واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل یکم
تمام وجود بهنام گریه بوده و بغض راه نفسش را بند می آورد و احساس خفگی می کرد. چهره ی ماتم زده ی دخترش بهاره که درست رو به رویش به درخت تکیه داده بود و میکوشید پنهان از چشم پدر بگرید قلبش را به درد می آورد. هر کدام به نوعی تکیه گاهشان را از دست داده بودند و بعد ازاین نصیبشان تنهایی بود و غم.
باد ملایمی که به قصد نظر بازی شاخه ی درختان را نوازش می داده خشمگین از ناز و عتاب آن شاخه ها تبدیل به طوفان شد ، به تاراج شان پرداخت و خاکی را که از گور ثریا بر میخواست را به صورت بهنام پاشید و بهانه ای شد برای گریستنش.
کنار گوری که هنوز سنگی بر روی آن ننهاده بودند ، نشست و زاری کنان در حال راز و نیاز با همسر ناکامش گفت :
_ قرار نبود تنهایم بگذاری. بعد از تو خانه ی عشق مان به تنگی همین قبر است.
تا به آن روز هیچ وقت پیش نیامده بود که بر روی زمین بنشیند. همیشه مواظب خط اتوی شلوارش بود. ثریا پیراهن های سفیدش را اتو می زد ، گره کراواتش را با دقت می بست ، سپس از دور به تماشایش می ایستاد با تحسین سوتی می کشید و طبق عادت همیشه واژه های خارجی را در محاوره هایش به کار می برد و می گفت:
"الگانت ، عالی است ، محشر است . هنوز هم اگر مواظب نباشم ، بعید نمی دانم قاپ خیلی از دختران خوشگل و تو دل برو را بدزدی و بین آنهت طرفدار داشته باشی." با یاد آوری این خاطره لبخند محو لبهایش را از هم گشود و تلخی این لبخند آتشی شد برای سوزاندن دلش. بعد از این دیگر نمی توانست مواظب شیک پوشی اش باشد. به جهنم که شلوارش چروک می شد ، به جهنم که آستین های پیراهن مشکی اش آلوده به گل و خاک بود ، به جهنم که موهایش را شانه نزده و صورتش را اصلاح نکرده بود.
وقتی دیگر ثریا وجود نداشت تا تحسینش کند ، اصلا به این چیزها اهمیت نمی داد.
چند روز بود که در بستر خالی می خفت؟ یک هفته از مرگ همسرش می گذشت ، اما پس آن دو ماهی که ثریا در بستر بیماری گذراند چه؟ باید آن را هم به حساب می آورد ، چون آن مدت را هم دور از هم می خفتند. یعنی دیگر آن چشمهای بادامی بسته شده و آن موهای خرمایی افشان که وقتی شانه در لا به لایش فرو می رفت ، دل او را به دنبال خود می کشاند ، تا در چین و شکن اش لانه سازد ، در زیر خاک مدفون مانده ؟
دستی با محبت بر روی شانه او قرار گرفت و صدای گرم خواهرش ویدا را شنید که می گفت:
_ بلند شو بهنام ، دیگر بس است. همه منتظرند ، باید به خانه برگردیم ، اگر به فکر خودت نیستی ، به فکر بهاره باش. عوض این که دلداری اش بدی ، خودت از او بدتری.
آهی کشید و گفت:
_ خب معلوم است که من از او بدترم ، بهاره دیر یا زود شوهر می کند و دنبال زندگی اش می رود ، اما پس من چی؟ این من هستم که باید فقط با خاطره هایش زندگی کنم.
_ سیلاب زمان همه ی خاطره ها را می شوید و از بین می برد. ثریا برای همه ی ما عزیز بود ، ولی تو باید زندگی ات را بکنی و به فکر خودت و بهاره باشی.
بهنام در آن لحظه به فکر هیچ چیز نبود ، به غیر از ثریا و خاطره هایش. کاش می توانست از آن جا تکان نخورد و تا ابد همانجا در کنار مزارش باقی بماند.
