تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 12 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترين آنها اين است كه آدمى تنها حق را بگويد، هر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820334860




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فكر مي كردم بهائيت عجب بهشتي است! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 45


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: فكر مي كردم بهائيت عجب بهشتي است! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 45
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه شجاع الدين برادر فرهاد به منزل خانواده مرجان رفت و آنها را تهديد كرد. فرهاد هم در جواب سراغ برادرانش رفت و ابتدا شهرام را كتك زد. سپس به محل كار شجاع الدين رفت و با او درگير شد. پدربزرگ فرهاد او را به خاطر درگير شدن با شجاع الدين مواخذه كرد، اما وقتي از ماجراي كتك كاري فرهاد توسط خانواده باخبر شد، شجاع الدين را مورد عتاب قرارداد. ادامه ماجرا:
از آن طرف دايي ام با خشم و عصبانيت فرياد زد:
«مگر من به شما نگفتم كه عكس العملي نشان ندهيد؟ چرا به گوشتان نرفت؟ مگر قرار نبود من خودم با فرهاد صحبت كنم شايد با صحبت همديگر را قانع مي كرديم و نتيجه خوبي مي گرفتيم، الآن من با اين رفتار تو و خانواده ات چگونه مي توانم كار او را زير سؤال ببرم؟»
شجاع الدين در جواب گفت:
«آقاي راشدي قبل از اينكه ما به منزل پدربزرگ بياييم طرز برخورد خود را گفت و ما را تشويق به كتك زدن فرهاد كرد. »
بار ديگر پدربزرگم و اين بار با دايي ام يكصدا و با خشم فرياد زدند:
«راشدي خيلي غلط كرده كه چنين دستوري به شما داده. »
پدربزرگم در حالي كه از شدت خشم تمام بدنش مي لرزيد در ادامه گفت:
«فرض كنيم يك احمقي مثل راشدي هم چنين دستوري داد، پس عاطفه برادري شما كدام گوري رفته كه نسنجيده و در كمال وقاحت و نامردي به سر برادرتان ريخته ايد و او را كتك زديد؟ زود از اينجا گمشو برو بيرون وگرنه من هم به فرهاد كه پدربزرگش هستم دستور مي دهم كه آنقدر تو را همين جا و در اين جمع كتك بزند كه جنازه ات را ديگران و آنهايي كه آن شب حمايتت كرده بودند بيايند ببرند. برو خدا را شكر كن كه ما جلوي فرهاد را گرفتيم برو به پدرت بگو اگر فرهاد مرا بيرون از مغازه مي ديد الآن زنده نبودم تا جلوي شما صحبت كنم. لعنت خدا بر تو كه واقعاً شيطان هستي. »
در همان حال رو به من كرد و گفت:
«به خاطر من بگذار اين نامرد از مغازه برود. »
نتوانستم ديگر حرفي بزنم سبك شده بودم. در پايان فقط از دايي ام پرسيدم:
«دايي! اين دين بهائيت كه شما مي گوييد جمع كمالات انساني را دارد، همين است؟!»
دايي ام سرش را به زير انداخت و حرف نزد.
بعد از خداحافظي به طرف مغازه خودم به راه افتادم، وارد مغازه كه شدم، محمد دوست مسلمانم در آغوشم گرفت:
«كجايي، جوانمرد؟! نگرانت بودم. »
گفتم: «ضربتي زدند و به قول معروف ضربتي نوش كردند. »
خنديد و گفت:
«اين بهايي ها جوري روي مغز ما كار كرده بودند كه فكر مي كردم، بهائيت عجب بهشتي است. »
مي گفتند:
«همين كه از ما بشوي تو را مي فرستيم اتريش، زن بهايي برايت مي گيريم، بعد از دو سال هم هر جاي دنيا كه خواستي برو، اهل دانشگاه هستي، بسم الله، اهل كار فني هستي، بسم الله، حتي اگر مي خواهي پزشك بشو. »
گفتم:
«به عنوان يك بهايي رهيده دارم بهت مي گم، اين حرف ها همه اش دروغه؛ اينها با بهائيان قديمي اين طور معامله مي كنند، حالا توقع داري جوان مسلمان ايراني را ببرند خارج از كشور؟ اينها همه در باغ سبز است، اما همين كه وارد شدي و راه پيش و پس نداشتي برايت جهنم درست مي كنند. »
در همين حال و احوال از پشت ويترين مغازه، خودروي دايي ام را ديدم كه دارد آن طرف خيابان روبه روي مغازه دنبال جاي توقف مي گردد، پدرم هم در صندلي جلو نشسته بود، به دوستم گفتم:
«دوباره آمدند، نمي دانم دوباره نقشه شان چيه؟»
و بعد از خداحافظي از در مغازه بيرون زدم. در اين حال دايي ام مرتب مرا صدا مي زد و من سعي مي كردم وانمود كنم نمي شنوم.
در اين حال دايي آمد در يك قدمي من و فرياد زد:
«فرهاد! با تو هستم، حداقل حرمت پدرت را رعايت كن، دايي ات به جهنم. »
مي خواستم باز هم سكوت كنم، اما ديگر سكوت جايز نبود. گفتم سلام و ادامه دادم:
«دايي من همه جوره رعايت حرمت ها را كرده ام، اما تو را به خدا بگوييد در كدام فرقه و آيين، آدم را به جرم ابراز عقيده تكه پاره مي كنند، شماها كه مي گوييد مبلغين بهائيت به جنگل هاي آفريقا فرستاده ايد تا قبايل وحشي را بهايي كنند از شما مي پرسم آيا به آنها هم مي خواهيد رسم زندگي را اين طور بياموزيد؟!
شما كه مي دانيد پدرم به اتفاق برادرانم و حتي مادرم مرا مثل غريبه ها زير دست و پايشان له كردند. حالا بگوييد: جايي براي حرف زدن باقي مانده؟!»
در اين شرايط پدرم پياده شد، اشك در چشمانش حلقه بسته بود. دايي گفت: «فرهاد برو پدرت را ببوس. »
با خنده اي تلخ گفتم:
«پدر؟! آخر چگونه يك پدر مي تواند شاهد له و لورده شدن جگرگوشه اش باشد، در كدام آيين و كتاب مقدس با فرزند اين طوري برخورد مي كنند. »
پدرم در اين حال به سويم آمد كليد مغازه و خانه و مقداري پول را در جيبم گذاشت و گفت:
«امشب بيا خونه، دايي ات هم هست، مي خواهيم دور هم باشيم. »
و بعد خداحافظي كرد و رفت.
محمد كه آنسوتر ايستاده بود تا مبادا باز هم صدمه اي به من برسد، گفت:
«آقافرهاد جسارته، مي ترسم باز هم كلكي تو كار باشه. آخر باور كردني نيست كه خانوادأ شما يك شبه پشيمان شده باشند. »
 جمعه 22 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 115]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن