واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: سنايي: شهيدي چون حسين كربلا كو خبرگزاري فارس: حكيم سنايي غزنوي اشعار زيادي را به واقعه عاشورا اختصاص داده و همچون بيت «سراسر جمله عالم پر شهيدست، شهيدي چون حسين كربلا كو» ابياتي در مدح حسينبنعلي (ع) دارد. به گزارش خبرنگار فارس، پـس از كـسـايـي مـروزي (مـتـولّد 341 ه. ق) بايد از حكيم سنايي غزنوي شاعر و عارف شـيـعـي سـده پنجم و ششم نام برد، كه به واقعه عاشورا پرداخته و دهها بيت ازكتاب معروف خود «حـديـقـة الحـقـيقه و شريعة الطريقه» را سوگسرودههايي در رثاي حضرت امام حسين قرار داده است. او در حديقه الحديقه سنائي غزنوي، به تصحيح مدرّس رضوي، صفحه 266 ميگويد: پسر مرتضي، امير حسين كه چنويي نبود، در كونين اصل و فرعش، همه وفا و صفا عفو و خشمش، همه سكون و رضا حبَّذا كربلا و آن تعظيم كز بهشت آورد به خلق، نسيم و آن تنِ سر بريده در گل و خاك و آن عزيزان به تيغ، دلها چاك و آن چنان ظالمان بد كردار كرده بر ظلم خويشتن، اصرار سنايي در قصيدهاي نيز ميگويد: اي به عين حقيقت اندر عين باز كرده ز بهر ديدن عين پيش عين تو عين دوست عيان تو رسيده به عين و گويي اين چون تو آيد ز عين تو همه تو ايستاده چو سد ذوالقرنين تا تو گويي تو آن نه تو تو تويي آن تو از تو دروغ باشد و مين كي مسلم بود ترا توحيد چون كه اثبات ميكني اثنين بيش تو زان ميان به باطل و حق چند گويي تفاوت ما بين در يكي حال مستحيل بود اجتماع وجود مختلفين اول از پيش خويش نه قدمي تا جدا گردد اصل مال از دين نظر از غير منقطع كن زآنك شاهد غير در دل آور عين چند گويي ز حال غير كه قال قال بيحال عار باشد و شين چون سنايي ز خود نه منقطعي كه حكايت كني ز حال حسين او در قصيده ديگري ميآورد: عالمي پر لشكر ديوست و سلطان تو دين زان سلطان باش و منديش از بروت لشگري دين حسين تست آز و آرزو خوك و سگست تشنه اين را ميكشي و آن هر دو را ميپروري بر يزيد و شمر ملعون چون همي لعنت كني چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگري او قصيدهاي در مدح عليبنحسين(ع) ميسرايد: ر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن خويشت را در خرابات جوانمردي فگن كان خراباتيست پر سلوي و من بي قياس تا سلو يابي ز سلوي منتي يابي ز من جوي ميبيني روان در باغهاي دلبران عاشقان بيني چمان با جام مي اندر چمن هاي هاي و هوي و هوي عاشقان و دلبران هر يكي در امتحان دلفريبي ممتحن تا شراب عاشقان نوشي ز دست نيكوان تا زماني خويشتن بيني جدا از خويشتن سوخته بيني دلي در بيم هجران ساخته همچو جان عاشقان در دام زلف پرشكن ايستاده زان يكي بر پاي چون شمعي برنگ و آن ديگر دست كرده بر سر زانو لگن آن يكي از خواجگي پيراهن اندر پاكشان و آن ديگر بركشيده بر سر از تن پيرهن شاهد حال يكي حالي و آن ديگري آتش بي دود غيرت گشته پيش باب زن خاك كوي دوست بر سر كرده مهجوري ز درد ديگري فتنه شده بر ربع و اطلال و دمن مطربان در من يزيد افگنده نعمتهاي خويش ماهرويان پيش ايشان پاي كوب و دست زن اين جهان با تن مساعد آن جهان با روح يار مژده داده مر روانها را ز لذتها بدن خيل مستان بر بساط نردبازان گشته جمع كعبتين گردان و نظاره بمانده مرد و زن يا كدام از ما بماند يا كدام از ما برد يا به نام كه برآيد نعرهاي زان انجمن دل به دست دوست همچون يوسف اندر من يزيد برده او را بيگنه افگنده در چاه ذقن گر قيامت را به صورت ديد خواهي شو ببين حشر و نشر و دفع و منع و گير و دار و عفو و من عاشقي دعوي كني انصاف معشوقت بده ناجوانمردي كني لاف جوانمردي مزن مرده هجرم حيات من به وصل روي تست گور من در كوي خود كن دلق خود سازم كفن زنده گرداند وصال روي تو جسم مرا راست هم چونان كه عالم را جمال بوالحسن آن علي كز حسن و احسان دهر او را برگزيد تا مقام خويش را در خورد خود سازد وطن از علو قدر و عدل او زمانه بشكفد چون ببيند بر سر نامه علي ابن حسين هر علي را كو اضافت منزلت پيدا كند ننگرند اندر اضافت زيركان با فطن يا اضافت را بدو عزست يا او را بدو گرچه راهن را نباشد انفعال مرتهن اين حسن را زين اضافت منزلت نفزود و قدر كاين نسب را كردهام با من جمالش مقترن اي جمال اهل بيت خويش و فخر دودمان اهل بيت خويش را گشتستي از طغيان مجن جود ايشان را وجود اندر عدم پيوسته بود شخص جود تو گرفت الفاظ ايشان را دهن گر خرد معني كند احوال اين گردنده را بر رسد از وي بگويد شرح احوال زمن اين جهان چاهيست هر كس بر حد و مقدار خويش ساختهست از مكر و از تلبيس مرچه را رسن هر كرا دايه شود گردون زمين گهواره گير روز و شب بستان محنت گشته پستان لبن هر كه داند كو همي با پروريده خود چه كرد زو عجب باشد كه گردد بر جمالش مفتتن حبذا مرغي كه او را سازي از انگشت بال تا بر انگشتان رود از دار دنيا محتزن بر زمين سيم اشك ناب را صورت كند ذات آن صورت ز چين آرد به ماچين ياختن شكلها پيدا شود در طبع و عقل از او بر او گنجها از وي پديد آرند سادات سخن گاه از آن گنجش فتن برخيزد اندر ملكها گاه بنشيند چو بر خيزد ز معنيها فتن بر سمن منقار او از مشك چون شكلي كشد مشك رخسار ملوك از هيبتش گردد سمن مر مرا در مرغزار معرفت باشد مقام صيد باز اندر هوا نشناسم از صيد زغن در وثاق من نباشد جز همه باز سفيد در يمين من نباشد جز يميني از يمن اي دريغا خانمان من به دست ناكسان شد چنان بركنده چون صنعا به دست اهرمن هر كه را اخلاص كردم در ضمير خويش باز زو لگد خوردم بمالش چون اديم اندر عدن چو به تخليط اندرون كژدم شدند اين مردمان شد فسون كژدم اندر حق ايشان شعر من تا جهان كون و فسادست و فنا جفت بقاست تا به چشم عاشقان باشند معشوقان وثن تا وثن را از شمن اميد باشد كهتري تا سبيل مهتري باشد وثن را بر شمن عز و دولت با بقا و نعمتت پيوسته باد دوستانت را مباد از بينواييها حزن از حزن خالي مبادا خاندان دشمنانت مر ترا هرگز مبادا درد و اندوه و حزن انتهاي پيام/
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 503]