واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: داستانی از سعید عباس پور جایزه داستان های برگزیدهی داوران دوره ی دوم برنده جایزهی هوشنگ گلشیری
وجدی و زنش داشتند سفره را جمع میکردند و زن من هم داشت ماست های باقی مانده را برمیگرداند توی سطل که سعی کردم جا باز کنم و دراز بکشم. زنم زیر چشمینگاهم کرد. نگفت: «کوه که نکنده ای، دوتا فلاسک چایی خالی کرده ای.»
زن وجدی که اصلأ به ما نگاه نمیکرد، انگار که دستگیرش شده باشد گفت: «دکتر واقعأ خسته است. همه خوابمان برد به جز ایشون.»
وجدی دستمال سفره را کنار پتو تکان داد و گفت: «نگو همه، من که مثل شیر کنارش بیدار بودم.»
اگر زن ها نبودند میگفتم مثل سگ، سگ ها کنار صاحب شان بیدار میمانند. فقط گفتم: «عرب میفرماید کلب» و خنده ی توأم با خمیازه ای تحویلش دادم. به روی خودش نیاورد، یا نشنید. حالا دیگر میشد دراز کشید. طوری خودم را روی پتو جا به جا کردم که تا سینه توی آفتاب باشم. به زنم که روی کتلت ها نان میگذاشت گفتم: «چیزی آوردی؟»
ـ « آره، تو ماشینه.»
کورمال کورمال سوئیچ را که زیر کمرم بود پیدا کردم و گرفتم بالا.
ـ «زیر چیزهاست. حالا یک کاریش بکن.»
وجدی کلاهی را که ندیده بودم سر بگذارد به طرفم پرتاب کرد و گفت: «امیر تا پای گور دست از عادت هاش برنمیداره.» از زیر کلاه آسمان سوراخ سوراخ دیده میشد. کمتر چیزی مثل هوای غیر منتظره مرا سردماغ میآورد. هوای آن آذر ماه هم، بهاری بود. صدای شقایق را شنیدم که میگفت: «مادر بیا یک چیز جالب، بیا.»
بیای آخر را انگار وجدی گفت. بعد به نظرم آمد تمام جمله را وجدی گفته.
صدای بال زدن پرنده ای از خواب پراندم. کمیسردم شده بود. از زیر کلاه دیدم از آفتاب خبری نیست. کش و قوسی به بدنم دادم. پایم به چیزی خورد. افتاد وغلتید. سرم را چرخاندم. کلاه از روی صورتم افتاد. خط باریکی از فلاسک چای راه افتاده بود. گفتم: «خوابی؟»
ـ «بودم.»
ـ «تو ماشین کم خوابیدی؟»
ـ « جان تو خواب نبودم.»
ـ « پس تمرین مراقبه میکردی.»
حالا هردو نشسته بودیم. وجدی معلوم بود سردش شده.
گف: «کو زن ها؟ راه بیفتیم.»
دور و بر را نگاه کردم.
ـ «لابد بچه ها را برده اند....»
ـ «ده تا دکترا هم که بگیری، حرف زدن یاد نمیگیری. آخرش این زن را دق مرگ میکنی.»
گفت و دور و بر را نگاه کرد.
ـ «هر وقت زن تو بهداشت یادت داد، مال من هم حرف زدن یادم میده.»
ـ « آی گفتی، سروشو هم داره مثل خودش میکنه.»
ـ «من هم، بزرگه، مثل مامانش شده، ولی شقایقم نه.»
ـ « نه! بگذار کمیبزرگتر بشه، بهت میگم.» مچ دست وجدی را گرفتم. صفحهی طلایی رنگ ساعت روی مچ پر پشم و پلیش میدرخشید. هر دو به ساعت نگاه کردیم.
ـ «یعنی یک ساعت خوابیدیم؟»
وجدی موهای یکدست سفیدش را صاف کرد و پرسید: «روشن کنم؟»
ـ «نه. اول چایی میخورم.»
لیوان ها تر و تمیز توی سطلی کنار پتو بود.
ـ «هنوز داغه؟»
ـ «ای.»
باد کبریت را خاموش کرد.
ـ «راستی فندک این بار همراهت نیست.» پکی به سیگار زد و گفت: «آره، قایمش کرده. میگه بیشتر که سیگار میکشی، مال عشقت به این فندکه.»
ـ «ما جراشو گفتی براش؟» بی صدا خندیدم. تکانی خورد و گفت: «نه بابا، یک وقت از زبونت در نره، طلوع بی ساز میرقصه.»
