واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: دعاي ماهي ها داستان زندگي پنجمين شهيد محراب آيت الله اشرفي اصفهاني
كيوان امجديان
آن روز آيه الله اشرفي از حوزه به سمت منزل كه نزديك آنجا بود به راه افتاد... مي خواست تا خانه قدم بزند و بامردم شهر سلام و عليكي بكند... اما هنوز چند متر بيشتر از مدرسه فاصله نگرفته بود كه يك ماشين مشكي جلوي پايش طوري ترمز كرد كه صداي كشيده شدن لاستيك ها روي آسفالت خيابان همه را متوجه كرد. تا مردم آمدند بجنبند و به خودشان بيايند سه مرد قوي با كت و شلوار و كرواتهاي پهن از ماشين پياده شدند و دست هاي آيه الله را گرفتند و او را سوار ماشين كردند و تا مردم خواستند داد بزنند كه «آقاي اشرفي را بردند» ماشين به سرعت از آنجا دور شد.
مقصد ماشين اداره مركزي ساواك بود. با آنكه چشم هاي آيه الله اشرفي بسته بود اما خوب مي دانست چه كساني او را به زور با خود بردند و مقصدشان كجاست.
وقتي او را توي يكي از اتاق ها بردند و تيمسار آمد مقابل وي ايستاد، هنوز چشم بند را از روي چشمان آيه الله برنداشته بودند اما او كه انگار همه چيز را به خوبي مي ديد، گفت:
«تيمسار اين كارها آخر و عاقبت خوبي ندارد... شما با اين كارها فقط بيشتر و بيشتر مورد خشم و نفرت مردم قرار مي گيريد...»
تيمسار كه كم مانده بود از تعجب شاخ درآورد، با عصبانيت چشم بند را برداشت و گفت: «تو از كجا فهميدي كه كجا هستي و چه كسي جلوي تو ايتساده؟ حتماً باز آن احمق ها زبانشان نايستاده و دلشان براي شما به رحم آمده...»
آيه الله اشرفي حرف تيمسار را قطع كرد: «چه مي گويي تيمسار... اين ديگر مثل روز روشن است كه اين قبيل كارها فقط كار شما مي تواند باشد. ساواك است كه توي روز روشن آدم ها را مي دزدد و مي كشد و...»
تيمسار درحالي كه سعي مي كرد خونسرد باشد، روي صندلي كه روبه روي آيت الله اشرفي بود نشست و گفت: «بس كن ديگر... داري تند مي روي... نگفتم تو را به اينجا بياورند كه برايم تأسف بخوري و نفرين و لعنتم كني!»
آيت الله اشرفي دستي به محاسنش كه حالا ديگر تقريبا سفيد شده بودند، كشيد وگفت:
«اين را هم مي دانم... شما هر كس را به اين اتاق بياوريد يا قصد جانش را كرده ايد يا طمع به آبرويش داريد...»
تيمسار كه ديگر داشت كلافه مي شد، دندان هايش را محكم روي هم فشار داد و گفت: «ببين آقاي اشرفي، من نه وقت اين حرف ها را دارم و نه حوصله اش را... اما تو را هم به اينجا آورده ام كه شخصا و مستقيما هشدار بدهم اگر يك بار ديگر كارهايت را تكرار كني، خودم با دست هاي خودم ماشه تفنگ را مي كشم و يك خشاب توي سرت خالي مي كنم...»
آيت الله اشرفي كه انگار حرف هاي تيمسار راجدي نگرفته بود، گفت:
«اگر من كدام كارها را تكرار كنم مي خواهي يك خشاب توي سرم خالي كني؟»
تيمسار از جايش بلند شد و با انگشتانش شروع كرد به شمردن
1- دعوت از واعظان سابقه دار و فراري
2- تحريك مردم براي اغتشاش و خرابكاري
3- مطرح كردن نام آقاي خميني در سخنراني ها
4- فرستادن وجوه براي آقاي خميني
5- دعا نكردن به جان شاه و شاه بانو
6- و...
آيت الله اشرفي لبخندي زد و گفت: «پس همين حالا برو آن خشابت را كه مي گفتي بياور، چون مي ترسم ديگر چنين فرصتي پيدا نشود.»
