- آسمان پیدا نبود. تنها سایهی محوی از شتاب گذرندهی آدمها از پشت شیشههای خیس مهزده به دید میآمد. پچپچ گنگ مشتریها و بوی هشیار کنندهی قهوه در هوا پراکنده بود. پشت میز کنار مرد جوانی نشسته بود. روبرویش یک شاخه گل سرخ بر روی میز. مرد یک بار آن را برداشت و بویید. بعد آن را بر روی میز، جلوی صندلی روبرو که خالی بود، گذاشت.
-بابا گفت میریم یه جای خوب. تو هم بیا مامان!
-میدونم عزیزم. حتما. گونهی دختر را بوسید و به مرد گفت :
-مواظبش باش! تازه داره سرماخوردگیش خوب میشه.
ماهها گذشت تا توانست مرد را قانع کند که هر وقت او را با خود میبرد، نگذارد زیاد پای تلویریون
»
شعر کودکانه شهادت امام موسی کاظم (ع)
»
همه چیز درباره ی تکثیر دلقک ماهی ها
»
قدیمی ترین فرش ایران در موزه وین
»
روبيکا هیچ گونه اينترنت رايگان براي همراه اول و ايرانسلي ف...
»
زیباترین مدلهای میز تلویزیون 2022 از تلویزیون تا کنسول
»
تفاوت النترا وارداتی و مونتاژ و اختلاف قیمت آنها
»
یک روش آسان برای پاک کردن لکه خمیردندان از روی فرش
»
اپلیکیشن های فیلم و سریال با اینترنت رایگان