واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: از يادداشتهاي پرندة سرگردان
قطار، سه بار سوت ميكشد و راه ميافتد. من و پدرم روي آخرين واگن نشستهايم. مأمور بازديد قطارها كمي دورتر، جلوي واگن شكستهاي ايستاده است و شمارة قطارها را مينويسد. كسي از ما بليت نميخواهد.
قطار، در حال حركت است. وقتي ميخواهد از زير درختها رد شود، ما سرمان را ميدزديم. گاهي من با منقارم برگي را از شاخهاش جدا ميكنم. من و پدر، سربهسر هم ميگذاريم و هي روي هوا ميپريم. از قطار فاصله ميگيريم و باز روي قطار مينشينيم. پدر ميگويد: «مواظب باش از قطار عقب نيفتي».
قطار سرعت ميگيرد و ما از اين واگن به آن واگن ميپريم. چه قطار مهرباني. انگار ميداند كه ما سوارش هستيم. وقتي ميخواهد از لاي شاخههاي انبوه عبور كند، سوت ميكشد تا ما سرمان را بدزديم. همة درختهاي سر راه، او را ميشناسند و برايش دست تكان ميدهند. يكوري ميشود و روي يك خط راه ميرود تا مورچهاي را كه روي خط ديگر نشسته است، له نكند.
به صخرهاي بلند ميرسد. تراورسها را مثل نردبان ميگيرد و بالا ميرود. توي تونل كه ميخواهد برود، سوت ميكشد و ما از پنجرة واگنها توي يكي از كوپههاي خالي ميرويم تا دود قطار، سياهمان نكند. من ميگويم: «خوش به حال كلاغها كه اگر توي دود تونل بيايند، از سياه شدن ترسي ندارند».
پدر ميخندد. من ميپرسم: «پدر! كلاغها قارقارشان هم سياه است؟»
پدر، باز ميخندد. قطار از تونل خارج ميشود. ما هم دوباره ميآييم و روي قطار مينشينيم. قطار نفس ـ نفس ميزند و من حس ميكنم تشنه است. يكي از مسافرها سرش را تا تنه از پنجره كوپه بيرون آورده است.
چند كوپه جلوتر، از پنجرهاي آب ميريزند. صورت آن مسافر خيس ميشود. كمي دورتر، وسط بيابان، بركهاي زلال ديده ميشود. مرغابيها توي بركه مشغول بازي هستند. دور و بر بركه پر از گل و سبزه است. قطار تشنه، ديگر نميتواند تاب بياورد. از خط خارج ميشود ميرود لب بركه. سرش را پايين ميآورد و آب مينوشد. دوباره برميگردد روي خط. سرعت ميگيرد. كمي كه پيش ميرود، سر راه منبع بزرگ آب را ميبيند كه روي خطآهن خم شده است و از لولهاش آب چكه ميكند.
قطار ميخواهد از روي همه خطهاي موازي عبور كند. ميگويند دو خط موازي هيچ وقت به هم نميرسند و تا بينهايت ادامه دارند. يعني قطار هم ميخواهد تا بينهايت برود؟
سوزنبان پيري با شتاب از اتاقك لب خط درميآيد و خط عوض ميكند. قطار يكراست به طرف درخت تنومندي ميرود و وارد آن ميشود. شيشههاي قطار سبز ميشود. درخت از دود قطار به سرفه ميافتد.
روي سقف قطار، كلروفيل چكه ميكند. سلولهاي گياهي، سرسبزي را نثار مسافران ميكنند. قطار از رگبرگها و مويرگهاي درخت عبور ميكند.
راه عبور قطار، باريك و باريكتر ميشود. ما وارد شاخههاي فرعي شدهايم. قطار آن قدر ميرود تا از روي برگي سردرميآورد. برگ لطيف، تاب نميآورد و خم ميشود. قطار ميافتد و دوباره روي خط قرار ميگيرد. خرگوشهاي كنار خط با تعجب به قطار و مسافرانش نگاه ميكنند. همه مسافرها سبز شدهاند. قطار بوي گياه ميدهد. روي سقف قطار، گل و بوته روئيده است...
«چرا خوابت برده؟ چشمهايت را باز كن و منظرهها را ببين!»
اين صداي پدر است كه تكانم ميدهد. از خواب ميپرم و چشمهايم از باغهاي اطراف خط، آلبالو گيلاس ميچيند. به پدر ميگويم: «كاش بيدارم نميكردي، داشتم چيزهاي بهتري را ميديدم».
پدر ميگويد: «چيزهايي را كه در بيداري ميبيني بهتر است.»
از لابلاي درختها ايستگاه كوچكي ظاهر ميشود. قطار ميايستد تا نفسي تازه كند. حوض سمنتي كوچكي كنار ايستگاه است كه آب از شيرش چكه ميكند. چند تا گنجشك منقارشان را زير چكههاي آب گرفتهاند. من و پدرم ميرويم لب حوض مينشينيم آب مينوشيم.
خومان را توي آب نگاه ميكنيم، بعد ميآييم روي نرده چوبي ايستگاه مينشينيم. بعد ميپريم روي درخت و گيلاسهاي رسيده را نوك ميزنيم. توي ايستگاه، بچههاي دهاتي، سبد سبد ميوه آوردهاند كه به مسافران بفروشند.
چه ميوههايي! بعضي از مسافرها هم آستينها را بالا زدهاند و ميآيند لب آن حوض سنتي كه وضو بگيرند.من و پدرم ميرويم و باغها را ميگرديم.
قطار، سوت ميزند و آماده حركت ميشود و ما باز روي سقف قطار نشستهايم.
«تهران ـ 1356»
پنجشنبه 24 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 69]