تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833223973
سرگذشت عجيب عالم برزخ
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: جوانى به نام «محمّد شوشترى» كه پدر و مادرش در تهران زندگى مىكنند و در يك حادثهى اتومبيل رانى از دنيا رفته و جريان عجيب زندگى عالم بعد از مرگ خود را براى يكى از دوستانش در مدّت ده شب هر شبى چند دقيقه كه اوائل در خواب و بعد در بين خواب و بيدارى و سپس در بيدارى بوده و تمام مطالبش از طرفى با آخرين نظرات علماء علمالرّوح و از طرف ديگر با احاديث اسلامى كاملاً تطبيق مىكند، چنين نقل كرده است.
دوستش كه از مردان معروف علم و دانش است مىگفت:
همان روزى كه او تصادف كرده بود و من نمىدانستم كه او مرده، شبش وى را در خواب ديدم كه با عجله به طرف من مىآيد و با خوشحالى كامل مىگويد: من مردهام، من مىخواهم جريانات بعد از مرگم را هر شب چند دقيقه براى تو بگويم! تو حاضرى به آنها گوش بدهى؟ برايت خيلى آموزنده است.
من گفتم: بسيار خوب شروع كن.
او گفت: اين طور كه نمىشود بيا با هم به ويلائى كه همين امروز تحويل من دادهاند برويم و آنجا روى مبل بنشينيم و تكيه بدهيم و ميوه و آجيل بخوريم و آن وقت من با خيال راحت براى تو جريانات بعد از مرگم را نقل كنم.
من گفتم: برويم. و با اين جمله، دو نفرى به راه افتاديم و به درِ باغ بزرگى رسيديم، درِ باغ از طلا و نقره و ات ساخته شده بود. او با اشاره و ارادهاى بدون آنكه دستش را دراز كند و در را باز كند (مثل وقتى كه انسان اراده مىكند دستش را بلند نمايد، بلند مىشود) درِ باغ را باز كرد و ما دو نفرى وارد باغ شديم و مستقيما به طرف قصرى كه در وسط باغ بود رفتيم. حالا اين باغ چه خصوصيّاتى داشت بماند، زيرا در ضمن مطالبى كه براى من نقل مىكند، خصوصيّات باغ را هم تا حدّى خواهم گفت.
اين قصر اتاقهاى زيادى داشت ولى در وسط اين اتاقها تالار بزرگى وجود داشت كه صدها مبل مخملى نرم در اطرافش گذاشته بودند. من و او در گوشهاى از اين تالار، پهلوى يكديگر نشستيم. او حس كرده بود كه من مبهوت اين باغ و اين قصر شدهام و ممكن است به سخنانش گوش ندهم.
لذا به من گفت: اگر مىتوانى شش دانگ حواست را به من بدهى قضيّهام را شروع كنم.
گفتم: بسيار خوب اين كار را مىكنم. لذا با دقّت مطالب او را گوش دادم و به ذهنم سپردم و وقتى بيدار شدم فورا آنها را نوشتم و اينك تحويل شما مىدهم.
او گفت: اوّلاً به شما بگويم كه راحتترين مرگها براى كسى كه دلبستگى به دنيا ندارد و تزكيهى نفس كرده است مرگ دفعى و ناگهانى است، زيرا من وقتى تصادف كردم اصلاً متوجّه نشدم كه مردهام، فقط وقتى چشمم به بدنم افتاد كه فرمان ماشين به سينهى جسدم فشار آورده و قلب مرا له كرده متوجّه شدم كه مردهام.
در اين بين كه نمىدانم همان لحظهاى بود كه تصادف كردم يا بعد از تصادف (چون به قدرى سريع بود كه اين موضوع را متوجّه نشدم) ديدم جوان خوشقيافهاى دست مرا گرفته و به طرفى مىبرد. به او سلام كردم، او با تبسّم جواب خوبى به من داد و گفت: نترس من به تو از هر كسى مهربانترم، زيرا تو دوست دوستان و دوست ارباب من هستى.
گفتم: دوستان و ارباب شما چه كسانى هستند؟
گفت: من خدمتگزار خاندان پيامبر اسلامم و دوستان من هم همانها هستند، من آمدهام شما را به خدمت آنها ببرم، آنها به من گفتهاند شما مىآئيد و من به استقبال شما آمدهام.
گفتم: اسم شما چيست؟
آن جوان گفت: اسم من «ملك الموت» است.
من به او گفتم: در دنيا شما را طور ديگرى معرّفى كردهاند، اهل منبر مىگفتند: شما با مردم خيلى با خشونت و تندى رفتار مىكنيد ولى من حالا از شما اين همه مهربانى و محبّت مىبينم.
حضرت «ملك الموت» با چشمهاى بسيار زيبا و درشت و پلكهاى بلند و صورت نورانى و بسيار وجيه نگاه محبّتآميزى به من كرد و با حياى عجيبى فرمود: راست مىگويند، بعضى از ما گاهى مجبوريم كه با دشمنان شما شيعيان و كسانى كه خيلى دنياپرستند قدرى خشونت كنيم، آنها آن را مىگويند و الاّ خداى تعالى در من و گروهى كه من در آنها هستم به هيچ وجه غضب بيجا و سبعيّت كه از صفات حيوانى است قرار نداده بلكه ما هم مثل حضرت «جبرائيل» افتخار خدمتگزارى «اهل بيت عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) را داريم و مطيع آنها هستيم، آنها هر صفت خوبى كه داشته باشند، ما هم بايد به همان صفت متّصف باشيم و آنها داراى خلق عظيم و مهربانى كاملى هستند.