هیچ چیز رنجش را تسکین نمی داد. آمد و رفت ها ، تسلیت ها و ابراز همدردی ها، نه دوای دردش بود ونه باعث آرامشش. ویدا دور و برش می پلکید و بر تک تک قطرات اشک وی دل می سوزاند. بهنام با همه ی مهر و علاقه ای که به تنها خواهر خود داشت ، تحمل دلسوزی او را نداشت ، گاه زبان به اعتراض می گشود و می گفت:
_ کار من از این حرفها گذشته. تو برو مواظب بهاره باش که در ظاهر قلبش آرام است و در باطن قلبش دارد پاره پاره می شود.
به چه امیدی می توانست به خانه برگردد؟ نه ، نمی توانست. آن باغ ، با آن گل های خوش بو و آن آلاچیقی که بعد از ظهرها با هم در زیر آن بر روی صندلی حصیری می نشستند و آن استخری که صدای خنده های ثریا پر از شور زندگی در موقع شنا در آن ، فضای باغ را می انباشت.
سیاوش شوهر ویدا زیر بازویش را گرفت و همراه با تحکم محکمی آمیخته با محبت گفت:
_ می دانم که مشکل است. می دانک که حق داری ، ولی بلاخره باید به خانه برگردی ، آفتاب دارد غروب می کند. بلند شو برویم. تا به خانه برسیم وقت شام است و کلی مهمان داریم. همه خسته اند و سر پا ایستاده اند.
تکانی به خود داد و کوشید تا خود را از چنگ پنجه ای که با سماجت زیر بغلش را می فشرد رهایی بخشد و به اعتراض گفت:
_ شما بروید ، من و بهاره بعدا می آییم.
_ بعدا ندارد. همین الان باید با همه برگردیم.
با نگاه به جستجوی دخترش پرداخت که ویدا زیر بازویش را گرفته بود ، کشان کشان با فشار او را به جلو می راند و بهاره بی توان و قدرت و بی اراده تن به همراهی اش می داد. همه داشتند می رفتند ، چاره ای نبود ، باید می رفت ، یک بار دیگر دستش را درست به همان حالتی که همیشه همسرش را نوازش می کرد ، بر روی خاک مزار او کشید ، سپس پاهای خواب رفته اش را به زحمت از زیر زانوهایش بیرون آ<رد و برخاست.
به نظر عجیب می آمد. دیدگان ویدا از گریه سرخ بود ، اما با صلابت و آرام قدم بر می داشت و به فکر همه ی آنهایی که رنج همراهی با گروه عزادار ، را بر خود هموار ساخته اند ، بود.
صدای گریه مهرزاد ، مادر ثریا حتی یک لحظه هم قطع نمی شد. به خانه که باز گشتند ، بیشتر رنج فقدانش را حس کرد. چراغهای فانوس شکل حیاط خانه همه روشن بودند و نورشان صندلی حصیری آشنایی را که همیشه ثریا در زیر آلاچیق بر روی آن می نشست ، به وضوح نمایان می ساخت.
مشد عباس باغبان ، مثل همیشه ، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ، به آرامی مشغول زدن چمنهای باغچه بود.با دیدن اربا ، دست پاچه ماشین چمن زنی را رها ساخت ، هراسان از جا بر خاست ، حالت تاثر به چهره اش داد و تعظیم کنان سلام کرد.
نیاز به تنهایی داشت و کناره گیری از آن جمع ، اما مگر می شد. در یک چشم به هم زدن تالار پذیره ای انباشته از مهمان شد. میهمانانی که در ظاهر برای تسلای او و دخترش آمده بودند ، اغلبشان مدعوین قبلی ضیافتهای با شکوهی بودند که در همین تالار بر پا می شد و ثریا با آن قد کشیده ، اندام متناسب و پیراهن آخرین مد پاریسی شمع مجلس آنها به شمار می رفت و زیبایی اش همه را به تحسین وا می داشت.
