واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: کنار این مرد ایستاده ام . یکی را دارند به خاک می سپارند. مردی که جامه ی کشیش ها را بر تن دارد و ته ریش سفید ، صورتش را مرموزتر کرده ، کتاب می خواند . کتابی که می خواند به نظر عجیب می آید و انگار آن را به زبان و لهجه ی کاستیلی می خواند . من این مرد را نگاه می کنم و انگار در دلم می گویم که کشیش چه می خواند ؟
این مرد می گوید : او گور نامه می خواند !
می گویم چه کسی مرده است برادر ؟
بر می گردد این مرد . این مرد بیضی صورت . نگاهم می کند به شکل عجیبی . ریش بزی اش به صورتش نمی آید . گویی این ریش را به زور به چانه اش چسبانده است و مرا یاد یکی از خدمتکاران ساکت و موذی پدربزرگم می اندازد. تقریبا همقد هستیم . دست هایش را در جیب فرو کرده است . نگاهم می کند با آن چشم های نافذش .
می پرسم : چه کسی مرده است ؟
نیشش را باز می کند و می گوید : شادون نبی !
شادون نبی ! نمی شناسمش . به خاطر نمی آورمش . شادون نبی . این اسم مرا یاد زکریای تورات می اندازد. با خود این اسم را تکرار می کنم . شادون نبی .. شادون نبی ..
اسمش مرا می خنداند . شین اش مرا می خنداند . الفش ، دالش و نونش ...
این مرد هم می خندد و می گوید : خنده دار است . شادون نبی مرده است و کشیش دارد در گورنامه اش یکی از شبهای بهرام گور را می خواند !
می گویم : کشیش هم صورت آشنایی دارد .
می گوید : په . البته که آشناست . با من بیایید تا شادون را هم ببینید .
دستم را می گیرد و طرف مزار می برد تا صورت شادون را می نگرم ، می ایستم و آهی می کشم . انگار شادون هم چشم باز می کند و آهی می کشد . شادون صورت مرا دارد و مرده است . یاد یک باور کهن می افتم . موریس لوی می گفت : هر انسانی هفت همزاد دارد . به این مرد نگاه می کنم و می گویم : این کشیش را می شناسید ؟
می گوید: از دور !
می گویم : اسمش را به من می گویید ؟
می گوید : صد دلار بدهید برایتان بگویم .
مرا دوباره یاد یکی از مستخدمین پدربزرگم می اندازد . خدمتکاری که پدربزرگم او را از مصر آورده بود و او جادو بلد بود و ناف می نوشت و طلسم می دانست و از من همیشه نفرت داشت و هی می گفت که تو خون رامسس را داری و به طرز فجیعی خواهی مرد !دوباره این مرد را با دقت می نگرم و سعی می کنم بیشتر درونش را ببینم و می گویم : اسش را می فروشید ؟
می گوید : کار من این است پسر نا مشروع رامسس !
پسر رامسس ؟ هیچ نمی گویم . عادت کرده ام به این گونه طعنه های عجیب . از جیبم کیف پولم را در می آورم و یک برگ تراول چک صد دلاری بیرون می کشم .
می گوید : امضایش کنید .
می خندم و اسم آن خدمتکار را نمی توانم به یاد بیاورم و دلم می خواهد فینه ی سرخ رنگی داشتم و سر این می گذاشتم و شباهتش را با خدمتکار پدربزرگم بیشتر می دیدم . امضا می کنم و او چک را می گیرد و امضای مرا نگاه می کند و نچ نچی می کند و می گوید : اسم آن کشیش سند باد بری می باشد .
عجب! من در کجای زمان ایستاده ام . سندباد بری این جا چه دارد و چه می کند ؟ می توانم بگویم که امکان ندارد ولی شواهد نشان می دهد که این مرد بی فینه و هزار صورت راست می گوید . دست به شانه ی استخوانی و ضعیفش می کشم و سری از روی حیرت تکان می دهم و می پرسم : مرا هم می شناسید ؟
چشم هایش بزرگ و کوچک می شود مردک . دستش را بر پیشانی ام می گذارد و صدایش عوض می شود و می گوید : صد دلار دیگر بدهید تا بگویم .