در اينجا من از خواب بيدار شدم و مطالب فوق را كه آقاى «محمّد شوشترى» برايم گفته بود همه را يادداشت كردم و چون نمىدانستم كه او فوت شده متوحّش از خانه بيرون آمدم و يكسره به درِ منزل او رفتم كه متأسّفانه تازه خبر فوت او به اهل خانهاش رسيده بود و آنها فوقالعاده ناراحت بودند. فرداى آن روز آنچه را كه او از مطالب بالا براى من گفته بود، با احاديث اسلامى (كتاب بحارالانوار جلد 6) و سخنان دانشمندان غربى در كتابهاى «عالم پس از مرگ» و كتاب «انسان روح است نه جسد» و كتاب «عالم ماوراء قبر» و چند كتاب ديگر مقايسه كردم و ديدم مطالب او كاملاً با آنها تطبيق مىكند.
ضمنا چون او به من وعده كرده بود كه تا ده شب اين برنامه را ادامه دهد و بعد متوجّه شدم كه رؤيايم هم صادقه بوده زيرا من كه نمىدانستم او فوت شده و تصادف كرده است و بعد ديدم همين طور بوده است لذا تا شب بعد، ساعت شمارى مىكردم كه باز به خواب بروم و او را ببينم تا وى از عالم پس از اين عالم به من اطّلاعاتى بدهد.
ساعت ده شب خوابيدم، هنوز به خواب نرفته بودم ولى چشمهايم گرم شده بود و به اصطلاح در حالت «خلسه» و يا بين خواب و بيدارى بودم كه ديدم باز او نزد من آمد و گفت: حاضرى بقيّهى جريان را بشنوى؟
گفتم: منتظرت بودم.
گفت: هنوز تو آمادگى ندارى كه من از اين زودتر نزد تو بيايم، تو نمىتوانى مرا در بيدارى ببينى، لذا صبر كردهام تا به خواب بروى و روحت از قيد جسدت رها شود و با من سنخيّت پيدا كنى تا بتوانم نزد تو بيايم، سپس گفت:
بالأخره آن جوان خوش قيافه يعنى حضرت «ملك الموت» با همان مهربانى و محبّت فوقالعاده مرا به خدمت «خاندان عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) برد و در بين راه دو نفر جوان خوش قيافه كه مثل خودش بودند و من همانجا فهميدم آنها حضرات «نكير» و «منكر» و يا «بشير» و «مبشّرند» چند سؤال كوتاه از من كردند و بعد به من اجازهى عبور دادند.
در اينجا من از حضرت «ملك الموت» پرسيدم: پس سؤال قبر چه مىشود؟ ايشان گفتند: چون جسد تو له شده است، همينجا كه روى قبر تو است از روحت سؤال شد و سؤال قبر تو همين است.
گفتم: قبر من كجا است؟
گفت: همينجا و اشاره به زمين كرد. من نگاه كردم ديدم بدن مرا زير خاكها كردهاند و من كنار بدن له شدهام در راه عبور به خدمت «خاندان عصمت» (عليهم السّلام) قرار گرفتهام. خواستم مقدارى متأثّر و محزون بشوم حضرت «ملك الموت» فرمودند: بيا برويم معطّل اينها نشو، آنچه را كه امروز خواهى ديد سبب مىشود كه همه چيز را فراموش كنى و با يك چشم بهم زدن مرا به محضر مبارك «پيغمبر اكرم» (صلى اللّه عليه و آله) و «فاطمهى زهراء» و «ائمّهى اطهار» (عليهم السّلام) رساند و خودش با من وداع كرد و رفت و من به محضر آنها مشرّف شدم.
در اينجا ناگهان من از آن حال بين خواب و بيدارى پريدم و ديگر در آن شب هر چه كردم آقاى «محمّد شوشترى» را نديدم.
ولى بعد كه به روايات مراجعه كردم، مطالبى را كه او در شب دوّم گفته بود يعنى مشرّف شدن به محضر «معصومين» (عليهم السّلام) ديدم عينا از «ائمّهى اطهار» نقل شده كه به عنوان نمونه روايت اوّل و دوّم و سوّم و پنجم و ششم و هفتم و هشتم و نهم و دهم و چند حديث ديگر از باب هفتم ابواب موت بحار شاهد صدق سخنان او مىباشد.
شب سوّم در اتاق خلوت قبل از خواب مقدارى دعاء خواندم و حال توجّهى پيدا كردم و ذكر «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم» زياد گفتم، نمىدانم به خواب رفته بودم يا هنوز بيدار بودم كه ناگهان ديدم:
شَبَح روح «محمّد شوشترى» در گوشهى اتاق ظاهر شد و گفت: امشب خوب كارى كردى كه اين دعاها، بخصوص «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه» را زياد گفتى زيرا امشب با آنكه من زياد كار داشتم ولى مرا به خاطر دعاهاى تو اجازه دادند كه به نزدت بيايم و با تو بقيّهى قضايائى را كه امروز و ديشب اتّفاق افتاده در ميان بگذارم.
و سپس ادامه داد و گفت: من از وقتى كه به خدمت حضرات «معصومين» (عليهم السّلام) مشرّف شدهام با آنكه هيچ لياقت محضر آنها را ندارم، در عين حال مايل نيستم لحظهاى از خدمتشان دور شوم، امّا در همان لحظات اوّل متوجّه شدم كه روح من از نظر بعضى از كمالات ناقص است و هنوز بعضى از صفات رذيله در من هست كه نبايد به خود اجازه بدهم با داشتن آن صفات، زياد در ميان آنها باشم.
و حال من عينا مثل كسى بود كه با لباس چركين و دست و صورت كثيف و آلوده به مجلس بزرگان وارد شود و بخواهد با آنها مجالست نمايد.
امّا به مجرّد آنكه در خود احساس شرمندگى كردم يكى از اولياء خدا كه نبايد براى تو اسمش را نقل كنم نظافت و تزكيهى روح مرا به عهده گرفت و از امروز من مثل شاگردى كه به مدرسه مىرود مشغول تحصيل كمالات روحى شدهام و بنا شد كه من اوّل خودم را از بعضى صفات رذيله با راهنمائى آن ولىّ خدا پاك كنم و سپس معارفم را تكميل نمايم و خود را به كمالات روحى برسانم و بعد لياقت معاشرت با «ائمّهى اطهار» (عليهم السّلام) را پيدا كنم.
و اى كاش من اين كارها را در دنيا انجام داده بودم كه ديگر اينجا معطّل نمىشدم زيرا انسان تا لذّت مجالست با «خاندان عصمت» (عليهم السّلام) را نچشيده، نمىتواند بفهمد كه چقدر معاشرت با آنها ارزش دارد. وقتى لذّت معاشرت با آنها را احساس كرد آن وقت به او بگويند بايد بروى و مدّتها از ما دور باشى تا خودت را تميز كنى و اصلاح نمائى، آن وقت ناراحتى فراق عذابى بس اليم است.
اينجا آقاى «محمّد شوشترى» شروع به گريه كرد و گفت: بنابر اين به شما توصيه مىكنم تا در دنيا هستيد هر چه زودتر نفس خود را تزكيه كنيد و خود را به كمالات روحى برسانيد تا اينجا راحت باشيد، حالا من با اجازهى شما مىروم تا به درسهايم برسم و انشاءاللّه شايد چند شب ديگر باز به سراغت بيايم.
من هم از آن حال كه نمىدانم خواب بودم يا بيدار، بيرون آمدم و ديگر او را نديدم.
ضمنا همان گونه كه از اين ارتباط استفاده مىشود و در رواياتى هم به آن اشاره شده اگر شيعيان و مؤمنين در روحشان بعضى از صفات رذيله وجود داشته باشد، بايد آنها را در عالم برزخ تزكيه كنند و معارف حقّه را ياد بگيرند و به كمالات روحى برسند و خود را براى ورود به عالم قيامت و بهشت آماده نمايند، زيرا ممكن نيست كسى كه حتّى سر سوزنى در نفسش از اخلاق رذيله وجود داشته باشد به بهشت وارد گردد و باز تزكيهى نفس در عالم برزخ آسانتر از قيامت است و در حقيقت تزكيهى نفس در عالم برزخ آن هم با كمك اهل بيت عصمت (عليهم السّلام) در حقيقت شفاعت آنها است كه مخصوص شهداء است.
بعد از شب سوّم متأسّفانه تا چند شب هر چه دعاء خواندم و كلمهى «لاحول و لاقوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم» را گفتم از آقاى «محمّد شوشترى» خبرى نشد.
بعد از چهار شب وقتى كه مشغول نماز شب و تهجّد بودم ناگهان او را در بيدارى با لباس بسيار تميز و نورانى و صورت بسيار زيبا و وجيه در مقابل خودم ديدم، اوّل مقدارى ترسيدم ولى او با صداى بسيار لطيفش به من گفت: نترس تا بقيّهى قضايايم را براى تو نقل كنم. و بعد ادامه داد و گفت: من در اين چند روز علاوه بر آنكه مشغول ياد گرفتن معارف و تزكيهى نفس بودم با دوستان و آشنايان هم ملاقات مىكردم.
همه آنجا هستند، همهى دوستان سابقى كه مردهاند و شيعهى حضرت مولا «اميرالمؤمنين» (عليه السّلام) بودهاند.
سه روز قبل كه به ميان اجتماع ارواح شيعيان در «وادى السّلام» رفتم اوّل كسى را كه ديدم مرحوم فلانى بود (در اينجا نام يكى از علماء و مردان متّقى را كه با من و او رفيق بود برد.) او مرا به جمعى از دوستان حضرت مولا معرّفى كرد و آنها دور مرا گرفتند و هر يك از من احوال دوستانشان را مىپرسيدند.
يكى از من پرسيد: چند روز است از عالم دنيا آمدهاى؟ گفتم: همين ديروز بيرون آمدهام. او با شنيدن اين جمله رو به سائر ارواح كرد و گفت: خيلى او را سؤال پيچ نكنيد زيرا او خسته است و از ناراحتى فوقالعادهى جان كندن خلاص شده است.
من گفتم: نه اتّفاقا به قدرى در اين سفر راحت بودم كه هيچ خسته نشدهام.
گفتند: مگر تو چگونه از دنيا بيرون آمدى؟
گفتم: با ماشين تصادف كردم و به كلّى درد احساس نكردم و فورا حضرت «ملك الموت» با محبّت فوقالعادهاى مرا به محضر «خاندان عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) برد و نگذاشت من زياد ناراحت بشوم.
ديگرى از من پرسيد: تو اهل كجائى؟
گفتم: در فلان شهر زندگى مىكردم.
گفت: فلانى را مىشناسى؟
گفتم: بله او در دنيا است. باز نام فرد ديگرى را از من سؤال كرد كه او را هم مىشناختم، به او گفتم: او هم تا چند ماه قبل در دنيا بود. و باز از شخص ديگرى سؤال كرد كه اتّفاقا او مرد گناهكارى بود و از اعوان ظلمه بود و در رژيم طاغوت دست در كار بود و با اين شخص ظاهرا نسبتى داشت.
