محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829557245
مدافع حرمی که در یلدای «خان طومان» آسمانی شد - پایگاه خبری تحلیلی شهیدنیوز
واضح آرشیو وب فارسی:شهیدنیوز: شهیدخبر(شهیدنیوز): در آخرین تماس زینب گفت «بابایی من دیگه عروسک نمیخواهم فقط بیا!».تعدادی از همرزمانشان در محاصره بودند که می روند آنها را نجات بدهند؛ تیر میخورند. نیمه چپ بدنشان تیرخورده بود.از بچه گی یادمان دادند دوری و دوستی، نمی دانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوری ها دوستی می آورد؟ دوری ها غم می آورد، درد و رنج، خستگی و دلتنگی می آورد، یک سال است که دورم، وسعت دوری ام به این دنیا و آن دنیا می رسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا. در نگاه آدمها یک سال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاها شاید کمتر از یک سال، وقتی عکس سالگرد تو را می بینند می گویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید. تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار طاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم! باور کنید دوری ها دوستی نمی آورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوری ها خستگی به جان انسان می اندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمی آید. شادمانی و تحمل همه این سختی ها وقتی زیباست که می دانم همسرم عند ربهم یرزقون هست. همسر شهید عبدالحسین یوسفیان، خانم مریم سعیدی فر گذری کوتاه از زندگی کوتاه مشترکش را برای ما داشته است. من و عبدالحسین هر دو متولد سال 1365 دستگرد برخوار استان اصفهان هستیم. بهار سال 1388همراه پدر و مادرم به سوریه رفتیم، در حرم عمه سادات از حضرت زینب خوشبختی ام و یک همسفر و همراز خوب را از ایشان خواستم. تا قبل از سفر هر خواستگاری می آمد و من رد می کردم. نمی توانستم با طرز فکر هیچ کدام کنار بیایم، و هر کدام را به بهانه ای رد می کردم. آنجا از حضرت زینب خواستم وقتی برمی گردیم اولین خواستگاری که برایم می آید، می فهمم که فرستاده ی شماست و جواب بله را می دهم. از سفرمان دوماه گذشت، یک شب خواب دیدم که داخل یک حرم نشستم و یک خانم قد بلند و نورانی که صورتشون اصلا پیدا نبود آمدند کنار من نشستند و گفتند : سوره انعام را همین حالا بخوان ، تو به آرزویت رسیدی.» فردای آن شب همراه مادرم نماز جمعه رفته بودیم، همان جا به خاطر خوابی که دیده بودم سوره انعام را خواندم، ( اتفاقا همان روز هم همسر آینده ام نماز جمعه بودند.) بعد از نماز جمعه با کل خانواده دور هم نشستیم و کلی گپ زدیم و سفره افطار را آماده کردیم و تازه افطار کرده بودیم شام ولادت امام حسن ( علیه السلام) بود که تلفن پدرم زنگ خورد. عموی عبدالحسین خواستگارم بود، از پدرم اجازه گرفته بود و به منزلمان آمد. و خواستگاری پسر برادرش عبدالحسین را مطرح کردند. وقتی رفت، گفتم: «بابا آقای یوسفیان برا چی منزل ما آمده بودند ؟» گفت: «برای یک امرخیر.» گفتم: «می دونید که من قصد ازدواج ندارم.» گفت: «برای تو نبود.» منم کنجکاو شده بودم ببینم قضیه چیه و براچی آمده بودند. گفتم: «پس برای کی خانه ما خواستگاری آمده بودند؟» گفت: « برای تو بود