واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: «اسماء شهدای شما از قبل در «لوح محفوظ الهی» ثبتشده است که اینان خواهند آمد و از اسلام و قرآن دفاع خواهند کرد .» (1) حضرت امام خمینی(رحمت الله علیه)
شهید آیت الله مدرس(رحمت الله علیه)
«پدرم سیداسماعیل، اجداد طاهرین ما را، سرمشق عبرت قرار میداد و میگفت: تسلیم ناپذیری در برابر زور و ستم را از جد شهیدمان، سیدالشهداءعلیه السلام بیاموزیم . یزید بن معاویه، در مقابل بیعتبه آن حضرت، مال و منال فراوان و زندگی آسوده وعده داد . ولی او در راه مبارزه برای حق و حقیقت و دفاع از ایمان و عقیده خویش، آن وعدهها را نادیده گرفت و خون پاک خود و خانوادهاش حتی نوجوانان و کودکان شیرخوار خانواده را فدا کرد .» (2)
شهید دکترچمران(رحمت الله علیه)
«ای حسین! درکربلا، تو یکایک شهدا را در آغوش میکشیدی، میبوسیدی، وداع میکردی . آیا ممکن است هنگامی که من نیز به خاک و خون خود میغلتم; تو دست مهربان خود را بر قلب سوزان من بگذاری و عطش عشق مرا به تو و به خدای تو سیراب کنی؟ از این دنیای دون میگریزم . از اختلافات، خودنماییها، غرورها، خودخواهیها، سفسطهها، مغلطهها، دروغها و تهمتها خسته شدهام . احساس میکنم که این جهان، جای من نیست . آنچه دیگران را خوشحال میکند; مرا سودی نمیرساند .
سرورم! آمدهام تا در رکابت علیه کفر و ظلم و جهل بجنگم . با همه وجود آمدهام . تاسوعاست . گروهی بزرگ از یزیدیان با تانکها و توپها و زره پوشها و ماشینهای زیاد و سربازان فراوان در حرکتند . حق با باطل رو به رو شده است . دشمن سیل آسا پیش میآید و من میخواهم مثل یکی از اصحاب تو در کربلا بجنگم .» (3)
شهیدان کربلایی ایران
قطع شدن دست «حسین» باعثشده بود دیگران نسبتبه او حساس باشند و کارهایش را زیر نظر بگیرند . او این را خوب میدانست و سعی میکرد تا آنجا که امکانپذیر است، اوضاع را عادی جلوه دهد . در این کار هم به خاطر سعی و تلاش بیوقفه خود موفق بود . خیلی زود کارها را با تمرینات مرتب یاد گرفته و شخصا انجام میداد . حسین عاشق محرم و سینه زنی بود . مخصوصا چون لشکر او به نام مقدس سیدالشهداءعلیه السلام بود; ایام محرم شور و حال دیگری در آن پیدا میشد . بعضی وقتها که دوستان در سنگر جمع بودند; با آن دستش که قطع نشده بود، سینه زنی میکرد . چقدر با صفا بود! آخر او سردار سرلشکر شهید حاج حسین خرازی، فرمانده لشکر 14 امام حسینعلیه السلام در جبههها بود . (4)
بعد از این، در این بازار، ضرب عشق باید زد
هم به نام خرازی، هم به نام زینالدین
هفت ماهه به دنیا آمد، لاغر اندام و ضعیف; تولدش روز سوم شعبان بود . او را غلامحسین نام نهادند . دوسال بیشتر نداشت که خانوادهاش او را به زیارت امام حسینعلیه السلام بردند . «غلامحسین افشردی» در سال 1359 ش . با نام مستعار «حسن باقری» در واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول به خدمتشد . اقدامات پیگیر و اساسی او در زمینه اطلاعات، به راه اندازی واحد اطلاعات، عملیات در ستاد عملیات جنوب منتهی شد . سر لشکر شهید حاج حسن باقری، عاشق مولایش بود . آن روزها، در ایام سوگواری امام حسینعلیه السلام و درست قبل از عملیات محرم، فرماندهان سپاه در «قرارگاه فتح» واقع در منطقه عین خوش، جلسه هماهنگی تشکیل