واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: جزئیات زندگی زن 38ساله ای که مرد شده است!
15 مرداد 1352 به دنیا آمدم. از زمانی که خودم را شناختم، احساس میکردم، پسرم. تمام همبازیهایم پسر بودند. از چهار سالگی و حتی قبل از آنکه یادم میآید، احساساتم پسرانه بود. وقتی با فیزیک پسرخالههایم آشنا شدم، فکر میکردم که من هم بزرگ که شدم، پسر میشوم. دنیای عجیبی داشتم. پدرم آدم مذهبی بود. سه تا خواهر بزرگتر از خودم و دو برادر کوچکتر از خودم. من در آن شرایط سنی نمیتوانستم تجزیه و تحلیلی داشته باشم. فقط با همه وجود فکر میکردم که پسر هستم. در مدرسه سال اول ابتدایی بسیار شیطنت میکردم و تمام حرفم این بود که من چرا اینجا آمدم درحالی که من پسر هستم. مرتب گریه و ناله میکردم که چرا من را مدرسه دخترانه فرستادهاند. به مادرم میگفتم که مگه من دخترم؟ با زور و شماتت عادت کردمدردهای من از همان دبستان آغاز شد. با این همه با زور و شماتت و اینکه مادرم آمد مدرسه و کنارم نشست، به شرایطی که داشتم عادت کردم.10 ساله که شدم وقتی که میدیدم، شرایط عوض نمیشود و من همچنان دختر هستم، عذاب بیشتری میکشیدم. کارم این بود، دخترها را اذیت میکردم! و این تنها چیزی بود که میتوانستم، پسر بودنم را ثابت کنم. مرتب لباس پسرانه میپوشیدم. بازیهای پسرانه انجام میدادم و این ناهنجاری بیشتر احساس میشد. در دوره دبیرستان، خیلی مساله من حاد شد. آرزوی مهاجرتدوره دبیرستان که بودم، بهطور اتفاقی شنیدم که در کشورهای دیگر، عدهای هستند که میتوانند عمل کنند و مرد شوند. این حس خوب همه وجود مرا فراگرفت. فکر تغییر همین جا در ذهنم جرقه زد. بعد از آن تمام فکر و ذکر من این بود که پولم را جمع کنم و بروم خارج از کشور تا بتوانم عمل کنم. البته تا آن زمان اصلا نمیدانستم که من بیمارم و نوعی اختلال جنسی دارم. سرانجام با همه مشکلات، دیپلم کامپیوترم را گرفتم و شروع کردم به کار کردن. طراحی داخلی، از جمله کارهای مورد علاقه من بود. یکی دیگر از کارهایی که به جّد علاقهمند بودم، فیلمبرداری بود. تمام این کارها را با چنان شوقی انجام میدادم که باورنکردنی بود. همه هم برای این بود که بتوانم به خارج از کشور بروم و تغییر جنسیت بدهم. تا این پولها را جمع میکردم و در کارم موفق بودم و این رویا همچنان با من بود. بیماری پدر و فراموش کردن رویای تغییرسال 75 بود که ناگهان پدرم بیمارشد. پارکینسون تمام وجودش را گرفت. سه خواهرم ازدواج کرده بودند و من فرزند بزرگ خانواده بودم، به همین خاطر همه مسوولیت خانواده، به عهده من افتاد. تازه این احتمال هم بود که پدرم آلزایمر بگیرد. روزهای سختی بود. تمام امور خانه با من بود. تا اینکه سال 76 فرارسید و در همین سال پدرم را از دست دادم. زندگی در این سالها سخت و سختتر میشد. برای من خواستگار میآمد اما من به همه میگفتم که ازدواج نمی کنم. سال 84 دیگر تصمیمم برای رفتن از ایران قطعی شد. در تمام این سالها، مشکلاتی که داشتم، دردهایی که داشتم و رنجهایی که میکشیدم همه درون خودم میگذشت. تا اینکه یکی از دوستانم به من پیشنهاد کرد که قبل از رفتن از ایران، پیش یک روانشناس بروم و مشکلم را با او درمیان بگذارم. همین کار را هم کردم. البته پیش از آنکه این اقدام را انجام دهم، گفتم من که تا کنون همه مشکلات را تحمل کردم، بگذار مدتی را تنها سرکنم و ببینم بدون خانواده میتوانم با خودم روراست شوم یا نه. به همین خاطر راهی مهرشهر شدم و زندگی مستقلی را شروع کردم. ترنس بودم و سالهای سال نمیدانستمسرانجام برای نخستین بار در تمام دورانی که مشکل داشتم، پیش روانشناسی که تجربه زیادی داشت، رفتم. وضعیتم را برای او شرح دادم و هر چیزی را که تا آن روز به هیچ کس نگفتم به او گفتم. او مرا راهنمایی کرد و آنجا بود که برای اولین بار فهمیدم من یک ترنسم. باور میکنید؟ تا آن زمان خودم نمیدانستم چه مشکلی دارم. در تمام این مدت تنها یکی از دوستانم در جریان ماجراهای زندگی من بود و نه هیچ کس دیگر. از آن زمان تحقیقات من در مورد این اختلال باز شد و از رفتن به خارج از ایران منصرف شدم. پرونده من در سال 85 مهر باز شد. دیگر به دنبال مراحل قانونی پروندهام بودم. در همین زمان یکی از دوستانم که در جریان این تحقیقات بود، بدون اطلاع من به خواهرم زنگ زد. و این نخستین بار بود که خانوادهام به طور مستقیم در جریان این مساله قرار گرفتند.یک بار همین که پا به خانهام گذاشتم دیدم که خواهرم از زنجان آمده و منتظر من نشسته است. شوکه شده بودم. همین که در را باز کردم، با پرخاش گفت: «معلوم هست داری چه غلطی میکنی». تا کنون خواهرم با من اینگونه صحبت نکرده بود. اصلا در خانواده ما رسم نیست به هم تو بگوییم، چه برسد اینکه با لحن بد و پرخاشگری صحبت کنیم. به او گفتم که برویم در اتاق و با هم صحبت کنیم. رفتیم و او دوباره سوالش را تکرار کرد. من گفتم که کاری که شما نکردید را خودم انجام دادم. گفت: تو داری تلقین میکنی. گفتم: من تلقین میکنم؟ اشتباه خودتان را گردن من نیندازید. شما ندیدید در تمام این سالها، من حتی یک رژ در مهمانیها بزنم. آیا این هیچوقت برای شما سوال نبود. هیچوقت هیچ موردی از من برای شما سوال نشد؟ ادکلنی که من میزدم مردانه بود. لباسهایم مردانه بودند. رفتارم مردانه بود و شما هیچگاه نگفتید چرا؟ خلاصه آن روز ما کلی حرف زدیم.مادرم گفت: جلالخالقخواهرهای دیگرم چندان برخورد بدی با من نکردند. به آنها گفتم که اگر اینجا هم این کار را انجام نمیدادم، میرفتم مملکت دیگر انجام میدادم. بعد هم فیلم همایشی در این زمینه را برای خانوادهام بردم. مادرم وقتی فیلم را دید، گریه کرد و گفت: جلالخالق، خدا چه موجوداتی میآفریند. گفت: ننه جان. حالا میفهمم چرا همیشه با پسرها بودی و باید تو را یا بالای درخت پیدا میکردم یا روی بام. همش این طرف اون طرف بودی.مادرم همان موقع یادم انداخت که وقتی من بچه بودم مرتب کارهای پسرانه انجام میدادم. مادرم خیلی دلش میخواست که بعد از این ماجرا من زود ازدواج کنم. مرتب میگفت که آستینت را بالا بزن ننه جان. با یکی که تو رو بفهمه و دلش با دل تو یکی باشه ازدواج کن. در همان روزها بود که من مادرم را هم از دست دادم.تولدی دوبارهدر همان سالها بود که عملهایم را انجام دادم و این تولدی دوباره برای من بود. بعد از جراحی خانواده فهمیدند، در این زمان تنها دوستانم با من بودند. با خوشحالی آمدم خانه، مادرم میدانست اما چیزی به رویش نمیآورد، البته سعی میکردم دور باشم تا سوال و جوابی هم پیش نیاید. فکر کنید که من همین طوری از آمپول میترسم و رفتم و چنین عملی را انجام دادم. اینقدر استرس بالا بود که سیزده بار دستشویی رفتم. از استرس نمیتوانستم از پلهها بالا بروم، اما خدا را شکر عمل خوب بود. از بین خانواده، خالهام آمده بود کنارم. آمدن خالهام یک معنی مهم داشت و آن این بود که مقاومت خانوادهام فقط به خاطر این بود که من عضوی از آنها بودم. اگر فامیل دور بودم شاید این مشکل پیش نمیآمد.