گفتم: او چند سال است از دنيا بيرون آمده. گفت: پس نزد ما نيامده، حتما اعمال زشتش دامنگيرش شده و او را حبس كردهاند.
من سؤال كردم: او را كجا حبس مىكنند؟
گفت: معلوم نيست، زندانهاى متعدّدى هست ولى بيشتر احتمال دارد در ميان همان قبرش حبسش كنند.
گفتم: من مىتوانم با او ملاقات كنم؟
او گفت: براى تو چه فايده دارد جز آنكه ناراحت بشوى و براى او هم نمىتوانى كارى انجام دهى.
گفتم: مايلم براى آنكه قدر محبّت و ولايتم را نسبت به «خاندان عصمت» (عليهم السّلام) بدانم كيفيّت عذاب قبر را مشاهده كنم.
گفت: پس من هم همراه تو مىآيم، شايد اگر قابل عفو باشد از حضرت مولا براى او تقاضاى عفو كنيم.
بعد از آن ما با هم به قبرستان رفتيم. همان طورى كه او گفته بود آن شخص را در قبرش حبس كرده بودند، ما از ملائكهاى كه موكّل او بودند اجازه گرفتيم كه با او ملاقات كنيم و با هر زحمتى بود او را ديديم.
ابتداء از او پرسيديم: بعد از مرگ چه بر سرت آمد؟ او آهى كشيد و گفت: شما حال مرا مىبينيد، الآن چند سال است كه از همين سلول تنگ و تاريك بيرون نرفتهام، ابتداء وقتى حضرت «ملك الموت» با من روبرو شد خيلى با تندخوئى جان مرا گرفت، مرا خيلى اذيّت كرد. همهى ملائك با خشونت و تندى با من روبرو مىشدند. وقتى مرا در قبر گذاشتند مثل اين بود كه مرا در گودالى از آتش گذاشتهاند، مىسوختم و در عذاب بودم تا آنكه حضرت «اميرالمؤمنين» و سائر «ائمّه» (عليهم السّلام) را ديدم و از آنها كمك خواستم. آنها گفتند: تو در دنيا ما را فراموش كردى و دوستان ما را زياد اذيّت نمودى حالا بايد تا مدّتى كفّارهى گناهانت را بپردازى و بالأخره به من اعتنائى نكردند و مرا در اينجا گذاشتهاند. حالا دستم به دامنتان، شما كه آزاديد به پسرم بگوئيد تا براى من از مردم طلب رضايت كند و از فقراء و ضعفاء دستگيرى نمايد و از مال خودم كه نزد او هست براى من خيرات كند و پولى به كسى يا كسانى بدهد كه لااقل ده هزار صلوات بفرستند و ثوابش را به من نثار كنند، شايد من از اين مهلكه نجات پيدا كنم.
در اين موقع آقاى «محمّد شوشترى» و آن منظره از مقابل چشمم ناپديد شدند و نور عجيبى بر من مستولى گرديد و من ديگر آنها را نديدم.
ضمنا مطالب او با احاديث و روايات و آخرين نظرات علمى دانشمندان علمالرّوح كاملاً تطبيق مىكند.
زيرا در روايات آمده كه «امام صادق» (عليه السّلام) فرمودند: ارواح با يكديگر در جوّ ملاقات مىكنند و يكديگر را مىشناسند و وقتى روحى تازه بر آنها وارد مىشود، يعنى از دنيا نزد آنها مىرود مىگويند: او را راحت بگذاريد زيرا از هول بزرگى نجات يافته، بگذاريد استراحت كند.
بعد آنها احوال دوستانشان را كه در دنيا بودهاند مىپرسند، اگر تازه وارد جواب داد كه: او هنوز در دنيا است، اميدوار مىشوند كه او به زودى به آنها ملحق مىشود و اگر بگويد او قبل از من از دنيا رفته، آنها مىگويند: واى، او نزد ما نيامده معلوم است اهل عذاب بوده است.
در پنجمين شب كه او را ديدم (و از شرح چگونگى ملاقاتمان معذورم) او براى من خصوصيّات بهشت عالم برزخ را شرح داد.
آن شب باز خود را در گوشهى همان قصرى كه در باغ بزرگى بود و شب اوّل آن را در خواب ديدم مشاهده كردم، او به من گفت: اين باغ و قصر تنها مال من است و به هر يك از مردهها كه مؤمن و شيعه باشند مثل اين و يا بهتر از اين باغ و قصر را مىدهند، اگر مايلى بيا با هم در اين باغ گردش كنيم و خانهى جديد مرا با جميع خصوصيّاتش ببين.
من اظهار تمايل كردم، او فورا از جا برخاست و مرا به گردش برد.
باغ بسيار بزرگى بود، همه چيزش غير از آن چيزهائى بود كه ما در دنيا ديدهايم. لطافت و ظرافت بر تمام اشياء آن باغ حكومت مىكرد. چند نهر در اين باغ جارى بود.
يكى از اين نهرها شير خالصى بود كه شفّافيّت فوقالعاده و مزهى بسيار خوبى داشت، زيرا من براى آنكه بتوانم شرح آنها را براى شما نقل كنم از آن نهرها مقدارى آشاميدم.
نهر ديگرى از عسل مصفّا در گوشهى ديگر باغ جارى بود كه فوقالعاده زلال و روان و بدون چسبندگى و بسيار خوشمزه بود.
