واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: آسمان پیدا نبود. تنها سایهی محوی از شتاب گذرندهی آدمها از پشت شیشههای خیس مهزده به دید میآمد. پچپچ گنگ مشتریها و بوی هشیار کنندهی قهوه در هوا پراکنده بود. پشت میز کنار مرد جوانی نشسته بود. روبرویش یک شاخه گل سرخ بر روی میز. مرد یک بار آن را برداشت و بویید. بعد آن را بر روی میز، جلوی صندلی روبرو که خالی بود، گذاشت.
-بابا گفت میریم یه جای خوب. تو هم بیا مامان!
-میدونم عزیزم. حتما. گونهی دختر را بوسید و به مرد گفت :
-مواظبش باش! تازه داره سرماخوردگیش خوب میشه.
ماهها گذشت تا توانست مرد را قانع کند که هر وقت او را با خود میبرد، نگذارد زیاد پای تلویریون بنشیند. شکلات و هلههولهی اضافی برایش نخرد و آتوآشغالهای مکدونالد را هم به خوردش ندهد.
سردش شد. انگشتان هر دودست را دور فنجان حلقه کرد. گرمای ملایمی در انگشتانش دوید. خواهرش توی تلفن گفته بود:
-ما همه از کار این مرد شوکه شدیم. و گفته بود آنها چه میتوانند بکنند. او حتا نمیگذارد بروند بچه را ببینند و خانوادهاش هم که هیچ! بعد هقهق مادر را شنید. صدای خش دار و لرزانش را:
-بمیرم برا غریبیت. ولی خودت کردی. حالا تو اونجا بسوز من اینجا!
و او هنوز میسوخت. از کار خودش و حرف این و آن.
جرعهای قهوه نوشید. تلخ و سرد. از کیفش نامهای بیرون آورد. آخرین نامهی شوهرش. شروع به خواندن کرد. برای چندمین بار آن را میخواند. صدا و خندهی دخترش در گوشش بود. نامه را کنار گذاشت. عکس دخترش را بیرون آورد. با چشمهای خندان به او نگاه میکرد. صدایش صاف و نازک بود و خندهاش موج به موج او را به خود میکشید و میبرد.
-من فقط Eis میخورم.
انگار داشت پاها را زیر میز تکان میداد.
-مامان یه کم بخور!
زن جوانی آمد روبروی مرد میز کنار او نشست.
قرارشان این بود که چند ماه از هم دور باشند تا راهی پیدا کنند. مرد برای خودش جایی پیدا کرد. روزهای تعطیل و آخر هفتهها بچه را میبرد پیش خودش. ساعتها بحث کردند. میخواستند بچه کمتر آسیب ببیند. اما مرد همه چیز را خراب کرد.
همان روزهای اول به خانوادههایشان خبر داد. آنها نگران زنگ میزدند. نمیتوانستند بفهمند چه شده. چه بر سر آنها خواهد آمد. نصیحت میکردند و چیزی تغییر نمیکرد. بعد نوبت به دوستان و آشنایان مشترک رسید. پس از آن هم بچه هربارعصبی و ناراحت از خانهی پدر برمیگشت. گریه میکرد. غذا نمیخورد و بهانه میگرفت و با او لج میکرد:
-Du bist gemein! بابا رو دوس نداری. مامان بد!
پیشخدمت برای زن و مرد نوشیدنی آورد. زن گل را برداشت و خواست آن را جا به جا کند. مرد آن را در هوا گرفت، به زن داد و آرام چیزی گفت. زن حرفی نزد و آن را روی میز گذاشت. بعد جرعهای نوشید. از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. آدمها در زیر چترها در آمد و رفت بودند. لیوان را روی میز گذاشت و انگشتش را یک دور به دور لبهی آن کشید. مرد آرنجها را بر روی میز گذاشته و چانه را به کف دست تکیه داده بود و او را میپایید. زن او را نمیدید. مرد گفت:
- Alles wird wieder gut.
زن خوابزده، بیصدا خندید.
مرد به پشتی صندلی تکیه داد. سیگاری برداشت و پیش از فندک زدن به چشمهای او خیره شد. زن گویی تازه او را میدید. پرسشگرانه نگاهش کرد و با بی حوصلهگی گفت:
- Vergiss es!
مرد پک ممتدی به سیگار زد و به برگهای سبز سیرگل که تر و تازه بودند، دست کشید و به زن نگاه کرد:
- Ich kann nicht.
بینی زن چین برداشت. چند بار مژه زد. دوباره به حرکت تار آدمها از پشت شیشه و تور مه خیره شد و گفت:
- Du denkst immer nur an dich selbst.
و در کیفش را باز کرد و دنبال چیزی گشت. مرد پاکت سیگار را رو به او گرفت. زن پلکها را بر هم گذاشت و نرمی انگشتها را به پلکهای بسته کشید.