مرا یاد دو نفر می اندازد این مردک . آن خدمتکار و آن مردی که ریشش سرخ و دراز بود و در جایی از زمان اسمش قارون بود و در کتاب ها به طرز فجیعی مرده بود .
می گویم : پیش از اینکه اسم مرا بگویید این اسم خودتان را ..
که ریش کوتاه و خاکستری اش بلند و سرخ می شود و عصایی در دستش می گیرد و می گوید : می شود صد و پنجاه دلار !
امضا می کنم و می دهم و او انگار که صدایی در کابوس و خواب باشد می گوید : تو مخدومقلی هم هستی . یار گم کرده . من هم اکبر کپنهاگی .
_ کدام اکبر ؟
می گوید : این اکبر . اکبر کپنهاگی که به چشمهای تو نگاه می کند و به تو می گوید تو مخدومقلی هم هستی .
می گویم : این شادون نبی که بوده است ؟
دست هایش زیاد می شود. می شمرم . به هشت می رسد . طرف من می گیرد آن دست ها را . می گوید : نصف زندگی ات را بده تا بگویم !
یاد حکایت آن پادشاه و در برهوت تشنگی و آن کوزه آب می افتم و می گویم : دیگر چیزی ندارم .
صورتش کبود می شود و به تلخی می گوید : به درک که نداری !
می گویم : باید بگویی !
می گوید : نمی شود !
این نخستین بار است که دلم می خواهد یک آدمی را هلاک کنم . به همان اندازه که قابیل می خواست هابیل را بکشد . به صورت لا مصبش نگاه می کنم . به لب هایش . به گردنش . به همه ی هیکل ش . در عرض یک چشم به هم زدن می توانم او را خفه کنم . حس بد و تلخی ست آدم کشتن .
می گویم : برویم کمی با هم قدم بزنیم .
می ترسد از زهر نگاهم . کمی عقب تر می رود و می گوید : نمی شود . باید در انتظار بمانم و این آدم ها بروند و من سنگ آن نبی را بر رویش بگذارم . می فهمی سنگ آن نبی را ..
می گویم : مگر تو سنگ تراش یا گور کنی ؟
می گوید : چیزی شبیه این ها !
می خواهم چیزی دیگر بگویم که اشاره می کند کشیش را نگاه کنم . کشیش آن کتاب عجیبش را می بندد و کنار اکبر می آید .
می گوید : سنگش را چه رنگی آوردی ؟
اکبر سرفه ای می کند و می گوید : سیاه !
اکبر غیبش می زند و بعد از چند لحظه با سنگ سیاهی ÷یدا می شود . سنگ را روی شادون می گذارد و می خندد و روی سنگ آرام و با حوصله و خوش خط می نویسد : شادون نبی این جا خواب می شود !
کشیش کنارم می اید و می گوید : شادون از نوادر بود . تنها بود . گم کرده ای داشت . از کوهستان آمده بود . سازش را اکبر برداشت . هفت همزاد داشت . صدایش مغموم بود و حزن داشت . شبیه تو بود . اکبر خدمتکار شادون بود .
می گویم : چه شادونی !! چه شادونی ! افتخار آشنایی با شادون را نداشتم .
بوی عجیبی می دهد این کشیش . بویی شبیه عطر گلی که کولیان خراسانی می فروشند . صدایش جادویی ست . دست خنکش را روی شانه ام می گذارد و می پرسد : شما که هستید فرزند من ؟
می گویم : اکبر گفت که من مخدومقلی هم هستم .
می خندد و می گوید : مخدومقلی شاعر . مخدومقلی ترکمن ؟ بعید می دانم . بعید می دانم که شما بتوانید با او یکی شوید . حتما گفت که من هم سند باد بری هستم .
می گویم : درست است .
