تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):پرخورى و سستى اراده و مستى سيرى و غفلت حاصل از قدرت، از عوامل بازدارنده و كند كننده ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817127281




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان شکـوه های یاس


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مقدمه

شب بود و تاریکی هول انگیزی همه جا فراگرفته بود. صدای قورباغه ها و ناله ی شوم جغدها، موجدات شب زنده داری که سیاهی شب را بر روشنی روز ترجیح میداد. در دل هر رهگذر غریبی، رعب و وحشت می انداخت، اما برای ساکنین این خانه های گلی و قدیمی تمام این صداها عادی بود و کودکان این روستا از طفئلیت با همین نواهای طبیعت خوگرفته بودند. سکوتی که بر فضا حاکم بود خبر از اتمام کار روزانه میداد و انسان را ناخودآگاه در خلسه فرو میبرد و هوس استراحت و خواب شبانه را بر می انگیخت. در یکی از همین خانه های کوچک که مثل بقیه زهوار در رفته بود، دختری نوجوان آرام خوابیده بود و در حالی که به آسمان نگاه میکرد با صبوری به پچ پچ پدر و خواهر بزرگترش گوش میداد. حس ششمش خبر بدی به او میداد، چند روزی بود که رفتار پدرش تغییر کرده،گویی با خود در جنگ بود و هر بار که شکست میخورد تلافی اش را بر سر دخترک در می آورد و او همیشه به خود امید میداد که این پیشامده تاثیری بر آینده اش نخواهد داشت. او از وقتی که به یاد داشت خود را دختر خوشبختی میدانست. مادرش را فقط از تعریفهایی که پدرش برای او کرده بود، میشناخت و میدانست که او به خاطر یک بیماری سخت و لاعلاج ، بعد از تولد او مرده . اما پدرش را خوب میشناخت او اصلا اهل شوخی و بگو بخند نبود، هرگز روزی نشد که دست نوازشی بر سرش بکشد و یا اورا حتی یک بار ببوسید. گویی تمام هم و غم او کار و تلاش بود. فقط کار میکرد و اصلا برایش مهم نبود که فرزندانش به محبت پدرانه ی او احتیاج دارند.اما با این همه همیشه به او قبولانده بود که دختر خوشبختی است چون هم سقفی بالای سرش بود و هم لقمه نانی برای خوردن داشت. روزها همراه خواهر بزرگش پرستو و برادرش خداداد در مزرعه ی اجاره ای پدرش کار میکرد. تنها دلخوشی اش این بود که هر از گاهی اگر پدرش اجازه میداد، همراه گلی دختر همسایه به کنار چشمه ای که از روستا میگذشت برود و با دیگر همسن و سالانش لحظه ای خوش بگذراند. با خاموش شدن چراغ ها دخترک هم چشم هایش را بست و در حالی که نفس عمیقی میکشید با خود زمزمه کرد:بالاخره می فهمم موضوع چیه، فردا باید از پرستو بپرسم، اون میدونه جریان چیه. با این حرف به خود امید داد وراحتر خوابید. صبح مثل همیشه با بانگ خروس خانه چشم گشود و بعد از قوسی که به بدنش داد ،برای شستن دست و صورتش به حیاط رفت . پرستو کنار حوض، مشغول شستن استکانها بود.سلام آرامی کرد و روی لبه سیمانی حوض نشست. پرستو نیم نگاهی به چهره ی زیبا ومعصوم خواهرش انداخت و با سر جواب سلامش را داد . حالا یاس مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده. پرستو از نگاه کردن به او میگریخت. درست مثل اینکه ازاو خجالت بکشد. با شتاب استکانها را برداشت و درون سینی گذاشت و راهی اتاق شد. در خانه ی قدیمی آنها سه اتاق کوچک بود که هر کدام از آنها از دیگری خراب تر بود. پدرش از مدت ها پیش قصد تعمیر خانه را داشت اما هر بار با در آمد کمی که از فروش محصول بدست می آمد، فقط میتوانست اجاره زمین را بپردازد و خرج خانه را کنار بگذارد. یاس صورتش را شست و به اتاق رفت، بقیه دور سفره جمع بودند و با سکوت صبحانه میخوردند. پرستو استکانی چای شیرین مقابل یاس گذاشت و با حرکت چشم به اواشاره کرد که بخورد، اما یاس اشتهای چندانی نداشت.با بی میلی چند لقمه خورد و بعد بلند شد تا برای رفتن به زمین آماده شود.روز دیگری آغاز شده بود و این برای روستاییان فقط یک مفهومداشت . کار و تلاش وقفه ناپذیر و یاس از این قائده مستثنی نبود. خوشه های طلایی رنگ گندم که مانند دامن چین داری به دست باد تکان میخورد، آماده برداشت بود و بعد از چیدن جوهای میان کشت، دو، سه روز آینده درو میشد. یاس در حالی که با پشتکار مشغول کار بود، به این فکر میکرد که چرا پرستو آن روز همراه او نیامده ودر خانه مانده است. صدای فریاد گونه ی برادرش در صحرا پیچید و به گوشش رسید:
- آهای یاس، زود باش بیا خونه، پدرت گفت باهات کار داره.
دخترک قدش را بلند کرد و در حالی که کمرش را با دست میگرفت آخ کوتاهی گفت با آستین عرق سر و صورتش را پارک کرد و با صدایی بلند که به گوش خداداد برسد، جواب داد:





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2431]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن