تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1817194389
سايه لرزان دختري تنها در شبي تابستاني و دلهرهانگيز
واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: سايه لرزان دختري تنها در شبي تابستاني و دلهرهانگيز
ادبيات- فرهاد حسنزاده:
فاجعهآميز بود؛ همه چيز از جايي شروع شد كه اصلاً فكرش را نميكردم. از زماني كه نشستم پشت كامپيوتر و سيدي را توي دهان بدقواره سيديخوان گذاشتم و درش را بستم.
از هيجان داشتم ميمردم. هي وول ميخوردم و منتظر بودم سيدي خوانده شود. شايد نبايد اين كار را ميكردم؛ بايد مثل بچه آدم مينشستم پاي درسم و كتاب را عين ساندويچ گاز ميزدم و مغزم را پر ميكردم از علم و دانش و معرفت؛ هرچي نداشت نمره خوب كه داشت. ولي خب، نكردم. به خودم مطمئن بودم. به چيزهايي كه سر كلاس ياد گرفته بودم، به اضافه چيزهايي كه گاهگداري خوانده بودم و مثل ته ديگ به ته جمجمهام چسبيده بود؛ به اضافه نمرههاي كلاسي و كمي تقلب و رونويسي از دست اين و آن، حل ميشد.
بدجور هم وسوسه شده بودم، كه حتما آن فيلم لعنتي را ببينم. به قول مهسا، خيلي خفن بود، نميشد بيخيالش شد. جلوي بابا و مامان كه نميشد نگاه كرد. زود اخمهايشان ميرفت تو هم و گير ميدادند:
- حالا وقت فيلم ديدنه؟ بجنب دختر، خيلي عقبي، همه بچههاي فاميل زدند جلو، تويي كه از همه عقب افتادي.
آن شب بابا و مامان رفته بودند مهماني. از آن مهمانيهاي خشك و بي آب و علف، عين بيابانهاي سرد و يخزده سيبري. از آن مهمانيهايي كه همهاش بايد زل بزني به در و ديوار و گوش بدهي به حرفهاي تكراري. نه دوستي، نه همسن و سالي، هيچكس پيدا نميشود كه لااقل چهار كلمه با او حرف بزني. من هم درس را بهانه كردم و نرفتم. آنها هم از خدا خواسته گفتند: «آره. تو عقبي، تو خيلي عقبي. تو خونه بموني و درس بخوني بهتره.»
وقتي رفتند دستهام را از خوشحالي به هم ماليدم و رفتم توي آشپزخانه. يك بسته چيپس تنوري و يك ليوان نوشابه و يك كاسه تخمه آفتابگردان و يك بشقاب ميوه برداشتم و گذاشتم توي سيني و بردم توي اتاقم كه هي نخواهم از پاي فيلم بلند شوم و بروم دنبال خوراكي. لم دادم روي صندلي و پايم را هم انداختم روي ميز. عين رئيسها زل زدم به مانيتور. فيلم اوايلش ترسناك نبود. يعني هيچي نداشت كه دلت را چنگ بزند و ميخت كند پاي خودش. توي دلم به مهسا خنديدم. اين بود فيلم خفن؟ ما را گوشتكوب فرض كردي؟
اما يواشيواش و آهستهآهسته ديدم چسبيدم به صندلي و صداي چيپس جويدنم در نميآيد. تكاني به خودم دادم و سعي كردم بر خودم مسلط شوم و از جو بيايم بيرون. درست مثل بچه آدم نشستم و لبخندي هم تحويل خودم دادم كه يعني من شادم و از اين حرفها.
فيلم پر از دستها و پاهاي قطع شده و كلههاي بريده شده و جگر و دل و قلوه بود. فكر ميكنم قاتل ميخواسته كلهپاچهفروشي باز كند. خوشبختانه فيلم به زبان اصلي بود و من هيچي از داستان و انگيزههاي قاتل نميفهميدم. همهاش به يارو، قاتله، فحش ميدادم. فحشهاي مودبانه: «كثافت!»