سردش بود. به فنجان سفید قهوه خیره شد. چیز زیادی در آن نبود. دسته فنجان را گرفت و مایع غلیظ را در درون آن چرخاند. قهوه در ته فنجان چرخید. دایرههایی لرزان و پیاپی در ادامهی هم. هوس کرد برای خودش فال بگیرد. فنجان را وارونه کرد. پشیمان شد. آن را برگرداند. رگههای تیرهی لغزانی بر دیوارهی آن نقشهای ناهمگونی زده بود، که در بازگشت به سوی عمق پهنتر و پررنگتر میشدند. در هم میآمیختند، در ته فنجان به هم میپیوستند و به قشر نازک غلیظ و تلخی بدل میشدند. همان تلخی که در جان او نشت میکرد و او چارهای جز جرعه جرعه نوشیدن آن نداشت. فنجان دیگری سفارش داد.
مرد باز هم سیگار روشن کرد. زن دستمالکاغذی تاشده را به پلکها کشید. ابروها را رو به بالا مرتب کرد. نوک بینیاش ورمکرده و سرخ بود. تای دستمال را از هم گشود. کف دست را یکی دو بار روی سفیدی آن کشید. به دقت آن را تا زد. تاها را صاف کرد. دوباره تا زد. اول مستطیلهای باریک و دراز. بعد مثلثهای یک شکل و همقد. بعد هم آن را با همهی مثلثها و مستطیلها مچاله کرد و کنار لیوان انداخت. دستی به موهای بلند بورش کشید. سنگینی بالا تنه را روی پشتی صندلی رها کرد و حلقهی طلایی را چند دور به دور انگشت چرخاند.
گاه دیر برمیگشتند. نیم ساعت اول به سر خود را گرم میکرد. از یک ساعت که میگذشت به مرد زنگ میزد. بیش از آن را تاب نمیآورد. چند بار به او تذکر داد، ولی او عین خیالش نبود. باز بدقولی میکرد. هرگز اما این همه دیر نکرده بودند.
میرفت دم در و از پشت پردهی اتاق به خیابان سرد و تاریک چشم میدوخت. خیابان خیس و خلوت بود و هیبت خزانی درختها در سیاهی هول به دلش میانداخت. راه میرفت. فکر میکرد و باز چشمش به عقربههای ساعت بود، که در پی هم میدویدند و گوشش به زنگ تلفن و احتمال صدای پایی در راهرو یا بر روی پلهها. صدایی نمی آمد. شب ساکت و خفه بود.
زن از دستشویی برگشت. روبروی مرد نشست. نوک بینیاش هنوز کمی سرخ بود. مرد سیگارش را خاموش کرد و لبخند زد. زن هم خندید. آرام و بیصدا. مرد دستهای او را گرفت و بوسید. انگشتانش را. و رازگونه نجوا کرد.
بالاخره زنگ تلفن به صدا درآمد.
-حدس بزن ما الان کجاییم؟
- کجایی؟ زود اون بچه روبردار بیا!
-تو چرا نمیآی؟ اگه بچه رو میخوای تو بیا!
-کجا بیام؟ من نصف جون شدم ، تو شوخیت گرفته؟
-شوخی نمیکنم. ما تازه رسیدیم. ایرانیم. سر فرصت فکر کن!
"مامان تو هم بیا! یه جای خوب!" صدای دخترش در سرش بود. میچرخید. اوج میگرفت. فروکش میکرد. دوباره بالا میرفت و با صداهای دیگر درهم میپیچید.
زن میخندید. صدایش نرم و مخمل گونه بود. سبک و رها و طنین کودکانهای داشت. مرد چشم به زن داشت و در نگاهش نوازش و مهری ناگهانی شعله میکشید. سیگارش را تا آخر کشید. از جا برخاست. کنار صتدلی زن ایستاد. دستها را به نرمی بر شانههای او نهاد و اندکی فشرد. زن بلند شد و مرد او را در پوشیدن پالتو کمک کرد. دست او را گرفت و به سوی در برد. زن برگشت. گل را از روی میز برداشت. بویید، بر گونه سایید و خندید.
یک بار دیگر نامه را خواند: " باورت نمیشه! فارسیش عالی شده. یک عالمه دوست پیدا کرده. تو هم فکراتو بکن! اونجا دیگه کاری نداری! جمع کن بیا! ما به هم احتیاج داریم. . ." لبهایش لرزید. نامه را به آرامی پاره کرد. خردههای آن را در فنجان قهوه انداخت. بلند شد. کیفش را برداشت. از پشت شیشه به بیرون نگاه کرد. پرتو دور خورشید روزخیس و خاکستری را روشن میکرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 139]