ته لیوانم را به طرف بوته ی خار چاق و چله ای خالی کردم. باد چند قطره ای از آن را به صورتمان برگرداند. همان طور که داشتم لیوانم را پر میکردم دوباره پرسیدم: «کجا رفتند یعنی؟»
ـ « همین دور و برها.»
در پارک پرنده پر نمیزد. بلند شدم. وجدی هم ایستاد. باد بال های پتو را جمع کرد.
ـ « دلواپسی؟» جوابش ندادم. ته سیگارش را پرت کرد. سیگار برگشت افتاد روی پتو. وجدی با پای بی جوراب سیگار را روی پتو خاموش کرد. پایش را که بی شتاب برداشت دیدم پتو سوراخ شده. دو سیگار روشن کرد، یکی را به من داد و گفت: «نگفتی، دلواپسی؟»
ـ « دلواپس که نه.»
ـ « لابد بچه ها را بردند جایی، ما راحت بخوابیم.»
ـ «یا خوش بینی یا خود فریب.» کفش های وجدی بود ولی یک لنگهی دمپایی من نبود. وجدی دوباره دراز کشید. بعد که دید من دارم دنبال دمپاییم میگردم، بلند شد. سیگار و کبریت را تپاند توی جیب پیراهنش. دست برد زیر پتو دمپاییم را بیرون آورد و انداخت پشت بوتهی چاق و چله ی خار. لنگان لنگان رفتم و پوشیدمش. وجدی دزدکی به ساعتش نگاه کرد. پرسیدم: «چنده»
ـ « چی؟»
ـ « چهار شده؟»
ـ « آره، یعنی نه. سه و چهل دقیقه ست.»
ـ «هستی من برگردم؟»
ـ « کجا آخه؟»
ـ « همین دور و برها.» باید به طرف خورشید کمرنگ میرفتم تا برسم به دستشویی ها. تک تک دستشویی ها را سرک کشیدم. هیچ کس نبود. به دستشویی های زنانه هم سر زدم. روی تابلوی زنگ زدهاش نوشته شده بود «مخصوص خواهران و بانوان گرامی.» پشت دستشوییها با فاصله ای چند وسیلهی بازی میان شن ها کار گذاشته شده بود. آن جا هم کسی نبود. به جز پیرمردی که داشت یک تاب خالی را هل میداد که اصلاً متوجه حضور من نشد یا به روی خودش نیاورد. به طرف پتو که برگشتم، دیدم برگشته اند. زن وجدی داشت روی دست پسرش آب میریخت. زن من هم نشسته بود و چای میخورد. دختر بزرگم کنار مادرش نشسته بود، دفترچه اش را روی زانو گذاشته بود و داشت تند تند چیز مینوشت. شقایق به طرف من آمد، دست هایش را دور پایم حلقه کرد و گفت: «پدر، چی میشه بچه ها میمیرند؟»
ـ «نگران شدید؟»
وجدی گفت: «من که نه.» زنش این بار برگشت مرا نگاه کرد و سؤال زنم را تکرار کرد: «نه، راستی، دلواپس شدید؟»
ـ «نباید میشدیم؟»
ـ «نه، دیدی آخرش پولکی یادمون رفت. چایی رو باید با پولکی خورد.»
شادی انگشتش را بین دفترچهی یادداشت گذاشت، آن را بست و پرسید: «پدر، نزاع خانوادگی یعنی چه؟»
دفترچه را باز کرد و خواند «نو عروس ناکامی که بر اثر یک نزاع خانوادگی جان خود را به جان آفرین تسلیم کرد.»
زن وجدی داشت دست های پسرش را با حوله خشک میکرد.
ـ «نگفتید ما دلمون هزار جا میره؟»
ـ «وا! دل رفتن نداره، گفتیم راحت بخوابید. های چه هوای خنکی!» زن وجدی که از خشک کردن دست و صورت پسرش فارغ شده بود گفت: «راستش بچه ها باعثش شدند.»
ـ «نمیشد به ما هم بگید کجا میرید حداقل؟»
ـ «حالا شما ناراحت نشید آقای دکتر.»
زنم پای دیگرش را هم دراز کرد و گفت: «شادی!»
شادی بلند خواند «بزرگ خاندان، پدر فامیل، چشم و چراغ آبادی، جناب آقای حاج سید...»
زنم گفت: «کی میره از توی ماشین کیف منو بیاره؟»
کسی چیزی نگفت.
ـ «توش آدامس هم هست.»
ـ «من.»