و همچنين نهر سوّم كه در وسط باغ جارى بود و از هر دو تاى آنها شيرينتر و شفّافتر بود و اسمش نهر كوثر بود زينت فوقالعادهاى به باغ مىبخشيد. در اين باغ انواع بلبلها به رنگهاى مختلفى كه حيرتآور بودند، درختهائى كه پر از ميوه بودند، دوشيزگانى كه همه آمادهى خدمت بودند و جوانهاى پسرى كه به نام «غلمان» همه مهيّاى انجام اوامر صاحب باغ بودند بسيار به چشم مىخوردند.
خاك اين باغ به قدرى معطّر بود كه انسان فكر مىكرد آن را از مشك و زعفران ايجاد كردهاند.
ولى آنچه مرا به حيرت انداخته بود اين بود كه اين باغ با همهى عظمتش براى من كه هنوز در دنيا بودم در بُعد و حالت دوّم واقع شده بود، يعنى عينا مانند عكسهاى دو بُعدى بود كه وقتى از طرفى نگاه مىكنيم يك بُعدش ديده مىشود و وقتى از طرف ديگر به همان عكس نگاه مىكنيم بُعد ديگرش مشاهده مىگردد.
من محلّ آن باغ را وقتى به طور عادى نگاه مىكردم «نجف اشرف» و اطرافش را مىديدم، يعنى همان شهر «نجف» و «وادى السّلام» و همان بيابان خشك را كه در اطراف «نجف اشرف» است مشاهده مىكردم، ولى وقتى مقدارى فكرم را متمركز مىنمودم و به اصطلاح به بُعد ديگر همان مكان مقدّس نگاه مىكردم، اين باغ و قصر و آنچه شرح دادم مشاهده مىشد. امّا از حرفهاى آقاى «محمّد شوشترى» استفاده مىشد كه جريان براى او بعكس است، او در مرحلهى اوّل حالت و بُعد برزخى آن محل را مىبيند يعنى آن باغ و آن قصر را مشاهده مىكند و سپس در بُعد بعدى «نجف اشرف» و «وادىالسّلام» را مىبيند.
به هر حال اين مختصر اختلاف بين من و او بود، لذا او لذّت بيشترى از آن باغ و قصر مىبرد و حتّى گاهى او چيزهائى كه خيلى لطيف و ظريف بود مشاهده مىكرد كه من آنها را درست نمىديدم و احساس نمىكردم. مثلاً يكى از آنها اين بود كه او به من گفت: ببين اين نهر فرات كه ما در دنيا آن را آب گِلآلود كثيفى مىپنداشتيم چقدر در اينجا شفّاف و درخشنده و معطّر و شيرين گرديده است. من وقتى آن را از بُعد دنيائى نگاه مىكردم آن نهر همان نهر فرات كنار شهر «كوفه» بود، ولى وقتى آن را از بُعد برزخى آن مىديدم، صاف و شفّاف و درخشنده بود، امّا از عطر و شيرينى آن چيزى نمىفهميدم.
درختان ميوهاى كه در اين باغ بود همه گونه ميوه داشت، يعنى گاهى يك درخت دهها نوع ميوه آورده بود كه اكثر آن ميوهها با ميوههاى دنيا به هيچ وجه قابل مقايسه نبود.
هواى اين باغ به قدرى لطيف بود كه انسان از استنشاقش لذّت فوقالعادهاى مىبرد.
قصرى كه در اين باغ بود به قدرى به انواع تزئينات مزيّن بود كه غيرقابل وصف بود و من مبهوت در ميان آن باغ ايستاده بودم كه ناگهان به خود آمدم و از آن حالت خارج شدم و خود را تنها در اتاق خوابم مشاهده كردم.
در ششمين شبى كه او را در اواخر شب پس از تهجّد و نماز شب ديدم و او با من ارتباط روحى پيدا كرد، در مرحلهى اوّل تعليمى براى نجات از ناراحتيهاى عالم قبر و برزخ به من داد كه مِنجمله به من مىگفت: ركوعت را خوب انجام بده زيرا اين عمل تو را از عذاب قبر نجات مىدهد.
در كتاب «دعوات راوندى» از «امام باقر» (عليه السّلام) نقل شده كه فرمود: كسى كه ركوعش را صحيح و كامل انجام دهد، ترس از قبر به او راهى پيدا نمىكند. و مِنجمله به من گفت: از نمّامى و سخنچينى و غيبت ديگران و ترشّح بول به بدنت خوددارى كن تا مبتلا به عذاب قبر نشوى. (اين مطلب مضمون حديثى است.)
سپس او به من گفت: بيا با هم در عالم برزخ گردش كنيم تا مطالب مهمّى دستگيرت شود. من موافقت كردم و هر دوى ما مثل كبوترى به طرف عالم برزخ پرواز كرديم. اوّل به درياى بزرگى رسيديم، در ميان آن دريا كشتيهائى از نقرهى خالص در حركت بودند. من و او سوار يكى از آن كشتيها شديم تا به جزيره و محلّى كه بسيار بزرگ و با عظمت بود و خيمههاى زيادى كه آنها را از نقره بافته بودند رسيديم. او به من گفت: مىدانى اين خيمهها مال كيست؟! اينها متعلّق به «اهل بيت عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) است، آنها در اينجا هر كدام خيمهى مستقلّى دارند.
در آن شب ما موفّق شديم كه با ارواح «خاندان عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) در آن خيمهها ملاقات كنيم و دهها مطلب علمى و عرفانى را از آنها ياد بگيريم.
در اين محل و جزيره هر كسى راه پيدا نمىكرد و در حقيقت آنجا مثل اندرونى و يا استراحتگاه «اهل بيت عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) بود، ولى از اوضاع استفاده مىشد كه گاهى بعضى از خواص را راه مىدهند، چنانكه ما توانستيم به آنجا برويم.
