واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: وقتی افتان و خیزان از دالان امامزاده بیرون آمد، مردم دورش را گرفتند. دست هریک قیچی یا چاقویی بود، پیراهنش را تكهتكه كردند. او همچنان آرام و عرقكرده روی پله سنگی امامزاده نشسته بود و كاری نداشت كه چهكارش میكنند. وقتی پیراهنش كاملاً تكهپاره شد، همه راهشان را كشیدند و رفتند. آنوقت دوباره همان صدا را شنید. سرك كشید و حیاط كوچك امامزاده را از دالان نگاه كرد. دلش میخواست كاملاً مطمئن شود كه از آن دنیا بیرون آمده است، اما سایهها باز به طرفش میآمدند. سرش را پایین انداخت. میدانست كه چارهای جز این كار ندارد، شاید تمام مدّت زمانی كه خوابنما میشد، بیشتر از چند دقیقه طول نمیكشید، اما وقتی بیدار میشد، مطمئن بود كه ساعتها خواب بوده است. آن روز وقتی به هوش آمد، تصمیم خود را گرفت. باید میرفت. بالاخره هرچه بود گرسنه كه نمیماند، میتوانست خرج خود را دربیاورد. از دالان تاریك گذشت و داخل حیاط شد. كنار حوض پر از گنجشكهای مرده بود. سرش هنوز هم گیج میرفت. دستش را به دیوار گرفت و به طرف اتاق ته حیاط رفت، دم در ایستاد تا كمی نفس تازه كند. بعد با صدای ضعیفی گفت:« سید! سید! بیا حرف دارم».
صدای خسته زن سید را شنید كه میگفت:
«خوابه، بعداً بیا. گفته اگه آسمون به زمین رسید بیدارش نكنم».
با خستگی به اطراف نگاه كرد، برای آنكه سرگیجهاش كمتر شود، رفت لب حوض و صورتش را آب زد. بعد تمام گنجشكها را از كنار حوض جمع كرد. یكیشان هنوز زنده بود، اما معلوم بود دارد زجر میكشد. با لگد سرش را له كرد. صدای خشكی شنید و وقتی پایش را بلند كرد، دید ته كفشش خونی شده و پر خاكستریرنگ كوچكی در عاج كفشش فرو رفته است. به اتاق كوچك خود رفت كه درش پایین منبر آقا بود . چراغ موشی را روشن كرد و همه گوشه و كنار اتاق را آب و جارو زد. دوباره سایه را دید، سرش گیج رفت و روی زمین نشست. وقتی دوباره بیدار شد، دید روغن چراغ موشی تمامشده و اتاق كاملاً تاریك است. كورمالكورمال به طرف در رفت، دستگیره زنگزده را پایین كشید و از زیر منبر داخل شبستان شد. عرق از سر و رویش میریخت، بوی بد تن خود را احساس میكرد. سرش را بالا گرفت، چلچراغ شمعی را با شمعهای سبز و قرمزش نگاه كرد. از ایوان باد خنكی به صورتش خورد. چشمهایش را با لذت بست. كمی كه حالش جا آمد، از جا بلند شد و به طرف ضریح رفت. میخواست كمی پول بردارد، ولی سید همه پولها را قبلاً برداشته بود، حتماً بو برده بود كه او بعضی وقتها از آنجا پول برمیدارد، اما مقداری توت خشک و آجيل هنوز توی ضريح ديده می شد. مردمی كه كمتر پول داشتند، بعضی وقتها از این چیزها هم نذر میكردند. با كلیدش قفل ضریح را باز كرد و دستش را برد تو. كمی توت خشك و پسته و تخمه برداشت. وقتی خواست آنها را در پیراهنش بریزد، تازه یادش آمد پیراهنش پاره پاره است. آجیل را در مشت دیگرش ریخت و دوباره دستش را برد تو، ولی اینبار احساس كرد چیز نرم و لزجی را لمس میكند. وقتی از شیشه نگاه كرد، دید كلۀ گنجشك مرده در مشتش است. با چندش انگشتانش را باز كرد و كلۀ له شده را انداخت زمین. دستش خونی شده بود. آجیل را ریخت زمین و بهشتاب رفت طرف حوض. باز لب حوض پر از گنجشكهای مرده شده بود. نفسش گرفت، دستهایش را در آب سبز و كثیف فرو برد و آب كشید. در همین موقع زن سید از اتاق بیرون آمد و بدون توجّه به او كهنه نمناكی را كه در دست داشت، روی بند پهن كرد. رو به زن كرد و پرسید: «سید بیدار شد؟»
زن بدون آنكه نگاهش كند در حالیكه وارد اتاق میشد گفت: «نه».
با خود فكر كرد دیگر نمیتواند حتی یك ساعت دیگر هم آنجا بماند. به همین علّت گفت: «هر وقت بیدار شد بهاش بگو من رفتم». زن برگشت و با تعجب پرسید: «میخوای بری؟ تو كه تازه خوابنما شدی. از فردا مردم ده بهات امان نمیدن، چند وقت دیگه اسمت توی دهات اطراف میپیچه و دیگه لازم نیست غم نون و آب بخوری.»
مرد بیحوصله رویش را برگرداند و گفت: «نمیتونم. تازه من هنوز خوابنما نشدم، تا حالا امامزاده را ندیدم، فقط سایهاش را میبینم و سرم گیج میره… خب دیگه از قول من از سید خداحافظی كن… راستی اگه سید پیراهنی داره كه به دردش نمیخوره، بده من. مردم لباسمو جرواجر كردن.» زن كمی مردد ماند، بعد داخل اتاق شد و با پیراهن رنگ و رورفتهای كه از چادرش بیرون زده بود برگشت.
مرد آن را گرفت و نگاه كرد، خیلی كهنه بود. سرش را بلند كرد و گفت: «دستت درد نكنه خواهر، حلالم كن.» بعد دست در جیب شلوارش كرد و دسته كلید را درآورد و به زن داد. زن بدون آنكه حرفی بزند، برگشت داخل اتاق و در را پشت سرش بست. مرد پیراهن را پوشید، از ایوان خنك گذشت و روی پله سنگی ایستاد. نگاه دیگری به داخل انداخت. چقدر تاریك بود! كفشش را از پا درآورد و پر خاكستریرنگ را از میان عاجها بیرون كشید و در هوا رها كرد.
وقتی از تپههای آبادی بالا میرفت، صدای اذان سید را شنید. سرش را برگرداند، یك دسته گنجشك دید كه روی گنبد امامزاده فرود میآمدند. سایه را روی گنبد دید. باد سردی به گونههایش خورد. سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 195]