ناگهان احساس كردم بوي خون ميآيد. جلوي چشمهايم را هم خون گرفته بود. يك آن از سرم گذشت: فيلمهاي جديد براي واقعيتر شدن از چه تكنولوژياي استفاده ميكنند. بعد حس كردم كه انگشتم ميسوزد. نگاه كردم ديدم دستم مالامال خون است. جا خوردم. توي يك دستم خيار بود و توي دست ديگرم چاقوي خوني. به خودم گفتم: «خاك بر سرت، حالا چه وقت خيار پوست گرفتن بود، دختره گاگول.»
با يك دستمال كاغذي محكم گرفتمش كه بعد از تمام شدن فيلم پانسمانش كنم. توي اين اوضاع و زمانه حوصله ايدز گرفتن و لاغري و كچلي را نداشتم.
زمان به سرعت گذشت و رسيدم به وسطهاي فيلم. قلبم داشت از سوراخ دماغم بيرون ميآمد و تمام موهاي تنم سيخميخي شده بود. احتمالاً چيزي شبيه جوجهتيغي بودم كه خودم خبر نداشتم. چه صحنههايي! يكي از ديگري وحشتناكتر و هولناكتر. يكي از صحنهها كه توي جنگل بود، شب بود و مه همه جا را در هم پيچيده بود و جغدها ميخواندند و قاتل داشت با تبر پدر مقتول را در ميآورد. دختره فيلم شبيه من بود، با موهاي تيفوسي به رنگ چوب خيس خوردة جنگلهاي آمازون. يك مرتبه حس كردم شلوارم خيس شده. اي بابا! من و اين كارها! اطراف را نگاه كردم. ديدم ليوان نوشابه چپه شده و ريخته روي شلوارم و كار دستم داده.
فكر كردم ولش كن، بعد از فيلم ميروم حمام و آثار جرم را پاك ميكنم. توي دلم رو به مهسا گفتم: «دستت درد نكنه با اين فيلم خفنت! بابا تو ديگه كي هستي؟» كه يك مرتبه با صداي جيغ زني دو متر پريدم هوا.
قاتل داشت قهرمان فيلم را، كه ظاهرا پليس يا چيزي تو اين مايهها بود، ميكشت. چشمهايش به اندازة دو تا قوري شده بود. (فكر ميكنم واژة باباقوري از همين جور صحنهها اختراع شده) صندلي ميلرزيد و من ميلرزيدم. دلم ميخواست با چيزي از پشت بكوبم توي سر قاتل كه داشت جان مقتول را ميگرفت. يك مرتبه قضيه برعكس شد؛ اين مقتول بود كه ميخواست جان قاتل را بگيرد. داشت زور ميزد و به همين دليل چشمهايش شبيه دوتا لامپ كم نور شده بود. اما پيروزي او طولي نكشيد. قاتل از پنجههاي فولادياش استفاده كرد. سگجان بود؛ نه جان ميداد و نه جان ميگرفت، فقط ميخواست تن و بدن مرا مثل ذرتي كه بو ميدهند بلرزاند.
يك لحظه احساس كردم همه جا زرد شد. فكر كردم سقف ريزش كرده. ولي نه، دست گلي بود كه خودم به آب دادم؛ چيپسها را با لرزش دستم ريخته بودم كف اتاق. توي دلم گفتم: «بيخيال. بعد از فيلم با يه جارو برقي درستش ميكنم.» همينجا بود كه فيلم تمام شد. يعني تمام نشد، سيدي خش داشت و صحنه خنده چندشآور قاتل هيتكرار ميشد، هي تكرار ميشد، هي تكرار... هر كاري كردم بقيه اش را نشان نداد. خواهش و التماس و تميزكاري با بذاق دهان هم فايدهاي نداشت. گفتم: «مهسا! مگر دستم بهت نرسه، با اين سيدي خفنت!»