در آن جزيره كه وسعتش بيشتر از آسمان و زمين بود همه گونه وسائل استراحت مهيّا بود و بالأخره خداى تعالى در آنجا از «اهل بيت عصمت» (عليهم السّلام) خوب پذيرائى مىكرد.
سپس از آنجا مرا به كوههائى كه اسمش «جبال رضوى» بود برد و در آنجا هم اهل بيت «عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) جايگاههاى مخصوصى داشتند ولى در آنجا بارعام داده بودند و ارواح مؤمنين دور آنها جمع شده بودند و از ميوهها و غذاها و آشاميدنيهاى آنجا استفاده مىكردند.
ما در آنجا مدّتى سرگرم ملاقات مؤمنين بوديم و با آنها در فضائل «خاندان عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) حرف مىزديم و آن جلسات فوقالعاده براى ما لذّتبخش بود و از آنجا به آسمان چهارم رفتيم در يكى از كرات كه در مدارهائى كه در آسمان چهارم بود همهى انبياء و شهداء و صدّيقين و صالحين خانه و بهشتى داشتند و با اربابانشان سر يك سفره مىنشستند در حقيقت بهشت برزخى آنها بسيار شبيه به بهشت خُلد كه بعد از قيامت نصيب آنها مىشود بود.
سپس از آنجا به «وادى السّلام» در نجف اشرف در عراق رفتيم. در آنجا ارواح مردم با ايمان و تزكيه شده و مخلص جمع بودند، ولى مثل آنكه اينها لباسهاى مخصوص به تن داشتند كه به قدرى منوّر و برّاق بود كه چشم را خيره مىكرد و من مدّتى به لباسهاى تميز و فاخر آنها بهت زده نگاه مىكردم.
بعلاوه آنها روى مبلهائى كه از نور لطيفى ساخته شده بود متشخّصانه نشسته بودند و منتظر مقدم حضرت «ولىّ عصر» (عليه السّلام) بودند.
در اينجا باز ناگهان خود را در اتاقم ديدم و در حالى كه عرق سردى به بدنم نشسته بود از جا پريدم، ولى كسى را اطراف خود نديدم و بالأخره بعد از شب ششم تا چندين شب ديگر آقاى «محمّد شوشترى» به سراغ من نيامد، ولى چهار شب كه از ملاقاتمان گذشته بود و من در آن شب بسيار ذكر گفته و عبادت كرده بودم و حال توسّل خوبى داشته و كاملاً خسته شده و در رختخواب از كثرت خستگى افتاده بودم، ناگهان ديدم سقف اتاق شكافته شد و مثل آنكه كسى مرا به پشت بام صدا مىزند، من با يك اراده روحم را از بدنم تخليه كردم و تا پشت بام رفتم، ديدم «محمّد شوشترى» آنجا ايستاده و منتظر من است كه باز هم با او به گردش در عالم برزخ بروم.
او به من گفت: امشب مىخواهم تو را به جائى ببرم كه ممكن است بترسى و ناراحت شوى ولى براى اطّلاعت از عالم برزخ لازم است، تو بايد آنها را ببينى و براى ديگران نقل كنى تا آنها از عذاب الهى بترسند و گناه نكنند.
بالأخره من و او با هم پرواز كرديم و به چند قبرستان متروك در ممالك كفر رفتيم. اين قبرستانها در بُعد برزخى مثل حفرههائى بودند كه در آنها سالها آتش افروخته باشند و اطرافشان را خاكستر گرفته و جز حرارت و سوزندگى چيز ديگرى نداشته باشند.
وقتى ما دقيقا به داخل آنها نگاه كرديم، در پائين آن گودالها يك نفر از كفّار افتاده بود و بدنش مىسوخت و او فريادها مىكشيد كه ما از بس ناراحت شديم در آنجا نتوانستيم حتّى لحظهاى توقّف كنيم، سپس از آنجا به طرف كوههائى كه بين مكّه و مدينه واقع شده و بسيار سياه و وحشتانگيز است رفتيم، در آنجا وقتى با بُعد برزخى به آن كوهها نگاه كرديم، جهنّم هولناكى بود كه جمعى در آنجا به انواع عذابها مبتلا بودند.
آقاى «محمّد شوشترى» به من گفت: اينها قاتلين حضرت «سيّدالشّهداء» (عليه السّلام)اند كه به انواع عذاب مبتلا هستند. من در اينجا خوشحال شدم چون پروندهى آنها را مىدانستم ولى در عين حال حالم بهم خورد و از كثرت وحشت از آن حالت برزخى بيرون آمدم و خود را دوباره در اتاق منزلم ديدم.
ضمنا در احاديث مكرّرى نقل شده كه «ائمّهى اطهار» (عليهم السّلام) فرمودهاند بعضى از كفّار در قبورشان تا روز قيامت معذّبند.
و در كتاب «كامل الزّيارة» در ضمن روايتى نقل شده كه «عبداللّه بن بكر ارجانى» گفته من در خدمت «امام صادق» (عليه السّلام) در راه بين مكّه و مدينه مىرفتيم تا رسيديم به منزلگاهى كه نامش «عسفان» بود، سپس در طرف چپ راه كوه سياهى ديده مىشد كه فوقالعاده وحشتناك بود.
من به «امام صادق» (عليه السّلام) عرض كردم: اى پسر پيامبر چقدر اين كوه وحشتناك است من در اين راه كوهى مثل اين كوه نديدهام.
آن حضرت به من فرمود: اى پسر بكر مىدانى اين كدام كوه است؟
گفتم: نه.
