واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: چشم به راه سپيده
تو را غايب ناميده اند، چون «ظاهر» نيستي، نه اينكه «حاضر» نباشي.
«غيبت» به معناي «حاضرنبودن»، تهمت ناروائي است كه به تو زده اند و آنان كه بر اين پندارند، فرق ميان «ظهور» و «حضور» را نمي دانند، آمدنت كه در انتظار آنيم به معناي «ظهور» است، نه «حضور» و دلشدگانت كه هر صبح و شام تو را مي خوانند، ظهورت را از خدا مي طلبند نه حضورت را. وقتي ظاهر مي شوي، همه انگشت حيرت به دندان مي گزند با تعجب مي گويند كه تو را پيش از اين هم ديده اند. و راست مي گويند، چرا كه تو در ميان مائي، زيرا امام مائي. جمعه كه از راه مي رسد، صاحبدلان «دل» از دست مي دهند و قرار از كف مي نهند و قافله دل هاي بي قرار روي به قبله مي كنند و آمدنت را به انتظار مي نشينند...
و اينك اي قبله هر قافله و اي «شبروان را مشعله»، در آستانه آدينه اي ديگر كه با ميلاد امام سجاد (ع) همزمان است با دلدادگان ديگري از خيل منتظرانت سرود انتظار را زمزمه مي كنيم.
غزل انتظار
آئينه ها مشتاق ديدارند برگرد
چشم انتظارت مانده، بيدارند برگرد
وصلت شفا و مرهم دلهاي زخمي
اين قوم در هجر تو بيمارند، برگرد
اين باغها در انتظار باغبان است
گلها همه محتاج تيمارند، برگرد
اين سروها لبيك گويان ندايت
در آزمونت فوق ايثارند، برگرد
از عشق تا عشق حجاب انتظارت
اين عاشقان در پشت ديوارند، برگرد
گل مي كند هر شاخه دل با حضورت
دلها به عشقت جمله سرشارند، برگرد
هر چشم بيني، در رهت چشم انتظار است
چشم انتظاران تو بسيارند، برگرد
عباس رسولي املشي
محو تماشا
با تو آب و سبزه و آيينه معنا مي شود
در تو، پاكي، خرمي، تصوير پيدا مي شود
اي حضور جاريت سرسبزتر از روح باغ
از نگاهت فصل رويش سبز و زيبا مي شود
صبح تا خورشيد مي خندد ميان چشم تو
آسمان در چشم من غرق تماشا مي شود
بي تو پائيزم، ملولم، زردم و پژمرده ام
با تو اما غنچه جانم شكوفا مي شود
بي تو معنايي ندارد فصل تكرار بهار
با تو در من روز و شب- پاييز حاشا مي شود
دست احساس مرا، اي دوست محكم تر بگير
ورنه طبع شاعرت خاموش تنها مي شود
با توام روح لطيف صبح يك روز بهار!
با تو آب و سبزه و آيينه معنا مي شود
حبيب الله رسولي
پايان زمين
از درد تو هر ذره غمين مي گردد
بي شك دل من نيز چنين مي گردد
عمر تو دراز! غم حرامت، زيرا
پايان تو، پايان زمين مي گردد
منيره هاشمي- مشهد
«انتظار»
ما جدا از تو كه جان خسته و دلسوخته ايم
تا درآيي تو زدر ديده به ره دوخته ايم
زاشك و آه از غم دوري تو ديريست بدل
آب و آتش زده هم ساخته هم سوخته ايم
اي كه از ماه رخت گشته شفق رنگ افق
چهره در پرتو مهر تو برافروخته ايم
شادي عالم آباد به ويرانه دل
زانتظار قدمت كنج غم اندوخته ايم
چه كني منعم از آزادگي و عشق كه ما
همه در مكتب حق اين هنر آموخته ايم
گر به سودا دل بازار ملامت گرم است
به دو عالم سر يك موي تو نفروخته ايم
ديري از قصه پرغصه «ياور» ياران
آتش حسرت هستي بدل افروخته ايم
ياور همداني
پنجشنبه 17 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 116]