىافزود خاطرم آسودهتر از اين بود، تعارف نمىكرد، آن لحظه تمام ما شرمنده بوديم.
4- همراهش از پلهها پايين مىرويم، انگار همراهانى هزاران سالهايم، مثل رودى شدهايم، آبشارى رها و ريزان، سيال و پرتپش، اين حلقه در كانون خود قلبى را چون نگين در ميان گرفته كه ضرباهنگ صدايش تپش تغزل است و تقدس كلام. «چمنى كه جمله گلها به پناه او گريزد/ كه در او خزان نباشد كه در او گلى نريزد/ شجرى خوش و خرامان به ميانه بيابان/ كه كسى به سايه او چون بخفت/ مست خيزد/ فلكى چو آسمانها، كه به دست قصد جانها/ كه زحل نيارد آنجا كه به زهره برستيزد...»
5- سرگذشت عاشقى ما همان سهشنبههاى دلنشين و روياگون بود. همان سهشنبهها كه قيصر امينپور روزگارى در وصفش گفته بود: «راستى روزهاى سهشنبه/ پايتخت جهان بود» همان سهشنبهها كه نسيم بوى جوى موليان مىآورد و آفتاب بر رودى از بىقرارى قلب ما تن مىكشيد «ميراث تبار خرد آينهها» با توست. حديث قرنها دلسپردگى و جان سوختگى اين قوم كه در اوراق كهن، طلسم افسون دل ما شده بود با توست، دل ما با توست اين دل كه پر از مرثيههاى به وسعت ابديت است و غمنالهها و غزلمويههاى پرزخم و غرور، شكستهاى باشكوه و افسانه اندوههاى سترگ، تبارنامه عياران و قلندران با توست، شبنامه شوريدهسران، ترنم دلدادگان و لوليان مجنون صفتان و سودازدگان پنهان مانده از چشم تاريخ، خاطرههاى همه عاشقان غريب مانده و شبگردان كوچههاى رندى و راز آشنايى در كوله بار جادوى كلمات توست، كاروان چراغ مردگان، قافله نفس باختگان و شب سوختگان هنوز بىتاب كيمياكارى كلام توست.
دوشنبه 6 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 161]