واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: هموطن-يا او يا هيچكس، فقط با همين يك نفر است كه ميتوانم خوشبخت باشم. اگر با او ازدواج نكنم، هرقدر هم كه زندگي خوبي داشته باشم باز هم در حسرت و آرزوي او خواهم بود، اگر اجازه ندهيد با او ازدواج كنم خودم را ميكشم... اينها سخنان آشنايي است... دختر يا پسري كه با يك نگاه، دل باخته و عقل را به سفري دور و دراز فرستاده است، در آتش عشق و آرزوي وصال محبوبش ميسوزد كه زندگي با او را رسيدن به اوج قله خوشبختي ميداند و چشم بر هر چه جز فرونشاندن آتش درونش بسته است و پدر، مادر يا هر انسان پخته در كوره تجارب زندگي، دست حيرت ونگراني بر پيشاني ميسايد. و سرگشته كه چگونه بگويد:آنچه در پي آن هستي، نه واقعيت كه ساخته ذهن تو است كه عشقي اينگونه آتشين و داغ خوبيها را با خيال خود در معشوق ميآفريند و با دوست داشتن حقيقي كه حاصل شناخت بوده وخوبيها را در محبوب ميبيند فرسنگها فاصله دارد. همه دخترها و پسرهايي كه در آغاز جواني با يكديگر آشنا ميشوند مي پندارند كه آتش عشق همواره فروزان خواهد بود غافل از اينكه داغي آن عشق آتشين سرد خواهد شد اما پختگي مهر و محبتي كه ريشهاش آگاهي است هيچگاه رنگ خامي بهخود نميگيرد و ميتوان با در پيش گرفتن رفتاري منطقي در زندگي مشترك دوست داشتن را سالهاي سال تجربه كرد. اما اگر به هر دليل آتش عشق از همان آغاز به سردي گراييد و زندگي را با بحران روبه رو كرد چه رفتاري را ميتوان در پيش گرفت كه صحيح و منطقي باشد. به راستي خانوادهها هنگام گرفتار شدن فرزندان در چنين توفانهايي چه ميكنند؟ يافتن پاسخ اين پرسش چندان دشوار نيست. اين توفان زدگان آنقدر حرف دارند كه پيش از جاري شدن پرسش از نگاه به كلامت، پاسخ ميگويند. سارا 26ساله است و چند ماه پيش درگير يكي از همان عشقهاي كور آتشين شده. او صادقانه سفره پردرد دل را ميگشايد: «فقط جذب ظاهرش شدم، هيچ شناختي از او نداشتم، پدرم اين را ميدانست و با صبوري و متانت زيادي با من برخورد كرد. به من گفت: نصيحت و تهديد فايدهاي ندارد، گاهي سوختن نوك يك انگشت از خواندن هزار كتاب در وصف سوزندگي آتش، مفيدتر است. بايد يكديگر را بهتر بشناسيد. چند ماهي با نظارت خانواده رفتوآمد كنيد. احتياجي نيست دوست و فاميل و آشنا را از شروع دوره نامزدي با خبر كنيد. نظر واقعيات را پس از اين دوره ميشنوم. اگر پشيمان شدي شجاعانه و با صراحت و صداقت بگو، سرزنشت نخواهم كرد، تحسينت ميكنم. پدرم برنامه سفري با همراهي خانوادهها ترتيب داد. او باور دارد كه آدمها در سفر بهتر خودشان را نشان ميدهند. اين چند ماه فرصت خوبي براي شناختن نامزدم بود و متوجه شدم كه او به شكلي غيرعادي خسيس است. خانواده نامزدم وقتي به سفر ميروند، باتري ساعتها را در ميآورند. باورتان ميشود؟ هربار به من زنگ ميزد، بدون سلام و احوال پرسي ميگفت« يك زنگ به من بزن!» نميخواست پول تلفن بدهد. يك روز به شكل اتفاقي متوجه شدم كه فهرستي از جهيزيه من تهيه كرده و جلوي اجناس قيمت گذاشته. از پدرم ممنونم كه فرصت شناختن او را به من داد، بعد از آن هم مرا پيش مشاور برد، ميگفت: من هرچه بگويم به حساب مخالفت و لجاجت و نظر شخصيام ميگذاري. مشاور بيطرف است. نظرش هم علمي است. ببين او چه ميگويد. مشاور هم گفت: اين آدم مانند درختي است كه كج رشد كرده و انتظار براي تغيير او بيهوده است. عمر و زندگيات را فداي چنين اميد واهياي نكن.» از پدر سارا ميپرسم: اگر دخترت بر اين ازدواج پافشاري ميكرد، چه ميكردي؟ ميگويد: « اين احتمال كم بود، من با فرزندانم رابطه دوستانهاي دارم، سعي ميكنم با محبت و منطق با آنها كنار بيايم، ولي به هر حال جواني است ديگر... . خودم را آماده كرده بودم كه اگر چنين ازدواجي سرگرفت، حق طلاق و حضانت فرزند، ادامه تحصيل، داشتن شغل و انتخاب محل زندگي را به شكل قانوني براي او بگيرم. نميخواستم مراسم عروسي مفصل و پرزرق و برقي داشته باشند، گاهي خاطره آب و رنگ و سروصداي همان مراسم، خصوصا در ذهن ديگران، زوج جوان را در تنگنا قرار ميدهد. خجالت ميكشند بگويند پشيمان شدهاند. به هر حال تاوان يك انتخاب اشتباه، هدردادن يك عمر نيست.» نمي توانم از ستايش پدر سارا خودداري كنم... و بيدرنگ به ياد رفتار خانوادههاي ديگري ميافتم كه درگير توفان عشقهاي آتشين فرزندان خود ميشوند: عاقكردن، طرد و تهديد و محروم ساختن از ارث و مخالفتهاي بيمنطقي كه تبديل به كينه شده و هيزم آتش اختلاف زن و شوهر جوان ميشود، برپا كردن جشنهاي پرهزينه با وجود بيميلي به ورود عروس يا داماد تازه به خانواده و تنها به خاطر آنچه، آبرو ميخوانندش و از همه تلختر، با زبان و نگاه و رفتار به او گفتن كه «يادت باشد. كاري است كه خودت كردهاي.» اين تهديد موجب ميشود زن و شوهر جوان هنگام روبهرو شدن با مشكلات، راه مشورت و كمك گرفتن از خانوادهها را بسته ببينند. گاه چنين زوجهايي پس از تجربه چند سال زندگي با يكديگر و پيمودن راههاي گوناگون براي رسيدن به تفاهم و زندگي بهتر، به بن بست ميرسند، اما بهدليل ترس و نگراني و دوري از نگاه سرزنشگر و تكرار خط و نشان كشيدنهاي خانواده و تلخي شنيدن عبارت:«من كه گفتم» از زبان پدر و مادر به زندگي فرسايشي و پرتنش ادامه ميدهند و يا به ناچار گرفتار جداييهاي دير هنگام ميشوند؛ جداييهايي آنقدر دير كه فرصت دوباره ساختن را از آنها ميگيرد. با خود ميگويم: آيا پدر سارا الگوي مناسبي براي خانوادهها نيست؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 345]