محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1830886485
رمان غرور زخمی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: برگرفته از سایت:ایران پردیس
فصل اول (1)
فرهاد کتابی را که در دست داشت محکم بست و به تلفنی که روی میز تحریرش بود و مدام زنگ میخورد خیره شد.خشم و عصبانیت در چشمانش موج میزد.دلش میخواست بطرف تلفن برود و آنرا بر زمین بکوبد اما نمیتوانست.با حالتی عصبی دستی بر موهایش کشید و کتابش را روی میز گذاشت و بعد با همان چهره برافروخته بطرف گوشی خم شد تا آنرا بردارد.اما باز هم منصرف شد برای چندمین بار بود که اینکار را تکرار میکرد اما هر بار از برداشتن گوشی منصرف میشد.کسی که پشت خط بود آنقدر سمج بود که تا وقتی فرهاد گوشی را برنمیداشت راضی به قطع تلفن نمیشد .این چهارمین شبی بود که او در همان ساعت از شب برای فرهاد تلفن میزد.فرهاد همانطور که پشت میزش نشسته بود و به صندلی خود تکیه داده بود در تاریکی اتاق و زیر نور چراغ مطالعه به قاب عکسی که روی دیوار مقابل آویزان بود خیره شد.هر چند که صدای زنگ تلفن تمرکز او را بر هم میزد اما برای لحظاتی کوتاه در فکری عمیق فرو رفت و بعد از چند لحظه وقتی دوباره بخودش آمد متوجه شد که صدای زنگ تلفن همچنان ادامه دارد اینبار گوشی را برداشت سعی کرد ارام باشد و فریاد نزند کاری که در دو سه شب گذشته چندین بار تکرار کرده اما بی فایده مانده بود.
خیلی آرام گفت:ببینم تو چی از جون من میخوای؟چرا دست بردار نیستی !من درس دارم فردا باید برم امتحان بدم تو رو خدا بس کن...
قبل از اینکه فرهاد حرف دیگری بزند صدایی آرام و متین از پشت خط بگوشش رسید:سلام...شب بخیر...
آرامشی که در آن صدا موج میزد و بی تفاوت به همه شکوه ها و گلایه های فرهاد با خونسردی به او شب بخیر گفت فرهاد را بیشتر خشمگین میکرد .اما با این حال او تصمیم گرفته بود تا هر طور شده بدون هیچ داد و فریادی آن دختر را راضی کند که دیگر با او تماس نگیرد.برای همین در جواب سلامش گفت:علیک سلام.ببین خانم عزیز!من فردا امتحان دارم.شاید برای شما اهمیتی نداشته باشد و دوست داشته باشید برای سرگرمی آخر شب با یه نفر حرف بزنید ولی من وقت این کارهارو ندارم.اگر هم داشتم هیچوقت دلم نمیخواست ساعت 2 بعد از نصف شب مزاحم مردم بشم!حالا اگر میشه تلفن را قطع کنید و دیگه به اینجا زنگ نزنید!
مثل اینکه امشب حالت بهتر از شبهای قبله اروم حرف میزنی!
آخه تو چه کاره ای که حال منو میپرسی .اگه شوهر میخوای به مامانت بگو شوهرت بده !مطمئن باش اینطوری کسی تو رو نمیگیره.
ناراحت نشو!همینطوری پرسیدم.راستش امشب خیلی دلم گرفته دوست داشتم با تو حرف بزنم وقت داری؟
فرهاد نفس عمیقی کشید و گفت:مثل اینکه دست بردار نیستی نه!بهت میگم من دانشجو ام فردا امتحان دارم میفهمی!
میدونم...دانشجوی سال دوم رشته ادبیات درسته؟
فرهاد که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود گفت:...تو منو میشناسی!نکنه از بچه های دانشکده هستی ؟بعد از چند لحظه سکوت دختر جوان به آرامی گفت:اول به سوال دومت جواب میدم نه!من نه همکلاسی تو هستم و نه توی دانشگاه شما درس میخونم .در مورد سوال اولت هم...تو فکر میکنی من با غریبه ها حرف میزنم؟
از کجا میدونی من غریبه نیستم ؟اصلا از کجا منو میشناسی؟
جواب این سوال تو رو بعدا میدم.الان میخوام تلفن رو قطع کنم فردا امتحان داری ممکنه خراب کنی !پس تا فردا شب ...خداحافظ.
قبل از اینکه فرهاد بخواهد حرفی بزند صدای بوق تلفن در گوشش پیچید و د رحالیکه هنوز از حرفهای دختر جوان در تعجب بود گوشی را گذاشت و دوباره به قاب عکس روی دیوار خیره شد.