ولی منم بهشون گفتم که مریم سفت و محکم وایستاده که ازدواج نکند.» تو دلم با خودم گفتم: «نکنه این تعبیرخواب دیشبم بوده.» به بابام گفتم: «نباید می گفتید که من نمی خواهم ازدواج کنم از کجا معلوم من آن پسر را ببینم و بپسندم.» پدرم چون با عبدالحسین فامیل بودند او را دیده بودند ولی من فقط باخانواده شان آشنایی داشتم ولی خودشان را هیچ وقت ندیده بودم. تا اینکه چند روزی گذشت و مادر عبدالحسین زنگ زدند که اگر اجازه بدهید ما امشب بیاییم منزلتان تا دختر و پسر با یکدیگر صحبت کنند. قبل از آمدنشان پدر و مادرم کلی با من صحبت کردند و از خوبی های عبدالحسین گفتند. که پسر خوبیه خیلی با ایمانه شغلش هم نظامیه و ... تا اینکه خانواده ی آقای یوسفیان به منزلمان آمدند. من همان لحظه اول که عبدالحسین را دیدم بدون اینکه با هم همکلام شده باشیم مهرشان به دلم نشست. وقتی توی اتاق رفتیم با همدیگر صحبت کردیم عاشق صداقت عبدالحسین شدم این حرفش را هیچ وقت فراموش نمی کنم که گفتن من هیچ چیزی ندارم ولی فقط در زندگی ام توکلم به خداوند بوده و خدا هم همه چیز را آنطوری که خواسته ام درست کرده است. کمی هم از شغلش برایم گفت. گفت : « من یک نظامی هستم و هر روز ماموریتم همیشه باید برای یک ماموریت اماده باشم .» وقتی صحبت هایمان تمام شد و از اتاق بیرون آمدیم. مادر من و مادر عبدالحسین جفتشان با استرس نگاهمان میکردند که نتیجه صحبت هایمان چه شده؟ من و عبدالحسین هر دو مشکل پسند بودیم . من بر خلاف همه دخترها در برخورد اول و با صحبت های اولیه همسر آینده ام را کامل شناختم. آن شب اضطراب عجیبی داشتم. چند روز بعد با هم به آزمایش رفتیم و بعد از گرفتن جواب آزمایش 14مهر سال 88 عقد کردیم و 8/8/ 88 مصادف با میلاد امام رضا ( علیه السلام ) جشن عقد گرفتیم . درست یک روز بعد از عقدمان با هم بیرون رفتیم. عبدالحسین خیلی با سرعت رانندگی می کردند من به ایشان گفتم: آرامتر برو یک موقع تصادف می کنیم، روز اولی می میریم. عبدالحسین خندیدن و گفتن من با شهادت از دنیا می روم فقط برایم دعاکن که شهید بشوم. با لبخند رضایت به او می گفتم: باشه عزیزم هر زمان جنگ شد شما برو و شهید شو. ما 30 خرداد ماه 1389 مصادف با 13 رجب ولادت امام علی (ع) با هم ازدواج کردیم. با احتساب دوره نامزدی من و عبدالحسین شش سال و نیم در کنار هم بودیم . ایمان قوی و محکم، ولایتمداری و صبر او زبانزد بود. نماز اول وقت عبدالحسینم هرگز ترک نمی شد. می دانستم که زندگی با یک نظامی دشواری های خودش را دارد . شاید نبودن هایش باعث دلتنگی می شد اما رسالتی که او به عنوان یک نظامی در پیش داشت، قوت قلبی برایم بود. من عاشق پاکدامنی، صداقت و حیای ایشان شدم . در همان شب خواستگاری عاشق عبدالحسین و رفتار و منشش شدم. نجابت و عفت در کلام، نگاه و رفتارش دیده می شد. شاید بشود گفت من عاشق یک شهید شدم. زمانی که فهمیدند من باردار هستم خیلی خوشحال شدند و مطمئن بودند که بچه مان دختر است و همیشه انتظار آمدن زینب را می کشیدند تا اینکه هفت ماه گذشت و من به خاطر این که حالم خیلی بد بود دکتر رفتم و دکترم گفت: «باید زایمانت را انجام بدهم و احتمالا بچه برایتان نمی ماند.» من خیلی گریه می کردم و ناراحت