واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: شـروعـي دوبـاره...
مانند هر روز از خواب بيدار شدم و ساعت 15/7دقيقه صبح در ايستگاه اتوبوس بودم. هوا سرد بود اما از برف و باران خبري نبود.
در ايستگاه اتوبوس، جلوتر از من پنج، شش نفري ايستاده بودند. از نفر جلويي كه خانمي بود پرسيدم خيلي وقته كه منتظر هستيد، در جواب گفت 10دقيقهاي هست كه منتظر است.
هنگام پاسخ، مردي از جلوي صف گفت: نيم ساعت هست كه منتظر هستم اما از اتوبوس خبري نيست. سخن ديگري بين ما رد و بدل نشد و من با تماشاي اطراف خود را سرگرم كردم.
وقتي بار ديگر نگاهم با نگاه مرد نفر اول صف تلاقي كرد، پيري، خستگي و چهره عبوسش توجهم را جلب كرد.
پيرمردي بود حدود 70 ساله، شكسته و فرسوده، با كيفي رنگ و رو رفته در دست و كت و شلواري درتن كه بزرگتر از قامتش. از اين نوع چهرهها در طول روز بسيار ديده بودم ولي تا به حال توجه بيشتري به آنها نكرده بودم.
به دستانش كه در آن سرما قرمز شده بود، نگاه كردم مشخص بود كه سالها كار سخت و طاقتفرسا آنها را به دستاني زمخت تبديل كرده بود.
در اين افكار بودم كه صداي سوت ترمز اتوبوس حواسم را به خود جلب كرد، خوشبختانه در اتوبوس كنار پيرمرد يكجا خالي ماند و من نشستم.
كنجكاوي و حسي كه وقتي چيزي يا كسي توجهم را جلب ميكند باعث ميشود كه بايد ته و توي كارش را در بياورم، منتظر فرصتي بودم تا سر صحبت را باز كنم.
هوا امروز خيلي سرد شده، پيرمرد در پاسخم گفت بله بالاخره زمستان است.دوباره به خود پيچيدم تا جملهاي بيابم، گفتم: تازه كار پيدا كردم و دائماً نگرانم كه دير برسم.
نگاهي به من كرد و گفت براي نگراني و دلواپسي وقت زيادي داري، من 35 سال است كه با اين دلشوره از خواب بيدار ميشوم.
گفتم، مگر شما بازنشسته نشديد؟ گفت چرا 5 سال پيش، ولي مگر ميشود با اين خرج و مخارج توي خانه نشست و اميد به حقوق بازنشستگي 300هزار توماني داشت. بايد قبل از اينكه بازنشسته شد دنبال كار ديگري بود وگرنه هرچه داري بايد بدهي تا با سرخ كردن صورتت جلوي بچه و نوه سرافكنده نشوي.
چهره پدربزرگم در حياط خانه قديمي در ذهنم خطور كرد كه هر وقت به ديدنش ميرفتم، انواع و اقسام چيزها را از او طلب ميكردم با اين فكر كه چون پدربزرگ است بايد همه خواستههايم را برآورده كند، غافل از دل او و بسياري از پدربزرگها و مادربزرگها.
به مقصد رسيدم از پيرمرد خداحافظي كردم و راهي محل كارم شدم. اما لحظهاي فكر پير خسته رهايم نميكرد.
هر روز در كوچه و خيابان دهها پيرمرد و حتي پيرزني را ميبينم كه در سنين بازنشستگي و استراحت مشغول كار هستند و بدنهاي نحيف و فرسوده آنها به اندازه كافي كار كرده و اكنون نياز به استراحت و آرامش دارد به خصوص آرامش فكري و روحي، نه نگراني از اين كه فردا چه ميشود.
با ديدن يكي از همكاران، به ياد خاطراتش از سفر به اروپا افتادم، ظاهراً او زودتر از من توجهش به زنان و مردان پير جلب شده بود.در بين مواردي كه او از سفرهايش ميگفت، اين نكته را بارها تكرار كرده بود كه خوشپوشترين افراد در اين جوامع را پيرها تشكيل ميدهند و آنها حتي معلولينشان با چهرهاي شاد و سرزنده اوقات خودشون را با نشستن كنار دوستان، به رستوران و پارك رفتن و همچنين سير و سفر پر ميكنند.
يادم آمد در سفري به شيراز با بسياري از جهانگردان كه براي تماشاي تخت جمشيد آمده بودند برخورد كردم، به راستي اكثريت آنها را پيران شاد و سرزندهاي تشكيل ميدادند كه پس از سالها كار و تلاش حالا در دوران بازنشستگي با خيالي آسوده براي تماشاي جهان به نقاط مختلف ميروند. چرا اينقدر تفاوت، قلبم به درد آمد، دردي ناآشنا، نگاهم به تابلوي روبرويي افتاد كه زمينه آن از آيينه بود كه در آن چهره پير و خسته خودم را مشاهد ميكردم.
الهه مفيد
دوشنبه 29 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 162]