فرمود: اين كوهى است كه مردم به آن «كمدى» مىگويند و اين كوه قلعهاى از جهنّم است و در اين قسمت از جهنّم قاتلين پدرم حضرت «حسين سيّدالشّهداء» (عليه السّلام) عذاب مىشوند و آنها را در اينجا تا روز قيامت نگه مىدارند.
«يحيى بن امّ طويل» مىگويد: با حضرت «امام سجّاد» (عليه السّلام) در راه بين مكّه و مدينه مىرفتيم، ناگهان مردى كه سياه شده و به گردنش زنجيرى بود خود را به دامن آن حضرت انداخت و فرياد مىزد: اى «على بن الحسين» به من آب بده. ناگهان ديدم شخصى سر زنجير او را كشيد و گفت: به او آب ندهيد، خدا نخواسته كه به او آب داده شود، او بايد تشنه بماند. من خودم را به حضرت «امام سجّاد» (عليه السّلام) رساندم، آن حضرت به من فرمود: چه ديدى؟ من آنچه را كه ديده بودم به آن حضرت گفتم، او فرمود: اين «معاويه» لعنهاللّه عليه بود.
شب هشتم كه بدون فاصله پس از شب هفتم ارتباطمان برقرار شد، از ميان همان اتاق خوابم بود.
آقاى «محمّد شوشترى» به من گفت: بيا تا با هم برويم و بقيّهى برنامهى كفّار را در عالم برزخ مشاهده كنيم.
من قبول كردم و خود را با يك اراده به طرف «حضرموت» كه در اراضى «يمن» است برديم و از آنجا به سوى «برهوت» رفتيم. در اينجا انواع عذابها براى دشمنان اولياء خدا فراهم شده بود. من نمىتوانم آنچه را كه در آنجا ديدهام، براى شما نقل كنم، اين قدر مىگويم كه اگر انسان صدها سال در دنيا پا روى شهوات نفسانى بگذارد و ترك گناهان لذّتبخش را بكند و دائما عبادت بنمايد براى آنكه آن محل مملوّ از عذاب را نبيند ارزش دارد، تا چه رسد كه در آن مكان معذّب هم باشد.
به هر حال چند جمله از آنچه در آنجا ديدم براى شما نقل مىكنم، امّا از قديم گفتهاند: شنيدن كى بود مانند ديدن.
آسمان «برهوت» را دود غليظى كه تعفّن گوشت و چربى سوخته از آن مىآمد فراگرفته بود. صداى ضربات شلاّقهاى آتشين و جيغ و داد و فرياد جمعى در آن تاريكى مطلق بلند بود.
ما براى آنكه بدانيم آنها چگونه عذاب مىشوند درخواست كرديم كه يكى از آن كفّار و دشمنان اولياء خدا را نزد ما بياورند تا چند سؤال از او بكنيم.
يكى از ملائكه سر زنجيرى را كشيد و يك نفر را در حالى كه روى زمين كشيده مىشد و داد مىزد از ميان آن دود و آتش بيرون آورد و به او گفت: هر چه از تو مىپرسند جواب بده.
آقاى «شوشترى» از او پرسيد: تو كه هستى؟ و در دنيا چه مىكردى كه مبتلا به اين گونه عذاب گرديدهاى؟
او گفت: من در دنيا به خاطر رياست طلبى ظلم زيادى به مردم كردهام و من سلطان يكى از ممالك اسلامى بودهام، صدها نفر را در زندانها و سياهچالها دور از خانوادههايشان شكنجه داده و آنها را به بدترين عذاب، مبتلا نمودهام.
بعلاوه من با اولياء خدا و «اهل بيت عصمت و طهارت» (عليهم السّلام) دشمنى مىكردم و نسبت به آنها حسادت مىنمودم و لذا هر مقدار خداى تعالى مرا عذاب بكند كم كرده و من مستحقّ اين عذابها هستم.
در اينجا او را دوباره به طرف آن آتشها كشيدند و من از ترس و ناراحتى از آن حالت به خود آمدم و ديگر در آن شب چيزى نديدم، امّا شب بعد كه نهمين شب ملاقاتمان با آقاى «محمّد شوشترى» بود پس از نماز مغرب و عشاء حال ضعف و كمكم حال بيهوشى عجيبى به من دست داد.
در آن حال ضعف و بيهوشى ديدم آقاى «محمّد شوشترى» به من مىگويد: حالا با اين همه مطالب و اطّلاع كه از عالم برزخ به دست آوردهاى نمىخواهى به ما ملحق بشوى و آنچه را كه من مىبينم تو هم ببينى؟
گفتم: مگر آنچه را كه شما مىبينيد من نمىبينم؟
گفت: نه، فقط آنچه را كه محسوس است مىبينى، زيرا تو بُعد معنوى و روحى را از زاويهى بسيار ضعيفى مشاهده مىكنى و خيال مىكنى من هم مثل تو آنها را مىبينم ولى بدان فرق من و تو، مثل فرق كسى است كه همه چيز را تشخيص مىدهد با كسى كه فقط از راه لمس و دست كشيدن، بعضى از چيزها را احساس مىكند.
حالا مايلى يك نمونه از لذّتهائى را كه تو نمىتوانى احساس كنى و من هميشه با آن در ارتباطم بدانى؟! پس بيا با هم به جائى برويم كه شايد در آنجا مقدارى از آنچه را كه من مىگويم تو درك كنى.