داده بودند . حسین خرازی، مهدی زین الدین، مجید بقایی و حسن باقری در جلسه حاضر بودند . پس از پایان جلسه، حاج حسن باقری با قد و قواره بلند ایستاد و با حزن و اندوه، مصائب کربلا را به زبان آورد . بعد، از روی کتابی که در دست داشت، شروع به خواندن کرد . وقتی به این جمله حضرت قاسم رسید: «شهادت از عسل برای من شیرینتر است .» دیگر نتوانست طاقتبیاورد و خودش را کنترل کند . جملهها را بریده بریده و با هق هق گریه ادا میکرد . در همین حال با چفیه چشم هایش را پاک میکرد . بقیه تحت تاثیر قرار گرفته و با صدای بلند گریه میکردند . او دیگر نتوانست ادامه بدهد . نشست روی زمین و هایهای گریه کرد . (5)
شب تاسوعای امام حسینعلیه السلام بود . غربت و غم از سر و روی بچهها میبارید . نیروهای بعثی لحظه به لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند . چیزی به سقوط سوسنگرد نمانده بود . دشمن ناجوانمرد، پیشتر هویزه مظلوم را زیر پاگذاشته و از سد بستان و دهلاویه نیز گذشته بود . بچهها با آنکه نفراتشان اندک بود و ساز و برگشان ناچیز، اما با شهامت تمام به دفاع از شهر ایستاده بودند . به سرافرازی نخلهای سرجدایی که در میانه آتش و خون هنوز ایستادن را پای میفشردند . در آن شب جانسوزترین نالههای عاشقان حسینعلیه السلام در زیر چرخهای زمخت تانکهای بعثی، له شد و سوسنگرد بر مظلومیتیاران پاکبازش گریست . عاشقانی چند در این شب رازناک، قفس خاک نهادند و به افلاک بال گشودند . از جمله شهید «رضا پیر زاده» و شهید «اصغر گندمکار» .
پس از شهادت این دو بود که شهید «حسین علم الهدی» چونان سیارهای شعله ور، بر مدار مدور عشق و جهاد، یکپارچه آتش شد و گرگرفت . (6)
«مصطفی» در دوران کودکی و بزرگ سالی، پرده خوان عاشورا بود . در کودکی همسالان خویش را در مدرسه جمع میکرد و از عاشورا برای آنان میگفت و این تاریخ را یکبار دیگر در جبههها زنده کرد، با حماسهای خونین چونان عاشورا . او پرده خوان عاشورا بود که خود پرده از حجابهای دنیوی برداشت و به سراپرده حقیقت پیوست . از کربلاییان بود و به آنان ملحق شد .
وقتی همیشه از «کربلا» بگویی و از نینوا روایت کنی، دیگر آنچه میگویی، زمزمه هایگلویت نیست; بلکه رشحات روح توست .
وقتی «عشق» میگویی باید تمام وجودت زبانی شود تا با تمامتخویش از آن بگویی . عشق را نمیتوان با زبان معمولی که از دنیا وصف کرده، شرح کرد . در عشق نمیتوان زبان بازی کرد; نمیتوان آن را با زبان قال گفت; بلکه با زبان حال و زبان حال، زبان دل است .
مصطفی از دل میگفت و بر دل مینشست . عشق را در مدرسه نخوانده بود . پای مکتب استادی زانو نزده بود . آموزههای او همه در مدرسه حقیقت و شهادت، یعنی مکتب اباعبداللهعلیه السلام بود . استادی جز حسینعلیه السلام نداشت و چه خوب شاگردی بود! «مصطفی کلهری» امیر خط شکن گردان سیدالشهداءعلیه السلام (لشکر 17 علی ابن ابیطالب) (7)
به امام حسینعلیه السلام ارادت خاصی داشت . بیشتر اوقات از امام حسینعلیه السلام و رشادتهای او در روز عاشورا میگفت . بارها از زبان خودش شنیدم که میگفت:
«ای کاش با تو بودم یا حسین!»
فرمانده گردان به من و برادر «حمیدرضا همت» و برادر «تورجی زاده» دستور داد تا سنگر کمینی را نزدیک عراقیها حفر کنیم و همان جا مستقر شویم .