ارزش در برابر ارزشبعد از عمل تا حدودی خانواده با من سرسنگین شده بودند، من مغرور نیستم اما اگر کسی به طرفم نیاید من هم به طرفش نمیروم. خواهر دومم که از همان ابتدا مخالف من بود، در اولین برخورد بعد از عمل موقع سلام و احوالپرسی مرا پس زد و من هم ناراحت شدم، البته بقیه اعضای خانواده و خواهرهای دیگرم در کنارم بودند. اعضای خانواده سعی کردند این رابطه را بازسازی کنند اما من زیر بار نرفتم و برای یک بار تکلیفم را مشخص کردم و گفتم دیگر برای هر کسی به اندازهای ارزش قائل میشوم که برای من ارزش قائل شود. این اتفاق باعث شد که حد و مرزم با آنها مشخص شود. البته آن خواهرم ارتباطش را با من قطع کرد که خب این اتفاق از طرف من هم افتاد. به مادرم هم گفتم که نه ناراحت میشوم و نه سعی کن این رابطه را دوباره ایجاد کنی! مادرم به رابطه برادر و خواهری خیلی تاکید داشت و به آن احترام میگذاشت و توقع داشت که این رابطه را درست کنم اما من زیر بار نرفتم. البته آنها هم گاهی اسم قدیم من را به کار میبردند تا این که یک بار بهشان گفتم اگر اسم قبلی من را صدا کنید، کسی به من شک نمیکند، به شما شک میکند که چرا دارید به یک مرد، اسم زن را خطاب میکنید. اما این رابطه در جریان فوت مادرم، بهتر شد، همان خواهرم آمد، مرا بغل کرد و به اصطلاح آشتیکنانی بینمان راه افتاد.پول عمل من کجا مانده؟درست است که در ایران برای تغییر جنسیت مجوز صادر میکنند اما مشکلات اجتماعی برای ما همچنان زیاد است. یکی از امتیازاتی که من داشتم این بود که برای کارت پایان خدمت به خاطر سنم، مشمول عفو رهبری شدم اما بچههای دیگر در این زمینه بسیار مشکل دارند و گاهی معافیت آنها بهدلیل مسائل روانی میخورد که این بسیار بد است. باید بچههایی از جنس ما از طرف دولت تحت بیمه کلی باشند. چه اشکالی دارد با توجه به شرایط مالی و روحی ما این خدمات ادامه داشته باشد و همه ترنسها را شامل شود. در مورد عمل باید بگویم که خیلی از خانوادهها حاضر نیستند که بچههایشان عمل کند، خب آن ترنس پول عملش را از کجا بیاورد؟ برود مواد بفروشد؟ من با پول خودم این عمل را انجام دادم اما آیا بهزیستی نباید تکلیف پرونده من را که سال 87 در بهزیستی باز کردهام مشخص کند؟ نباید پول عمل را که حق من است به من بدهند؟ الان مسوول بهزیستی میگوید که حتی پرداختیهای سال 89 را دادهاند اما پول من مانده. چرا مانده؟ کجا مانده است؟ قبل از عمل هم بچهها باید حمایت شوند، اما این همراهی را کی انجام میدهد؟ خیلی از بچههایی که عمل میکنند هنوز نه با جامعه آشنا هستند، نه کار دارند. در همه جای دنیا هزینههای بعد از عمل ما رایگان است، چرا در مورد ایران نباشد. ما برای بیماریهای خاص این همه دم و دستگاه داریم، چرا نباید برای ترنسها چنین جاهایی باشد؟عمل کردهایم که زندگی کنیمما عمل کردهایم که مثل آدم زندگی کنیم، اگر رفتهایم این سختیها را کشیدهایم، توقع داریم که مثل آدم، مثل یک شهروند سرویس و حمایت بگیریم. در مورد کار، ازدواج، قانون ولی ما بسیار مشکل داریم. یکی از دوستانم رفته و شناسنامه گرفته، در شناسنامه جدیدش کلی توضیحات نوشتهاند که دیگر با آن شناسنامه نمیتواند، سرش را بالا کند. نمیتواند، کار پیدا کند، ازدواج کند و...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 155]