بودم ولی عبدالحسین همیشه به من دلداری میدادند که تا خدا نخواهد هیچ برگی از درخت نمی افتد. خدا خواست و زینب کوچولوی ما به دنیا آمد، صحیح وسالم. زینب خانم 2/2/92 متولد شد هر دو ما خیلی خوشحال بودیم و با آمدن زینب خوشبختی مان مضاعف شد. اسم زینب انتخابِ پدرش بود از اول ازدواجمان می گفت: « من اگر بچه مان دختر باشد اسمش را زینب می گذارم. » عبدالحسین ارادت خاصی به شهدا داشتند تا جایی که بیشتر شبها با همدیگر میرفتیم سر مزار شهدای شهرمان و همیشه گردش هایمان در گلستان شهدا بود. ساعتها در کنار مزار شهدا می نشستیم و عبادت می کردیم مخصوصا سال آخری که با هم بودیم زیارت شهدا یمان به اوج خودش رسیده بود. مدام سرمزار شهید خرازی و شهید تورجی زاده و شهدای گمنام شهرمان می رفتیم. اولین باری که از رفتن و مدافع حرم شدن برایم سخن گفت تیرماه سال 1394 بود . عبدالحسین به من گفت : « ثبت نام کرده اگر بی بی زینب(س) قبول کنند برای دفاع از حرم عقیلیه بنی هاشم (س) به سوریه برود.» از من خواست تا برایش دعا کنم تا هر چه زودتر نامش به عنوان مدافع در بیاید و راهی شود. و قرار شدبه غیر از من و خودشان هیچ کسی از رفتنشان مطلع نشود . اول خیلی ناراحت شدم. از همان لحظه های ثبت نام در دلم آشوب بود. تا 14 آبان ماه سال 1394 که به او اطلاع دادند آماده رفتن شود. ازمن خواستند که کسی نفهمد که کجا می خواهند بروند. سه روز بعد هم در 17 آبان ماه بود که همسر و همراه زندگی ام به صورت داوطلبانه راهی شد. این بار اولین بار و آخرین بار اعزامش بود من استرس عجیبی داشتم و همان لحظه به من الهام شد که ایشان بروند سوریه دیگر برگشتی ندارد. من راضی بودم اما گریه زیاد می کردم. بسیار به هم وابسته بودیم. نمی خواستم و نمی توانستم دوری اش را تحمل کنم. صحبت های او من را کمی راضی کرد. همسرم می گفت : « من برای دفاع از حرم آل الله و دفاع از حریم اهل بیت(ع) می روم. اگر نگذاری بروم در آن دنیا چطور در محضر حضرت زینب(س) سر بلند می کنی. ما برای دفاع از ناموسمان می رویم. این جنگ، جنگ ماست و اگر برای دفاع نرویم دشمن به خاک و ناموس ما متعرض خواهد شد. جنگ نباید در کشور ما اتفاق بیفتد ما می رویم در آن سوی مرزها تا از اسلام، قرآن و اهل بیت دفاع کنیم. می رویم تا عمه سادات بار دیگر به اسارت نرود.» آخرین شبی که در کنار هم بودیم تا صبح بیدار بودم. من گریه می کردم و ابراز دلتنگی و دلهره می کردم، می گفتم : اگر بروی و شهید شوی من با زینب چه کنم؟ تنهایی چه کاری از دستم بر می آید. همسرم آرامم می کرد و می گفت : « شما و زینب خدا را دارید. همین برایتان کافی است. خدایی که بیشتر از من شما را دوست دارد و هوای شما را خواهد داشت. » بعد نشست و شروع کرد وصیتنامه اش را بنویسد. همسرم می نوشت و من گریه می کردم . من دستش را می گرفتم و می گفتم : « دیگر نمی خواهم بنویسی دیگر طاقت ندارم و همچنان گریه می کردم.» زینب دو سال ونیم داشت و درک صحیحی از سفر پدر نداشت. اما عبدالحسین به زینب گفت : « می خواهم بروم پیش حضرت رقیه کوچولو و برایت عروسک بیاورم.» او در وصیت نامه اش برای دخترمان زینب نوشته است: " دخترم پیرو ولایت فقیه باش و مراقب مادرت باش. بدان که من حتی لحظه