-از يادداشتهاي پرندة سرگردان
قطار، سه بار سوت ميكشد و راه ميافتد. من و پدرم روي آخرين واگن نشستهايم. مأمور بازديد قطارها كمي دورتر، جلوي واگن شكستهاي ايستاده است و شمارة قطارها را مينويسد. كسي از ما بليت نميخواهد.
قطار، در حال حركت است. وقتي ميخواهد از زير درختها رد شود، ما سرمان را ميدزديم. گاهي من با منقارم برگي را از شاخهاش جدا ميكنم. من و پدر، سربهسر هم ميگذاريم و هي روي هوا ميپريم. از قطار ف