بد جوري حالم گرفتهشد. انگشت بريده و شلوار خيس و اتاق پر از چيپس و فيلم ناتمام، قاط زدن داشت. نگاهي به ساعت انداختم كه صداي عقربهاش مثل صداي پتك بود بر مخم. كمكم بابا و مامان بايد ميآمدند و من به قول خودشان عين خر توي گل گير كرده بودم. بلند شدم و دست و پايم را، كه عين چوب لباسي به هم پيچيده و خشك شده بود، تكاني دادم. چه سخت بود تكان دادنشان؛ انگار تازه از توي قوطي تن ماهي بيرونم كشيده بودند. انگار نه انگار كه بايد قبل از باز كردن در قوطي بيست دقيقه زبان بسته را جوشاند، چون بد جوري يخ زده بودم. رفتم كنار پنجره. جلوي پنجره پردهاي ضخيم نصب بود به رنگ استخوان و قلبهايي سرخ به رنگ خون. هيچ وقت به رنگ استخواني و قلبهاي سرخ پرده اين طور نگاه نكرده بودم. صدايي شنيدم.
يكي با انگشت به پنجره ميزد. ما طبقه سوم بوديم. خدايا چه كسي اين وقت شب به شيشه ميكوبد؟ آن هم طبقة سوم. قلبم گرومپ گرومپ ميخواست بزند بيرون. يعني همان قاتل بابا قوري بود؟ يا جغدش را فرستاده بود شناسايي؟ نه ميشد بيخيال شوم، نه ميشد ترس را كنار بگذارم و نگاه بكنم. دل را زدم به دريا و نگاه كردم. بالاخره به قول نويسندهها ديدن بهتر از نديدن است. يواش يواش با نوك چاقو پرده استخواني را كنار زدم. هيچي پيدا نبود. بيرون باد ميآمد و در نور تير چراغ برق شاخهها و برگها را ميديدم كه تكان ميخوردند. يكي از همين شاخهها هم هوس كرده بود خودش را بزند به شيشه پنجره اتاق من.
نفس راحتي كشيدم و پرده را انداختم. نگاهي به اتاق به همريخته كردم؛ انگار بمب تويش منفجر شده بود. بايد قبل از آمدن والدين گرامي مرتبش ميكردم. اول بايد حمام ميكردم و شلوارم را عوض ميكردم. در حمام را كه باز كردم، ترسناكترين موجود جهان را ديدم و جيغ وحشتناكي كشيدم. اينطوري:
- جيييييييييييغ!
غلط نكنم از صداي جيغم ساختمان ما و دوتا ساختمان بغلي لرزيدند و آژير ماشينهاي توي كوچه به صدا در آمد. از پاگرد راه پله صداي همسايهها را شنيدم.
- چي شده؟ كي بود؟
- بابا صداي تلويزيونتون رو كم كنيد. مردم آزاري هم حدي داره.
- صدا از اينجا بود؟
- نه از طبقه بالا بود.
جلوي در حمام مثل تنديس لباسفروشيها ايستاده بودم و نميتوانستم تكان بخورم. داشت به طرفم ميآمد. طوري قدم برميداشت كه انگار ميخواست انتقام پدرش را بگيرد. با شاخكهاي دراز و بيريختش مرا هدف گرفته بود. دو راه بيشتر نداشتم: يا سكته كنم، يا جلويش را بگيرم. دومي را انتخاب كردم. ايستادگي در برابر دشمن پست و پليد. سعي كردم به خودم مسلط شوم و با شجاعت پدرش را در بياورم. به اميد پيدا كردن دمپايي حمام آرام آرام نشستم و چشم از آن موجود كثيف بر نداشتم. ميدانستم اگر چشم از او بردارم، يا غيبش ميزند، يا از پاچة نوشابهاي شلوارم بالا ميرود. همان طور كه نگاهش ميكردم دستم را به دنبال دمپايي روي زمين ميسراندم. انگار دمپايي، كه هميشه جلوي در بود، آب شده بود و رفته بود توي راه آب. هميشه همين طور است. حالا اگر دنبال آبليمو ميگشتي دمپايي ميآمد توي دستت. باز قلبم مثل طبلي گرومپ گرومپ ميزد.