پس از گفتن اين جمله دست مرا گرفت و با سرعت عجيبى كه خودش مىگفت از سرعت جاذبه هم سريعتر است، مرا به آسمانها برد، سپس مرا در آسمان چهارم به باغى كه از نظر وسعت فوقالعاده عجيب بود وارد كرد. من از همان لحظهى ورود به اين باغ به يك حال نشاط مستكنندهاى كه نمىدانم براى شما چگونه توصيف كنم، افتادم كه اگر در آن حال به من مىگفتند سلطنت جميع كرهى زمين را بدون هيچ معارضى تا ابد به تو بدهند و تو فقط از لذّتهاى آن استفاده كنى حاضرى با يك ساعت اين نشاط و لذّت معاوضه كنى؟ قطعا پاسخ منفى مىدادم.
زيرا من در آنجا به وصل محبوبم يعنى خداى تعالى رسيده بودم و اگر شما اهل عشق باشيد و سالها در فراق محبوبتان سوخته و ناگهان در آغوش مهر و محبّت او افتاده باشيد شايد يك سر سوزن از اقيانوس بىنهايت آنچه را كه من مىگويم بفهميد.
علاوه بر اينكه محبوب شما انسانى است كه سر تا پا نقص است و شايد (آن هم با توهّم شما) يك جهت كمال در او پيدا شده باشد كه مورد علاقهى شما واقع گرديده است، ولى محبوب من خدائى بود كه هيچ نقص نداشت، داراى كمال بىنهايتى بود بسيار دوستداشتنى بود پس باز هم اين مثال با آنچه من در آنجا فهميدم قابل مقايسه نيست و نمىتوانم لذّتى را كه در آن وقت بردم براى شما تعريف كنم.
به هر حال وقتى آقاى «شوشترى» ديد من نزديك است منفجر شوم و نمىتوانم آن لذّت و نشاط را تحمّل كنم، فورا مرا از آن باغ بيرون آورد. در حالى كه باز به خاطر جدا شدن از آن وصل نزديك بود منفجر گردم به دست و پاى او افتادم و اشك ريزان از او خواستم كه مرا دوباره به آن باغ وارد كند كه متأسّفانه دستى به سر و صورت من كشيد و مرا به بدنم وارد كرد و من به غفلت افتادم و فقط از آن به بعد گاهى كه در حال عبادت به ياد آن وصل و آن توجّه مىافتم غرق در نشاط مىشوم و از خداى تعالى تمنّاى نجات از زندان دنيا و رسيدن به آن وصل و نشاط را مىكنم.
شب دهم كه به قدرى از فراق آن لذّت و آن وصل گريه كرده بودم كه چشمهايم تار شده بود و خواب به چشمهايم وارد نمىشد، ناگهان ديدم درِ اتاق باز شد و آقاى «محمّد شوشترى» از در وارد شد.
او گفت: حالا حاضرى از اين دنيا بروى و همهى لذّتهاى دنيائى را ترك كنى و همه جا با من باشى؟
گفتم: علاوه بر آنكه حاضرم، از تو تقاضا هم دارم كه از خداى تعالى بخواهى مرگ مرا برساند و مرا از اين زندان نجات دهد.
او به من گفت: من ديشب تا به حال اين دعاء را براى تو كردهام ولى مثل آنكه هنوز امتحان نهائى تو انجام نشده و بايد مدّتى باز هم در اين دنيا بمانى و لذا ديگر من به سراغ تو نخواهم آمد و هر چه مىخواهى امشب از من سؤال كن تا جوابت را بدهم.
من از او پرسيدم: شما در عالم برزخ تا قيامت چه خواهيد كرد و وقتتان را چگونه مىگذرانيد؟
او به من پاسخ داد كه: براى ما مسألهى زمان مطرح نيست، زيرا تو مىفهمى كه اگر ميلياردها سال انسان در آن باغ با آن نشاط و لذّت كه شب گذشته لحظهاى از آن را تو احساس كردى باشد، مثل يك لحظه مىگذرد، زيرا گفتهاند: «سِنَةُ الْفَراقُ سَنَة وَ سَنَةُ الْوَصالُ سِنَهُ» (يعنى: لحظهاى از فراق يك سال مىگذرد و يك سال وصال يك لحظه مىگذرد.)
من از او پرسيدم: اگر كسى به كمالات روحى نرسيده باشد باز هم از لذّت وصال استفاده مىكند؟
گفت: اگر در دنيا داراى اعتقادات صحيحى باشد و خدا و اولياء خدا را به عنوان محبوب خود انتخاب كرده باشد، نفس او را در مدّت كوتاهى تزكيه مىكنند و سپس او را به مقام قرب راه مىدهند تا او از لذّت وصال استفاده كند.
من از او پرسيدم: كسى كه محبّت دنيا و حبّ جاه و رياست دارد و يا به بعضى از صفات حيوانى و شيطانى ديگر مبتلا است، آيا نفس او را هم تزكيه مىكنند؟
گفت: اين طور كسى از دنيا سخت كنده مىشود و تا خود را از محبّت دنيا جدا نكند، به وصل محبوب و به لذائذ عالم برزخ نمىرسد.
من از او پرسيدم كه: از نظر شما چه عملى در دنيا براى به دست آوردن لذائذ عالم برزخ و وصال محبوب مؤثّرتر است؟
او گفت: از همه مهمتر دوست داشتن خدا و دوستان خدا است البته مودّتى كه سبب اطاعت از آنها بشود بهتر است.
در اينجا ناگهان آقاى «محمّد شوشترى» از نظرم ناپديد شد و ديگر تا به حال او را نديدهام.
(من در كتاب «در محضر استاد» جلد دوّم دربارهى سكرات موت و عالم قبر مطالب مفصّلى نوشتهام كه اگر بخواهيد در اين باره بيشتر اطّلاع پيدا كنيد حتما آن كتاب را بخوانيد).
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]
-
گوناگون
پربازدیدترینها