ـ «آقا من.»
ـ «من که دارم مینویسم مادر. شقایق یا سروش.»
ـ «پدر، حضرت قاسم یعنی کی؟»
ـ «یکی شون که زن بوده آتیش بازی کرده سوخته.»
ـ «آتیش بازی نه بچه جون. آتیش سوزی.»
ـ «خودت هم که از من بچه تری. تازه خودت گفتی آتیش، دروغگو. خودت و شادی گفتید تو آتیش مرده.» پسر وجدی که داشت به طرف ماشین میدوید گفت: «هر کی با من بود با خودشه.» و با دهانش بوق زد.
زن وجدی چپ چپ پسرش را نگاه کرد که داشت با در ماشین زور ورزی میکرد. وجدی گفت: «قفله. کم کم میریم.»
پسر وجدی همان جا ماند و شروع کرد لگد زدن به چرخ های ماشین. رفتم ایستادم بالای سر شادی.
ـ «چی مینویسی؟»
ـ «رفتیم تحقیق علمیپدرم.»
ـ «دروغ میگه بابایی. رفتیم تو مرده ها. سروش گریه کرد.»
ـ «دروغم خودت میگی لوس.»
ـ «جوابت نمیدم تا برگرده به خودت. لوسم خودتی.»
ـ «بی پولکی حال نمیده چایی.»
ـ «خوش به حال خودم که اصلأ نمیخورم. به سروش هم نمیدم اصلأ. دکترا میگن سرطان میاره. درسته آقای دکتر؟» باید جوابی میدادم تا زنجیرهی سؤالات زن وجدی دامنگیرم نمیشد. هیچ وقت وجدی را به پزشکی قبول نداشت. گفتم: «باید تشریف بیارید مطب تا عرض کنم.»
وجدی دست هایش را به هم کوبید و بلند شد و گفت: «جمع کنیم که داره شب میشه.»
سوار که شدیم دیدم وجدی سیگار دیگری روشن کرده. زنش گفت: «آقای دکتر، وجدی اصلأ اراده نداره.»
زن من گفت: «حالا که تا یزد اومدیم کاش میرفتیم آتشکده رو هم میدیدیم امیر.»
جوابش ندادم.
شقایق توی آینه شکلک درآورد و پرسید: «بابایی چی میشه که آدما مرده میشن؟»
به زنم که داشت روسریش را مرتب میکرد گفتم: «ذوق به خرج دادی!»
ـ «من نبردم امیر، بدعنقی راه نینداز. تصادفی چشممان خورد به تابلوی گورستان، بچه ها پاپی شدند، ما هم باهاشون رفتیم. چه عیبی داره؟» پسر وجدی که روی پای پدرش نشسته بود دست هایش را ازهم باز کرد و گفت: «یه شیر اونجا بود، درست کرده بودند خیلی قشنگ.»
ـ «هیچم قشنگ نبود.»
ـ «بود. به تو چه؟»
یکی گفت: «هیس.»
شادی گفت: «هیس کن سروش.»
ـ «خودت هیس کن بچه جون.» وجدی ته سیگار را از پنجره بیرون انداخت و گفت: «خانم به نظر من آدم فقط یک بار باید بره گورستون. اون هم وقتی که میبرنش.» و به من چشمک زد.»
زنش گفت: «وجدی مثل مرگ از گورستون وحشت داره.»
به شانه ی وجدی زد و گفت: « نداری؟»
زنم گفت: «ببینید آقای وجدی، هر جایی یه زبونی داره واسه خودش. زبون گورستانو هم باید کشف کرد.»
به ماشین دنده دادم و گفتم: «شما که کشف کردید، مرده ها عربی حرف میزنند یا انگلیسی؟» اصلأ به روی خودش نیاورد.
ادامه داد: «حتی میشه از سطل آشغال پیام نظافت گرفت.»
ـ « خاله! شادی و سروش پوست تخمه میریزند بیرون.»
زن وجدی زیر لبی به شادی و سروش چیزی گفت.
شادی به نجوا گفت: « بیچاره بچه ها براشون سنگ نمیگذارند.» هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش فریاد زد: «بوق بزن بوق.» و با دست به راننده ی پشت سرمان دو سه بار بوق زد. بچه ها برگشته بودند و برای او دست تکان میدادند.
از ماشین پشت سری که فاصله گرفتیم شادی گفت: «بابا میخوام درستش کنم برا تحقیق مدرسه.»
ـ «بابا چی میشه بچه ها میمیرن؟»
زنم گفت: «گاوها رو ببین.»