يك مرتبه دستم به چيزي خورد. فكر كردم خودش است. آن را برداشتم و به طرفش پرت كردم. آن شيء چيزي نبود جز ظرف پلاستيكي پودر لباسشويي. يك گند ديگر. صداي خنده تمسخرآميز سوسك كثيف را ميشنيدم كه قهقهه ميزد و مسخرهام ميكرد. حرصم در آمده بود. تصميم گرفتم هر طور شده بكشمش. دويدم طرف آشپزخانه؛ آنجا حشرهكشهاي قوي داشتيم. به سرعت در كابينت زير ظرفشويي را باز كردم؛ ناگهان يك چيز وحشتناك ديگر؛ ناگهان جيغي ديگر. اين طوري:
- جيييييييييييغ!
شيشههاي پنجره لرزيد و آن گلداني كه مامان از سقف آويزان كرده بود، از ميخش جدا شد و افتاد روي ظرفهاي شسته شده. كاسه بشقابهاي جهيزيه مامان هم ولو شدند كف آشپزخانه. خدايا چه شانسي! يك گند ديگر.
اين بار هم سروصداي همسايهها از طبقههاي مختلف ميآمد. من زل زده بودم به شخصيت مورد علاقهام، يعني سوسكي كه نشسته بود روي در قوطي حشرهكش و با شاخكهايش برايم دست تكان ميداد، انگار برايم آرزوي موفقيت و شادكامي ميكرد. محكم در كابينت را به هم كوبيدم. احساس عجيبي داشتم. احساس ميكردم زير پاهايم پر از جسد سوسك است. سفيدي كف سراميكي آشپزخانه را قطرههاي خون سرخ كرده بود.
خون! خواستم يك جيغ مخصوص ديگر بكشم كه ديدم از انگشت بريده خودم قطرههاي خون ميچكد. توي يخچال چسب زخم داشتيم. در يخچال را باز كردم، ناگهان جيغي ديگر، از همان كه قبلاً مصرف كرده بودم. نه. اين بار توي يخچال سوسك نبود، از سوسك بدتر و زشتتر و وحشتناكتر. چرا مامان ميگوهايي را كه بابا خريده، هنوز پاك نكرده بود؟ درست است كه ميگو را براي افزايش ميزان فسفر مغز و افزايش قد و قامت من خريده بودند، ولي ديدن اين سوسكهاي دريايي در آن لحظه، بدتر از صدتا سيدي خفن و ترسناك بود.
در يخچال را كه بي اختيار به هم كوبيدم، لوستر چوبي آشپزخانه لرزيد و سايهام روي كاشيهاي زمين و ديوار تكانتكان خورد. اشكم داشت در ميآمد. خدايا اين چه مصيبتي بود كه گرفتارش شدم.
نشستم روي ميز آشپزخانه و زدم زير گريه. من آدم ضعيفي نيستم. ولي در آن لحظه حساس تاريخي حس كردم خيلي تنها و بي پناه شدهام. آن صداهاي وحشتناك، خون، چيپس، نوشابه، سوسك حمام، سوسك نگهبان قوطي حشرهكش، ميگوي پاك نكرده. زندگي خيلي تلخ و سياه بود. زندگي خيلي بيمزه و خطخطي بود. زندگي خيلي...
زنگ زدند. پريدم طرف آيفون. تصوير بابا و مامان را توي صفحهاش ديدم. با اين حال هول شدم و گفتم: «كيه؟»
بابا با صدايي ترسناك صورتش را به دوربين آيفون نزديك كرد و گفت: «منم. غول آدمخوار... اومدم بخورمت...»
با گريه گفتم: « باباي بي مزه!»
تاريخ درج: 10 تير 1387 ساعت 18:01 تاريخ تاييد: 17 تير 1387 ساعت 09:37 تاريخ به روز رساني: 17 تير 1387 ساعت 09:35
دوشنبه 17 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]
-
گوناگون
پربازدیدترینها