سکوت فضای کلاس را پر کرده بود.اما چون هنوز برگه های امتحانی پخش نشده بود دانشجویان مشغول صحبت با یکدیگر بودند .بعضی از صندلیها نیز هنوز خالی بوده و بنظر میرسید تا شروع امتحان مدتی باقیست.فرهاد هم در پشت یکی از صندلیهای کلاس نشسته و در حالیکه مدام نوک خودکارش را بر میز میزد به نقطه ای روی زمین خیره شده بود.بنظر می آمد در فکر عمیقی فرو رفته است.که گاهی سرش را بالا می آورد و نگاهی به دانشجویان دختر که در اطرافش نشسته بودند می انداخت.فکر اینکه مزاحن تلفنی او یکی از همکلاسی های خودش است یا نه دیوانه اش میکرد.همانطور که د رافکار خود غوطه ور بود با دستی که بر شانه اش خورد بخودش آمد.بهروز بود دوست صمیمی فرهاد که تقریبا هر روز دیر می آمد .اما خوشبختانه اینبار قبل از شروع امتحان رسیده بود .بهروز با اینکه در زندگی خصوصی اش ناراحتی های بسیاری داشت اما ظاهرش چیزی نشان نمیداد .او با پدرش تنها زندگی میکرد و مادرش سالها بود که از همسر خود جدا شده بود.بهروز با لبخندی ملیحانه روی صندلی کنار فرهاد نشست و گفت:چیه؟...تو فکری!...چشمات چرا قرمزه...هان!طبق معمول تا صبح بیدار بودی؟آخه این کارها چیه؟...از من یاد بگیر.دیشب ساعت 11 خوابیدم .الان هم اگر تو کمکم نکنی...
حرف بهروز با شروع پخش اوراق امتحانی ناتمام ماند و سکوت فضای کلاس را فرا گرفت.بهروز سرش را بطرف فرها خم کرد و خیلی آرام گفت:حواست که هست!هوای منو داشته باش...زود بلند نشو!
فرهاد بدون اینکه حرفی بزند سری تکان داد و به بهروز اطمینان داد که کمکمش میکند.وقتی ورقه های امتحانی پخش شد فرهاد هنوز هم در فکر شب قبل بود .سعی میکرد همه چیز را فرا موش کند و ذهن خود را روی سوالهای امتحانی متمرکز کند اما نمیتوانست.حرفهای دختر جوان مدام در ذهنش تکرار میشد .نیم ساعتی از زمان شروع امتحان میگذشت و او تنها به تعداد کمی از سوالات پاسخ داده بود.اما کم کم بخودش آمد پچ پچ کردنهای بهروز هم او را وادار میکرد که به چیزی جز امتحان فکر نکند .آنروز هر طور که بود به پایان رسید هر چند که فرهاد اصلا از امتحان راضی نبود ولی بهروز کاملا از وجود او در کنار خود سود برده بود و برای همین خوشحال بنظر میرسید.وقتی جلسه امتحان پایان یافت و دانشجویان از کلاس بیرون آمدند بهروز با همان چهره خندان همیشگی رو به فرهاد گفت:بابا...دستت درد نکنه...من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم!...
فرهاد با همان چهره متفکر گفت:هیچی میرفتی پیش یه نفر دیگه مینشستی.
بهروز خندید و گفت:عجب هوشی داری.اگه ترشی نخوری حتما بجایی میرسی!
فرهاد در جواب بهروز لبخندی زد و چیزی نگفت.بهروز دوباره گفت:چیه...چرا گرفته ای...خوابت میاد...زود باش برو بگیر بخواب...پس فردا دوباره امتحان داریم ...باید دوباره تا صبح بیدار بمونی.
نه خوابم نمیاد...حوصله خونه رفتن و جواب مزاح تلفنی دادن ندارم.
مزاحم تلفنی...
آره مگه دیروز بهت نگفتم !یه نفر چند شبه که زنگ میزنه خونه ام!
آره...آره ...راستی چی شد؟این یکی رو هم پر دادی رفت؟
دیشب دوباره زنگ زد.ساعت2.5 ...نمیدونم کیه ولی هر کسی هست از همه چیز من خبر داره.چند شب پیش میگفت از اصفهان چه خبر؟دیشب هم میگفت ادبیات میخونی...سال دومی...تقریبا میدونه که چه شبهایی بیدار هستم و فرداش امتحان دارم.
بهروز که با دقت به حرفهای فرهاد گوش میداد گفت:میدونی چیه من میگم حتما دختره تو کوچه خودتون زندگی میکنه.وقتی میبینه برق اتاقت روشنه ...میفهمه که بیداری!
به فرض هم که اینطور باشه !از کجا میدونه که اهل اصفهانم و ادبیات میخونم؟
اینکه دیگه فهمیدنش کاری نداره ...حتما پرس و جو کرده!...از این دخترها هر کاری بگی بر میاد .فرهاد سری تکان داد و گفت:شاید...
سکوت مبهمی فضای خانه را پر کرده بود .فرهاد در تاریکی اتاق روی تخت خود دراز کشیده و دو دستش را زیر سرش گذاشته بود افکار مختلفی از ذهنش عبور میکرد .به این فکر میکرد چرا کسی که به او زنگ میزند هر شب راس ساعت 2 تماس میگیرد؟چرا با او مثل یک اشنا صحبت میکند و چرا فقط شبها دلش میگیرد و دوست دارد با یک نفر درد و دل کند .بیاد می آورد اولین شبی که صدای زنگ تلفن را شنید وقتی گوشی را برداشت و گفت:الو..بفرمایید...یک نفر به آهستگی گفت سلام شب بخیر بی موقع که مزاحم نشدم!فرهاد گفت شما؟
من...نمیدونم تو هر اسمی که دوست داری روی من بذار.
این موقع شب زنگ زدی و میگی برای من اسم انتخاب کن.
تو خودت دوست داشتی بدونی اسمم چیه.
برای من اهمیتی ندارد که اسم شما چیه حالا لطفا مزاحم نشید و قطع کنید و بعد گوشی را گذاشت.
آن شب اولین شبی بود که دخرت جوان با فرهاد تماس میگرفت.شاید ابتدا خیال میکرد آن دختر یک مزاحم تلفنی است که اتفاقی شماره او را گرفته اما...
صدای زنگ تلفن رشته افکار فرهاد را پاره کرد .زیر نور اندکی که از بیرون به داخل میتابید نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ساعت 2 بعد از نیمه شب بود تلفن پشت سر هم زنگ میخورد.تردیدی که در دل فرهاد وجود داشت مانع از حرکت او در جای خود میشد.به این می اندیشید که اگر امشب هم گوشی را بردارد شبهای بعدی هم این تلفن زنگ خواهد خورد.اما از طرفی هم میدانست که تا گوشی را برندارد این صدا قطع نخواهد شد...دقایقی سپری شد.با خودش فکری کرد انتظاری که دختر جوان را میکشد تا او گوشی را بردارد .چقدر ملال آور و خسته کننده است.چطور میتوانست او را راضی کند که دیگر با او تماس نگیرد خدا میدانست...بالاخره تصمیم خود را گرفت و از جایش بلند شد و به آرامی بطرف تلفن رفت و دو شاخ آنرا بیرون اورد.با قطع شدن صدای زنگ تلفن آرامش دوباره بر فضای اتاق طنین انداز شد.آن شب فرهاد تا پاسی از شب بیدار ماند و فکر کرد.
اواخر ترم دوم بود.و تقریبا همه دانشجویان در حال به پایان رساندن امتحانات پایان ترم بودند.فرهاد هم بعنوان داشنجوی رشته ادبیات و شاگرد دوم کلاس خیلی دلش میخواست که این ترم را هم مثل ترمهای قبل بخوبی پشت سر بگذارد و بعد از پایان سال تحصیلی به اصفهان یعنی محل تولدش برگردد.خاطرات زیبای کودکی و نوجوانی که یادآوردی آنها در ذهنش روح او را به وجد می آورد باعث میشد که احساس کند نیمی از وجودش د رآنجاست.محله قدیمی خانه بزرگ پدری اش با همان معماری سنتی اصفهان و حیاط زیبای خانه یادآور روزهای کمابیش دوری بود که او پشت سر گذاشته بود و در کنارش کسانی بودند که عشق نسبت به آنها لحظه به لحظه در وجود فرهاد ریشه دوانیده بود.هرچند که پدرش را در کودکی از دست داده بود اما مادری داشت که برای او و خواهرش همچون پدری دلسوز و مادری مهربان بود.خانه ای که با وجود غیبت پدر برای او مملو از مهر و محبت بود.هر چند وجود خانواده اش مهمترین عاملی بود که او را بسمت اصفهان سوق میداد اما در کنار آنها خاطرات کودکی و عشق به کسی که از همان دوران بچگی با او بزرگ شده بود دوری از شهرش را برای او مشکلتر کرده بود و دلهره از دست دادن او همیشه اضطرابی را در گوشه قلبش بوجود می آورد .کم کم آخرین امتحانات هم داده شد.