ـ «بابایی چرا رو مرده ها آب میریزن؟»
ـ «لوس.»
ـ «ساکت.»
ـ « باباییم آدما اول کچل میشن بعد میمیرن.»
ـ « اینو باش، بچه جونم.»
ـ « شقایقم اون ماشینو ببین که چرخاشو گرفته بالا.»
ـ « باباییم پس تو هم که داری کچل میشی، وای نکنه...»
ـ « شقایق صد بار بهت گفتم وقتی کسی پشت فرمونه نباید بهش دست زد.» دست های شقایق چسبناک بود. سرم را کمیعقب بردم تا بتواند چانه ام را بگیرد. گفتم: «ولش کن سیمین.»
سیمین گفت: «آخه یاد میگیره با من هم میکنه.»
هوس سیگار کردم. به وجدی نگاه کردم، چشم هایش بسته بود. سیمین آرام پرسید: «سیگار؟» با سر جوابش دادم. دست کردم توی جیب پیراهن وجدی سیگار و کبریت را بیرون آورد. وجدی یک دفعه به خود آمد و گفت: «بچه ها پیله کردند. من که اصلأ خوشم نمییاد برم قبرستون. آخه بگو پشت پارک گورستون میسازند؟»
بچه ها دم گرفته بودند: «بوق بزن! بزن بزن بازم بزن!»
سیمین گفت: «بچه ها یواش، آقای وجدی خوابند.»
ـ «نه بابا تیر کنند وجدی از خواب نمیپره.»
ـ «مادر ببینید خوب نوشتم: «قبرهای بزرگ ها کوچک تر از خودشان بود. در ضمن واضح است که قبرهای بچه ها هم سنگ نداشت. حتمأ چون بچه بوده اند مهم حسابشان نکرده اند...»
شقایق بغض آلود فریاد زد: «من جیش دارم.»
ـ «ببینید پرید تو حرف من.» زنم چیزی توی گوش شقایق گفت که نشنیدم. شادی ادامه داد: «آن طور که مادرم میگویند ـ و البته مادرم در دانشگاه تاریخ درس میدهند ـ جالبی این گورستان این است که علت مرگ هر کس بر سنگ مزارش نوشته شده است. روی یک سنگ که معلوم بود تازه هم بود نوشته بودند علت مرگ "خدا میداند". روی سنگ دیگری نوشته بودند علت مرگ "خود سوزی"، جالبیش این جا بود که داخل یکی از گورها خالی بود. از این ها گذشته بچه ها هم ممکن است با بیماری سرطان ـ که یک بیماری خیلی خطرناک و بد است ـ بمیرند.» شادی دفترچه اش را برگ زد، خواست ادامه بدهد که زن وجدی گفت: «آقای دکتر شما را به خدا این قدر به این ماشین گنده ها نچسبید. تو هم شادی جان میشود دم غروبی این قدر حرف مرگ و میر نزنی خاله. قربونت برم.»
وجدی بی آن که چشم باز کند تکانی خورد و گفت: «پمپ بنزین نگه دار.»
شقایق گفت: «مردهی اون قبره که خالی بود کجا رفته بوده؟»
ـ «بعد میگم. حالا بس کنید. خاله سرشون درد میکنه.»
ـ «مادر چرا گفتید جالبه که آدم روی قبرش بنویسند که چرا مرده؟»
ـ «بعد برات میگم.»
ـ «خاله سیمین، کیا بودند که گفتید مرده ها را میسوزونند؟»
شادی گفت: «هندی ها.»
سیمین گفت: «نه هندی، هندوها.»
ـ «فرق دارند با هم؟»
ـ «گفتم فعلأ این حرفا رو نزنید.»
ـ «خاله که چشماشون بسته ست پس خوابند.»
ـ «مامانم تو ماشین خوابشون نمیبره. خودشون میگن.» هجده چرخی پشت سرم بوق وحشتناکی زد. پایم را فشار دادم روی گاز. شقایق با لحنی که میدانستم چند ثانیه بعد به خواب خواهد رفت پرسید: «چرا اون قبره خالی بود؟ مرده اش کجا رفته بود؟»
یادم نمیآید دیگر چیزی شنیده باشم. تا توی پمپ بنزین که دیدم همه پشت سر وجدی توی صف دستشویی ایستاده اند. به سر در دستشویی نگاه کردم، تابلو نداشت.
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ www.seemorgh.com/culture منبع: کتاب نقش 80 بازنشر اختصاصی سیمرغ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 358]