تيمسار حسابي عصباني شده بود. او نه تنها به نتيجه اي نرسيده بود بلكه توسط آقاي اشرفي به مسخره گرفته شده بود... آنقدر خشمگين بود كه تصميم گرفت همانجا كار آيت الله را يكسره كند، اما او زرنگ تر از آن بود كه از احساسش شكست بخورد. تيمسار خوب مي دانست كه توي آن شرايط كشتن ياحتي زنداني كردن آقاي اشرفي كه از خوشنام ترين مردم شهر بود مي توانست جرقه يك شورش و ناآرامي بزرگ باشد و عاملي باشد براي اينكه مردم توي شهر به خيابان ها بريزند و بلوا راه بيندازند. اين بود كه خودش را كنترل كرد و خشمش را خورد...
تيمسار مجبور شد او را همان طور كه آورده بود برگرداند. آشكار بود كه رژيم از قدرتي بنام مردم هراس دارد. آنقدر، كه حتي توان زنداني كردن آيت الله اشرفي را ندارند.
همه چيز همان طور ادامه داشت تا آنكه جرقه يك قيام جدي و بزرگ توي يكي از روزهاي سرد زمستان زده شد. روز هفدهم دي ماه 6531 صبح زود، خادم مسجد روزنامه به دست و سراسيمه آمد كنار آيت الله اشرفي كه به ديوار تكيه داده و به فكر فرو رفته بود. آيت الله اشرفي چهره هراسان خادم را كه ديد فهميد كه بايد اتفاقي افتاده باشد.
پرسيد:
«چه شده كربلائي... چرا هراساني...»
كربلائي انگار زبانش بند آمده بود. لام تا كام حرف نمي زد. كنار آيت الله نشست روزنامه را روي فرش مسجد پهن كرد و ورق زد تا رسيد به مقاله اي كه در صفحات مياني روزنامه چاپ شده بود. آن را به آقاي اشرفي نشان داد و درحالي كه سرش را پايين انداخته بود گفت: «شرم آور است آقا... بخوانيد...»
رنگ آيت الله سرخ شده بود. وقتي مقاله را خواند، از شدت عصبانيت نمي دانست چه كند. روزنامه را تكه تكه كرد و دور انداخت. بعد به سرعت به طرف منزل رفت... آن روز آيت الله حتي فرصت براي مطالعه پيدا نكرد. مدام در آمد و شد بود.
از اين خانه به آن خانه، از بازار به حوزه و مسجد و...
و بالاخره از اين آمد و رفت ها نتيجه گرفت. مردم توي ميدان اصلي جمع شده بودند و روزنامه هايي را كه خريده بودند پاره مي كردند و مي سوزاندند و از آن به بعد مجالس شروع شد. مجالس بزرگداشت شهداي تبريز، قم و يزد كه همراه بود با شعارهاي «درود بر خميني و مرگ بر شاه.»
دستگاه طاغوت روز به روز ضعيف تر و شكننده تر مي شد و شور و شوق و اميد مردم هم بيشتر و بيشتر مي شد. حالا ديگر آيت الله اشرفي شده بود مركز و محور تمام تظاهرات و قيام هاي كرمانشاه. و منزل ايشان اتاق فرماندهي بود... روز يازدهم مهر سال 75 طبق برنامه ريزي آيت الله اشرفي با همكاري محمد، پسرش كه حالا مردي شده بود و او هم مثل پدر از طلبه هاي نمونه حوزه علميه، تظاهرات در ميدان اصلي شهر برپا شد.
مردم، سر راه خود به مشروب فروشي ها حمله كردند و شيشه هاي مشروب را توي جوي هاي آب شكستند... شيشه هاي مشروبي كه باعث تباهي هزاران جوان شده بود.جوان هايي كه مي توانستند شهر را آباد كنند و به داد همشهريانشان برسند.
شيشه هاي مشروب فروشي ها، كاباره ها و خانه هاي فساد يكي پس از ديگري پائين ريخت و صاحبان آنجا فرار را بر قرار ترجيح مي دادند. آيت الله اشرفي مثل هميشه جلوي تظاهركنندگان حركت مي كرد و مشت ها را هوا مي برد تا صداي «مرگ بر شاه» و «درود بر خميني» را تيمسار هم بشنود.
تيمساري حالا ديگر كاسه صبرش لبريز شده بود و به نظاميان دستور داده بود پيش ازهمه آيت الله اشرفي را غرق خون كنند.
سلاح ها به سوي مردم نشانه رفت و گلوله ها شليك شد... عده اي از مردم شهيد شده بودند و بعضي ديگر تير به دست و پايشان خورده بود و مجروح شده بودند... و يكي از آنها آيت الله اشرفي اصفهاني بود.
دوشنبه 4 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]