ای از یاد تو غافل نیستم ولی به خاطر کودکانی که همسن و سال تو هستند و زیر شکنجه های دشمنان هستند می روم . " وصیت نامه را نوشتند. وسایلش را جمع کردم ، صبح روز 15ام آبان به طرف لشکر رفتند که از انجا عازم بشوند. نزدیک های ظهر بود که باهاشون تماس گرفتم و گفتند : « من دارم برمی گردم خانه رفتنمان فعلا کنسل شده است. » خیلی خوشحال بودم ،گفتم : « خداکند چند روزی بیشتر پیش من و دخترمان بماند.» آن روز زینب سرماخورده بود. وقتی برگشتد با هم زینب را دکتر بردیم. ولی همسرم همچنان منتظر تماس برای رفتن بودند، و من هم لحظه ای آرام نمی شدم. تا این که عصر16 آبان زنگ زدند که فرداصبح لشکر باشید برای این که تهران برویم و از تهران عازم دمشق بشویم. صبح روز 17 ابان 94 آخرین دیدارِ من و عزیز دلم بود. آن شب تا صبح بیدار بودم، و گریه می کردم و صبح بلند شدم آب و قران آماده کردم و سه تایی با هم صبحانه خوردیم، و برای همیشه از خانه رفتند. وقتی سوریه رسیدند با من تماس گرفتند که : « من رسیدم و اول زیارت رفتم، و تا هفته ی آینده نمی توانم تماس بگیرم.» ولی باز هم دلشان تاب نمی آورد و یک روز در میان تماس می گرفتند و حال من و زینب را می پرسیدند. تا این که درتاریخ 27 آذر برای آخرین بار از سوریه تماس گرفتند. آن روز حال و هوای خاصی داشتند، اصلا صدایش با روزهای دیگر فرق داشت، سراغ همه را گرفتند. ده دقیقه ای با زینب حرف زدن و زینب به باباش می گفت : « بابایی پاشو بیا دلم خیلی برات تنگ شده. آخرش هم گفت بابایی من دیگه عروسک نمی خواهم فقط بیاااا!!» و این آخرین تماسشان بود. بعداز تماسشان به گفته ی همرزمانشان برای عملیات رفتند، و دو روز بعد از آخرین تماسشان در جنوب حلب شهر خان طومان به شهادت رسیدند. تعدادی ازهمرزمانشان در محاصره بودند که می روند آنها را نجات بدهند که تیر میخورند و نیمه ی چپ بدنشان تیرخورده بود. در روز 29 اذر 94 مصادف باشهادت امام حسن عسگری (ع) شهید می شوند. یک روز بعد از شب یلدا من خانه را کاملا مرتب و گردگیری کردم ، همسرم ماموریتش 45 روزه بود و قرار بود به ایران برگردد .... همه جا را تمیز کردم و منتظر آمدنشان بودم که ناگهان زنگ در خانه ام به صدا در آمد؛ و عده ای از اقوام خبر شهادتش آمده بودند به من بدهند. متاسفانه خیلی بد خبر به من رسید. همیشه نماز مغرب و عشا را که می خواندیم بعدش با هم می رفتیم بیرون. شاید یک خرید ساده بود، اما خیلی خوب بود همان زمان کم. حسابی خوش می گذشت، خرید با عبدالحسین دوستم بود، همدمم بود. آنقدر خوب حرف هایم را گوش می داد که هیچ کس دیگر مثل او برایم نمی شود. دلم برایش همیشه تنگ می شود... بعد از نمازهایم با عکسش حرف می زنم، گریه می کنم بیشتر تا حرف بزنم، عکسش آرامم می کند. می گویم : « من با زینب تو چه کنم؟ با دلتنگی هایش چه کار کنم؟ با مشکلاتم بدون تو چطور کنار بیایم؟ کاش یک بار به خوابم بیایی... کاش...! » و حالا همسر شهید دلش یک خواب می خواهد به قد تمام حرف های نگفته
یکشنبه ، ۲۸خرداد۱۳۹۶
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهیدنیوز]
[مشاهده در: www.shahidnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 33]
-
گوناگون
پربازدیدترینها