چیزی نمی گوید و انگار که بخاری باشد مه می شود و باران می بارد . اکبر کنارم می آید و می پرسد : کنجی برای خوابیدن داری ؟
می گویم : هنوز نه .
می گوید : شبی صد دلار . شراب و میز و کاغذ و پنیر و نان و سوپ قارچ .
می گویم : باشد ای جادو .
سوار وانت سیاهش می شویم و می رویم . بعضی وقت ها دیده اید که کسی را که هرگز دوستش نمی دارید یک میل شدیدی به دیدنش در شما پیدا می شود و می خواهید با او ساعتی را بگذرانید ؟ نمی دانم این حس شدید از کجا به درون من می تابد . در حالی که دلم نگران است می گویم : بیشتر از این اکبر کپنهاگی بگو !
می گوید : من ساربان ِ کاروان ِ خوابیده گانم . آنها را همیشه سر وقت به منزل می رسانم .
می گویم : من و تو جایی همدیگر را گونه ای دیگر باید بشناسیم . جایی . زمانی . آینده یا گذشته ای ...
جوابم را نمی دهد و به خانه ی عجیب و کج و معوجش می رویم . شبیه هیچ خانه ای نیست این خانه . انگار که کندوی زنبور باشد خانه اش . هزار در و اتاق و حجره دارد . نگاهش می کنم تا آن صورتش را به یاد بیاورم . این مردک را من باید جایی دیده باشم . جایی که در آن یک اتفاق شومی افتاده بود .. نگاه از من می دزدد و اتاقم را نشان می دهد .
نیمه ی شب درد شدیدی در قلب من می پیچد و بیدار می شوم . با دهانی خشک و انگار که لاغرتر شده ام بر می خیزم به دستشویی می روم .هنوز نرسیده متوجه نور ضعیف سبز رنگی می شوم که از زیر اتاق شماره ی 10 بیرون خزیده است . در را آرام باز می کنم . کسی خوابیده است . نکند کس و کار یا زن اکبر باشد . دل به دریا می زنم و پوشش سیاه را از صورتش کنار می کشم و می افتم . این صورت ، صورت آن زنی بود که من همه ی عمر و اعصار در پی او بوده ام . می بوسمش . گریه ام می گیرد . منی که در مرگ مادرم نتوانستم گریه کنم حالا مثل بچه ای یتیم گریه می کنم .این جا چه می کند این زن ؟ گفتم من این اکبر مرده شوررا از جایی باید بشناسم و از جایی باید با همدیگر ارتباط داشته باشیم . این زن را من چندین و چندین سال است که گم کرده بودم و همه جا را زیر پا گذارده بودم برایش . آه این زنی که من در آن روز برفی و سرد کنار رودخانه دیده بودم برهنه و جادویی و گرم ، مرده است . صورتش ... از صدای اکبر وحشت می کنم . می خندد این اکبر کپنهاگی . سایه اش سرخ است و فربه . می گوید : این هرجایی و فاحشه ، معشوقه ی همه ی خرفت هایی مثل تو بوده است .
صورت کج و دراز شده ی اکبر را می نگرم . می نگرم تا صورتش را درست به خاطر بسپارم . قوز دارد بی دین . دندان های زردش می خندد . باید این شکل و قیافه را به یاد بسپرم تا که می داند روزی و زمانی اگر دوباره با او دیداری داشته باشم صلاح کار را بدانم . برای رفتن و جایی نشستن و فکر کردن بر می خیزم که اکبر مثل یک مرگ زبان باز می کند و می گوید : فردا سر قبرت چه کتابی دوست داری خوانده شود ؟
همین طور که نفس های واپسین را می کشم و سرفه می کنم و می افتم ، می گویم :یکی از شبهای عشق آن بهرام گور را . نمی دانم سوره ی اشراق را ..
اکبر می گوید : باشد . باشد . حالا برو و کنار آن زن دراز بکش و با خیال راحت دهانت را باز کن تا من جانت را ...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 522]