اکثر دانشجویان شهرستانی خود را برای بازگشت به شهرستان آماده میکردند .روزی که فرهاد و بهروز از آخرین جلسه امتحان بیرون آمدند برای هر دوی آنها روز سختی بود.آنروز فرهاد و بهروز بعد از پایان امتحان برای اینکه در آخرین روز و اخرین شب با هم باشند تصمیم گرفتند کمی دیرتر بخانه برگردند .فرهاد برای ساعت 4 صبح بلیط گرفته بود و قصد بازگشت به اصفهان را داشت برای همین در آخرین شبی که د رتهران میماند با اصرار بهروز را بخانه خود برد.آپارتمان نسبتا کوچکی که انتهای یک کوچه بن بست اجاره کرده بود برای مدتی باید خالی میماند .هر چند که تعدادی از وسایل را با خود میبرد.اما باقی آنها باید در آنجا میماند.آنروز بعد از تاریک شدن هوا هر دو با هم به آپارتمان فرهاد رفتند.بهروز که هر چند وقت یکبار به آنجا میرفت با دیدن وضع اشفته آنجا گفت:ببینم تو توی بازار شام زندگی میکنی...چه خبره اینجا انگار زلزله اومده...میخوای قدم برداری باید با پا وسایل تو رو کنار بزنی !جا نیست راه بری!فرهاد لبخندی زد و گفت:اینطور ی بهتره کسی جرات نمیکنه که بی اجازه قدم به اینجا بزاره.
والله...هر کس چشمش به اینجا بیفته نیومده فرار میکنه.
چه بهتر!
بهروز خم شد و مشغول جمع آوری جزوه ها و کتابهایی که در کف اتاق پراکنده بود شد.در همین فاصله فرهاد هم مشغول آماده کردن چای شد بهروز ورقه ها و کتابهای فرهاد را دسته بندی کرد و روی میز گذاشت و نگاهی به قاب عکسی که درست مقابل میز فرهاد روی دیوار آویزان بود انداخت.چند لحظه ای خوب به آن نگاه کرد و بعد با صدای بلند فرهاد را صدا کرد و گفت:میگم فرهاد اگر برگردی اصفهان و ببینی این دختره ازدواج کرده یا قراره که ازدواج بکنه چیکار میکنی؟
فرهاد از همانجا جواب داد و گفت:اولا دختره نه و لیلی خانم.ثانیا تو نمیخواد ناراحت باشی مادرس حواسش هست .هر چند وقت یکبار با تلفن خیال منو راحت میکنه.فعلا هیچ خبری نیست.بهروز بطرف قاب عکس رفت و آنرا از روی دیوار برداشت و در حالیکه به آن نگاه میکرد آرام آرام بطرف آشپزخانه رفت و جلوی در ایستاد .گفتی چند سالشه!
19 سال...البته این عکس مربوط به دو سال پیشه اگر فرزانه بفهمد این عکس دست منه!
پس از تو البوم خواهرت بلند کردی!
چه کنیم دیگه عاشقی و هزار درد.
مثلا تو عاشقی.
آره مگه چیه؟
هیچی بابا...همینطوری گفتم.ببینم اینکه کنار لیلی نشسته خواهرته؟
آره...هم سن اند.
صدای زنگ تلفن گفتگوی فرهاد و بهروز را نیمه تمام گذاشت .فرهاد نگاهی به بهروز انداخت و گفت:خودت زحمتش را بکش.
بهروز که معلوم بود به فکر فرو رفته همانجا ایستاد .فرهاد گفت:پس چرا معطلی!
میگم شاید همون دختره باشه.
کدوم دختره؟
ا....معلوم هست حواست کجاست.مثل اینکه واقعا عاشقی...خوب همونی که هر شب برات زنگ میزنه دیگه...
نه...از بخت بد من اون هر شب ساعت 2 زنگ میزنه.
بهروز سری تکان داد و گفت:خیلی خوب باشه...و بعد بطرف تلفن رفت و گوشی را برداشت.
بله ...بفرمایید...الو...بفرمایید... پس چرا حرف نمیزنی...
هنوز جمله آخر بهروز به پایان نرسیده بود که صدای گذاشته شدن گوشی تلفن را شنید فرهاد پرسید کی بود؟
حرف نزد!
از این مزاحمها زیاد دارم.
دقایقی نگذشته بود که باز هم صدای زنگ تلفن بگوش رسید.بهروز بدون مکث آنرا برداشت و گفت :بله بفرمایید.
باز هم جوابی نشیند.
ببینم...فکر کنم شناختمت....گوشی را داشته باش تا صداش کنم.
بهروز گوشی را روی میز گذاشت و به اشپزخانه رفت و با لبخندی به فرهاد گفت:مثل اینکه ساعت خانم یه کمی جلو...امشب بجای ساعت 2 ساعت 10 زنگ زده.
فرهاد با تعجب گفت:خودشه؟
مطمئنم.
خوب قطع میکردی...
بالاخره که چی دوباره زنگ میزد.
فرهاد با ناراحتی سری تکان داد و گفت:عجب گیری افتادم...و بعد از گفتن این حرف از آشپزخانه بیرون امد و بطرف گوشی تلفن رفت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 118]
-
گوناگون
پربازدیدترینها