به طبقه بالا رفت تا آبی به سر و صورت خود بزند و لباس عوض کند. در کمد را باز کرد ، حیران ایستاد و به لباسهایش خیره ماند. همیشه این ثریا بود که به او می گفت کدام را انتخاب کند و چه بپوشد. صدای باز شدن در اتاق نگاهش را به آن سو کشاند. بهاره افسرده و ماتم زده در را پشت سر بست و داخل شد. نگاه پدر را که متوجه خود دید با صدای بغض کرده ای گفت:
_ نمی توانم باور کنم پاپا ، دارم دیوانه می شوم. آخر چرا باید این طور بشود.
کاش لا اقل می توانست در مقابل دخترش آرامش و متانت خود را حفظ کند ، اختیار از کف ندهد و به دلداری اش بپردازد. بهاره را بغل کرد ، او را به سینه فشرد و هم آهنگ با هق هق گریه اش گریست.
انگار اشکهایش گوشه چشم کمین کرده بودند تا به موقع ببارند.تنها کسی که در زندگی برایش باقی مانده ، همین یک دختر بود ، تنها یادگار ثریا و تنها فرزندش.
غمهای دلشان دور از چشم اغیار ، فرصت ابراز یافتند. هیچ کس دور و برشان نبود تا حد تاثرشان را اندازه بگیرد. صدای بهنام از شدت گریه به حالت خر خر از گلو خارج می شد:
_ تو عزیز دل مادر بودی و همه زندگی اش. جانش برایت در می رفت.
_ بدون او چه کار کنم پاپا؟
به یادش آمد که باید دلداری اش بدهد و نباید بگذارد غصه بخورد.
این وصیت ثریا بود در آخرین لحظه حیاتش.
به نوازش موهای خرمایی اش پرداخت و گفت:
_ باید زندگی کنیم عزیزم. صدای تپش قلبهایمان به ما یادآوری می کند زنده ایم و خون زندگی در رگهایمان جریان دارد. شاید یک دوش آب گرم حالت را جا بیاورد. فکر می کنی اگر مادرت زنده بود ، به من می گفت کدام یکی از این لباسها را بپوشم؟
چهره بهاره درست همان حالتی را به خود گرفت که ثریا برای انتخاب لباس به خود می گرفت. با دقت لباسهای داخل کمد را از نظر گذراند و پس از لحظه ای تامل پاسخ داد:
_ به نظرم آن پیراهن مشکی مارک ایوسن لوران و آن شلوار سیاه فاستونی مناسب مجلس عزای مامان است.
شاید اگر ثریا هم زنده بود در چنین موقعیتی همان را اتخاب می کرد.
این دختر درست شبیه مادرش بود ، چه از نظر سلیقه و چه از نظر تفکر و چه از نظر چهره و اندام. همیشه از این تعجب می کرد که چرا هیچ شباهتی به دخترش ندارد.
لبهای بهاره در موقع بیان کلمه ی مامان لرزید ، سپس روی برگرداند و از اتاق بیرون رفت.
هنوز بهنام بهت زده در مقابل کمد لباس ایستاده بود که ویدا با صدای جیغ مانندی او را از عالم خیال بیرون آورد.
_ وای تو که هنوز اینجایی! بچه که نیستی ، دنیا که به آخر نرسیده ، پس چرا نمی آیی؟
چاره ای به غیر از رفتن به تالار نداشت ، وگرنه خواهرش دست برزدار نبود و راحتش نمی گذاشت.
با درماندگی گفت:
_ خیلی خب تو برو. الان هم لباسم رو عوض می کنم و می آیم.
_ تو که نیم ساعت پیش قرار بود لباست را عوض کنی؟ میز شام آماده است. هر چه زودتر غذا بخورند ، زودتر این مراسم تمام شود. پس بهاره کجاست؟
_ تا چند دقیقه پیش این جا بود و بعد گریه کنان به گوشه ای پناه برد تا با غم هایش تنها باشد.
_ من میروم پیدایش می کنم ، بعذ می برمش توی سالن. تو به فکر خودت هستی ، نه به فکر این دختر.
قرص کامل ماه نورش را به رخ ستاره ها می کشید و به آنها فخر می فروخت. پرنده ها از شاخه ای به شاخه دیگر می پریدند و سر و صدا می کردند.
صدای گریه مهرزاد ، مادر ثریا با مشاهده دامادش قطع شد. برای اندازه گیری حد تاثر وی نگاهی به سراپایش افکند و سپس به گریستن ادامه داد.