مدتی گذشت . دشمن متوجه ما شده بود و باید در همان مکان میماندیم و با گشتیهای دشمن درگیر شده و از نفوذ آنان به جبهه اسلام جلوگیری میکردیم . یکی از گلولههای خمپاره دشمن، نزدیک سنگر ما اصابت کرد و برادر حمیدرضا همتسر از بدن پاکش جدا شد و به فیض شهادت رسید . او را با مشکلات فراوانی به عقب آوردیم . شب بعد، برادر محمدرضا تورجی زاده در خواب، همت را دید که میگفت: «آرزو داشتم مانند امام حسینعلیه السلام به شهادت برسم که به حمد خدا رسیدم . اما سر امام مفقود نشد . سر مرا با جنازهام به عقب بفرستید .» شب بعد بچهها دوباره جلو رفته و سر این شهید را پس از دو ساعت جست و جو، یافته و به عقب انتقال دادند . (8)
السلام علیک یا ابا عبداللهعلیه السلام
پیر مرد 70 ساله بود . پشتخط، مسئول ایستگاه صلواتی بود . محاسنی سفید و چهرهای نورانی داشت . بسیجیان به او «بابا صلواتی» میگفتند . و گاهی به شوخی میگفتند: «بابا امروز نور بالا میزنی!» واقعا چهرهای دوست داشتنی و شخصیتی مجذوب کننده داشت . از گفتار و رفتارش لطف و عطوفت میبارید . چهارماه بود به مرخصی نرفته بود . هر وقت علتش را میپرسیدیم . میگفت: «چرا به مرخصی بروم؟ من آمدهام در خدمت رزمندگان باشم . عمرم را کردهام . این آخر عمری از خدا خواستهام شهادت را نصیبم نماید . آرزو دارم شهید شوم و مانند امام حسینعلیه السلام سرم از بدن جدا شود و بر نیزه قرار گیرد .»
از نظر ما، محال بود این آرزوی باباصلواتی برآورده شود . تا این که یک روز هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند . یک اکتبه ایستگاه صلواتی اصابت کرد . پیرمرد به شهادت رسید . وقتی به کنار جنازه سوختهاش رسیدیم; سر در بدن نداشت . دو روز بعد بچهها سر باباصلواتی را در نیزارهای اطراف رودخانه پیدا کردند . او به آرزویش رسیده بود! (9)
عملیات کربلای 5، در جبهه شلمچه، مامور حمل مجروح بودیم . نیروها به سمتشهرک دوعیجی پیشروی میکردند . دو نفر مجروح را به سمت آمبولانس بردیم . آتش خمپارههای دشمن شدید بود . به پشتخاکریز رسیدیم . یکی از بچههای آر . پی . جیزن، شدیدا از ناحیه سر مجروح شده بود . قمقمه آب را در آوردیم و نزدیک دهانش بردیم . ولی او نخورد و اشاره کرد آب را به دیگران بدهیم . یک وقت دیدم او به من نگاه کرد و با اشاره دست از من خواست او را به طرف راستبچرخانم . خیال کردم سمت چپ و شانه چپ او مجروح شده و نمیتواند به آن طرف بچرخد . او را به طرف راست چرخاندم . لبخندی روی لبهایش نشست . نفس بلندی کشید و آهسته گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله!» و بعد تمام کرد . (10)
در این اواخر، «علی اصغر» به نورانیت عجیبی دستیافته بود که توصیف حالات معنوی ایشان، برایم مقدور نیست! حتی یک روز آن قدر احساس کردم چهرهاش دگرگون شده و به اصطلاح عشق به شهادت در سیمایش نمود ظاهری پیدا کرده، که چند بار چشمهایم را بستم و گشودم و در دلم گفتم: خدایا! پناه برتو!
او به من گفت: «من میدانم این دفعه شهید خواهم شد . اگر عملیات در روز عاشورا باشد، در این روز، اگر در شب عاشورا باشد، در این شب و گرنه، در یکی از روزهای ماه محرم به شهادت میرسم .»
اول محرم سال 1362 بود که برای آخرین بار به جبهه رفت و همان گونه که خود پیش بینی کرده بود; در بیست و هشتم ماه محرم به مولایش حسینعلیه السلام پیوست . (11)
روز قبل از آغاز عملیات شوش، من به شدت مریض شدم . غروب دلتنگی بود . توی سنگر دراز کشیده و با درد خود خلوت کرده بودم . تازه چشمم گرم رؤیایی خوش شده بود که یکباره غلتی خوردم و آینه رؤیایم شکست . احساس نیم خفتهام بر پیکره صدایی دلنشین، که انگار از کرانههای غیب میوزید; پیچید . و صدا آشنا مینمود . پلک گشودم و در نور تیره رنگ غروب، نگاهم بر سیمای ملکوتی صاحب صدا نشست . سردار شهید «سعید درفشان» بود که رو به سمت کربلا، زیارت عاشورا میخواند و اشکهایش بر سواحل خیس گونهاش قدم میزدند . فردا که شد، او نیز به خیل عظیم شهیدان عشق پیوست . (12)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 223]