واضح آرشیو وب فارسی:الف: چگونه شاعر شويم؟!
سیداکبر میرجعفری؛ 27 خردادماه 1396
تاریخ انتشار : شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۶ ساعت ۱۶:۴۴
«يك شاعر نسبتا مشهور در پاسخ به اين سؤال كه «شما اولين شعرتان را در چند سالگي سروديد؟» آه سردي كشيده و گفته است: - اولين شعرهام رو وقتي سرودم كه هنوز مدرسه نمي رفتم؛ شايد چار ساله بودم؛ شايد هم كوچيكتر. هميشه افسوس مي خورم كه چرا اون روزها نوشتن بلد نبودم؛ تا بتونم اون شعرها رو حفظ كنم؛ چون بعدها كه مدرسه رفتم وخوندن و نوشتن بلد شدم، ديگه خيلي از شعرهاي كودكيم از يادم رفته بود. البته مادرم تعريف مي كند كه گريه هاي بچگي من، هم حزن خاصي داشته و يه جورايي موزون بوده؛ اما خب اون دوره ضبط صوت و دستگاه فيلمبرداري نبوده كه از بچگي من چيزي باقي مونده باشه(!) از اين شاعر پرسيده اند: «مشوّق شما در اين راه چه كسي يا كساني بودند؟» و او جواب داده است: - من در يك خانوادة فرهيخته به دنيا آمده ام. به جز پدر و مادرم كه هردو هنردوست و هنرمندند، عموها، عمه¬ها، خاله ها و دايي هاي من مشوّقان اصلي من بودند و جا دارد همين جا از يكايك آنها تشكركنم». من – يعني راقم اين سطور- اما نه پدر فاضلي داشته ام نه مادر دانشمندي. خاله ها و عمه ها و دايي هايم حتي سواد خواندن و نوشتن هم نداشتند؛ چه رسد به اينكه مشوّق بنده باشند. اصلا آشنايي بنده با شعر ماجرايي دارد كه عرض مي كنم: تابستانهاي سالهاي نوجواني را با ميوه فروشي در ميدان ميوه و تره بار مي گذراندم و مثلا شاگرد ميوه فروش بودم . از صبح علي الطلوع كه كارمان شروع مي شد و مثل شيريني فروشان مشتري بر ما مي جوشيد، وقت سرخاراندن هم نداشتيم. آنقدر با مشتري ها سر و كله مي زديم كه ناي حرف زدن برايمان باقي نمي ماند؛ اما ساعتي از بعد اذان ظهر، كم كم بازار كه چه عرض كنم، تمام شهر خلوت مي شد؛ از بس كه هوا گرم بود. بساط ما درست جلوي در خروجي بازار ميوه بود؛ جايي كه تمام ماشين ها از آنجا مي گذشتند. آن وقت مي نشستم روي چارپايه يا جعبه اي ميوه و- براي اينكه چرتم پاره شود-، چيزهايي را مي خواندم كه پشت ماشينها يا روي سپرهايشان نوشته شده بود. جملات و بيت¬هايي كه بسياري از آنها را هنوز در حافظه دارم: - سبو چون مي شود خالي جدا پيمانه مي گردد/ به وقت تنگدستي آشنا بيگانه مي گردد! - دختري از امت عيسي گرفتارش شدم/ يا محمد(ص) همّتي كن تا مسلمانش كنم - بي سبب نيست كه در كنج دلم جا داري/ سبزه اي! با نمكي ! دو چشم زيبا داري - در بيابان ها اگر صد سال سرگردان شوي/ بهتر آن است در وطن محتاج نامردان شوي[«ت» است از وزن خارج است؛ نه؟!] - برگ گل با آن لطافت آب از گل مي خورد/ غصة ديوانه را آن مرد عاقل مي خورد! هنوز هم به نظرم خيلي ذوقمندانه بود، وقتي كسي اسم موتور سه چرخش را مي گذاشت: «شوالية سياه!» يا واقعا خيال انگيز بود خواندن «شب ها تنها با انديشه¬ها...» كه پشت يك ماشين خاور نوشته شده بود! به جز اين «جار زدن»هاي بسياري از ميوه فروشان شاعرانه بود : «آهاي آهاي بادمجان! مرغ سياه بي جان»! به نظر شما تشبيه بادمجان به مرغ سياه بي جان زيباست نيست؟ تشبيه توت به نقل تر بيابان چطور؟.... باور كنيد عبارت «گل به سر دارم خيار! كاكل به سر دارم خيار» در نوع رديف و قافيه نيز نوآورانه است ! شاعرانگي «آي انگوري آي انگوري! مثل چراغ زنبوري» را وقتي بهتر دركي مي كني كه خوشه اي انگور را از سقف آويزان كرده باشي و دورتاردورش زنبورهاي عسل و غير عسل چرخ بزنند؛ درست مثل شب پره هايي كه گرداگرد چراغ زنبوري مي چرخند... اين بود سرآغاز علاقه بنده به شعر... دانشجوي رشتة فني بودم؛ ولي تنها چيزي كه نمي خواندم، كتاب هاي دانشگاهي ام بود. كمد خوابگاهم پر بود از كتاب هاي شعر و ادبيات. طبيعي بود بقيه بفهمند كه اين بنده به ادبيات علاقه دارم. براي همين يكي از دوستان زمينة آشنايي مرا با باقر كه همان زمان شاعر بود، فراهم كرد . باقر از اينكه يكي را يافته كه مي تواند شعرهايش را برايش بخواند خوشحال بود؛ اما من اصلا شعرهاي او را تحويل نمي گرفتم. درست يادم هست كه آن روز من داشتم غذا گرم مي كردم و باقر با چه شور و هيجاني برايم شعري از خودش را مي خواند؛ اما من نه تنها تشويقش نكردم، بلكه سعي كردم كه شعرش را نشنوم؛ مي دانيد چرا؟ چون آن زمان عميقا اعتقاد داشتم هر كس و ناكسي نمي تواند شعر بگويد. يك نفر ابتدا بايد حكيم و عارف باشد مثل مولانا و فردوسي تا بتواند شاعر هم باشد! سرانجام وقتي باقر پاي مرا به جلسات شعر باز كرد و با چشم خود شاعراني را ديدم كه بنده حتي كتاب هاي شعر آنها را خريده بودم؛ اما نه عارف بودند، نه حكيم، نه تنها به باقر حق دادم كه شاعر باشد؛ بلكه خودم نيز جرئت كردم كه شعر بگويم. بعد هم خيلي زود فهميدم كه اين ضعيف براي مهندس شدن خلق نشده ام و بايد هرچه زودتر از خير مدرك مهندسي بگذرم. آلودگي ام به فضاي ادبيات به ويژه شعر زماني شدت يافت كه مي خواستم تغيير رشته يا به عبارت دقيق تر «تغيير گروه» بدهم؛ يعني از يك رشتة تحصيلي فني به يك رشتة علوم انساني منتقل شوم. الان را نمي دانم؛ ولي آن سال ها كميسيوني در وزارت علوم بود كه به اين امور رسيدگي مي كرد. فقط لازم بود كه ثابت كنم شعر مي گويم و علاقه ام به ادبيات جدَي است. پس مجبور شدم براي روزنامه ها مجلات شعر بفرستم؛ بعد همين شعر چاپ شده مدرك علاقة جدي ام من به ادبيات مي شد! آري! همين راه را رفتم و رسيدم به جايي كه ديگر مسير زندگي ام به كلي تغيير كرده بود. آن روزها اگر به سوداهاي بزرگي رهرو اين راه شدم؛ اما امروز عميقا معتقدم:«دورة شاعر نامدار شدن سرآمده است». ادبيات تفرجگاه ماست؛ با آن مي توانيم نفس تازه كنيم و نيرو بگيريم تا دشواري هاي زندگي را ساده تر پشت سر بگذاريم. نه اينكه من و همگنانم سوداي نام را به كلُي رها كرده باشيم؛ بلكه همين نام را هم براي ادامة زندگي مي خواهيم. دنبال ناميم كه سردبير مجله اي، دبير سرويس روزنامه اي، ناشري يا تهيه كنندة سيمايي بشناسدمان و به ما زنگ بزند و فلان كار خرد يا كلان را به ما بسپارد تا چرخ زندگيمان بچرخد؛ همين!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 99]