پدر زنش آقای شیرزاد او را به سوی خود خواند و در کنارش نشاند. چه مدت دیگر باید تحمل این مجلس را می کرد؟ چقدر طول می کشید تا تنها شود و با خاطره هایش خلوت کند؟
همه میدانستندکه آن دوچفدر به هم وابسته بودند وتا چه حد به هم عشق می ورزیدند.
هیجده سال زندگی مشترک شوخی نیست. دربیابان سالهای درازی است ، اما در تصور کوتاه و زود گذر .
انگار همین دیروز بود که دستهای ظریفش را فشرد وبا او پیمان وفاداری بست.
چشمهای ثریا از برق خوشبحتی میدرخشید و سوگندش از تو دل و آمیخته با عشق ووفاداری بود.
صدای به هم خوردن قاشق و چنگال به بشقابها دا که شنید وبوی کباب که به مشامش رسید ، فهمید که زمان پذیرایی شام از مهمانهاست.
شاید اگر به زور خواهرش نبود ، در طول یک هفته ای که دچار این مصیبت شده بود ،لب به غذا نمی زد.
به هر طرف نگاه می کرد بهاره را ندید ، او هم مثل خودش از بودن در میان جمعی که انگار از یاد برده بودند به چه منظوری به آنجا آمده اند و با آرامش و خونسردی ، غذایشان را می خوردند، احساس بیزاری می کرد.
از جمع فاصله گرفت ، از پله ها بالا رفت و دوباره در اتاق خوابی که فضایش انباشته از عطر تن ثریا بود، پناه گرفت . همین بوی آشنا که اورا به طرف کمد لباسهای همسرش کشاند ، کلید را در قفل چرخاند، شپش دری را که هیچ وقت قبل از آن روز به خود اجازه نداده بود به حریمش راه باید گشود. پیراهن هایش که هر کدام خاطره ای را در ذهنش زنده میساخت. مرتب وبا سلیقه خاصی در چوب لباسی آورده بود.
با دست به نوازش پیراهن حریر زنگاری رنگی که در هفدهمین سالگرد ازدواجشان به تن داشت وخاطره آخرین جشنی را که در کنار هم در این خانه بر پا زنده کرد سپس در کشوی طبقه پایین آن به دنبال آخرین هدیه ای که به او داده بود گذشت.
دلش می خواست بداند تا چه حد این هدیه برایش ارزش داشته و در کجا آن را نگه داری می کرده.
در یک طرف کشو تمام هدایایی که در طرف این هیجده سال از او گرفته بود قرار داشت ودر طرف دیگر ، چه دفتر چه قطوری که به آن روز از وجودش بی خبر بود.
با کنجکاوی دست پیش برد، آن را برداشته وبه ورق زدنش پرداخت. تمام صفحاتش با خط خوش و خوانای ثریا سیاه شده بود.
سوز دلش لبخند شد و همراه با آه حسرتی بر روی لبانش نقش بست. شوق خواندن دفترچه خاطراتی که از خود نه جای نهاده ، وجودش را انباشت. دیگر تنهایی برایش مفهومی نداشت، ثریا در لابلای این دفترچه زنده بود وبا او سخن می گفت.
صدای همهمه وگفت و گوی دسته جمعی را از طبقه پایین شنید و متعاقب آن صدای ویدا را که در حال خئاحافظی با مهمانان می گفت:من از طرف شما از بهنام خداحافظی می کنم حالش تعریفی نداشت. لابد رفته استراخت کند.
بالاخره سالن از جمعیت حالی شد و همه رفتند . ویدا به پشت در اتاقش آمد وچندین بار صدایش زد وبعد با این تصور که از شدت خستگی به خواب رفته ، او را به حال خود گذاشت وبه طبقه پایین بازگشت. خیالش که از مزاحمت دیگران راحت شد گرانبها ترین یادگاری را که ثریا برایش باقی نهاده بود به دست گرفت ، چراغ مطالعه را روشن کرد و در زیر نور آن به خواندن پرداخت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 447]