واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: «باورم نمیشود»، «بگذارید از نزدیک ببینم»، «رضای من هنوز زنده است من برایش لباس دامادی خریدم» اینها جملاتی است که هانیه دختر جوان و نامزد یکی از آتشنشانان محبوس در زیر آوار پشت حصارهای چهارراه استانبول میگوید و فریاد میزند «رضا جانم خانه و لباس عروسی را آماده کردهام من در خانه خودمان منتظرت میمانم».
به گزارش جام جم آنلاین به نقل از رکنا ، مادر هانیه که سعی در آرام کردن دخترش دارد میگوید: قراربود دو ماه دیگر مراسم عروسیشان برگزارشود و همه چیز آماده بود و ما حتی خانه آنها را چیده بودیم اما متأسفانه این حادثه تمام شادی و جوانی فرزندمان را سوزاند.پنج روز از جدال آتشنشانان با آهن و دود گذشته، اما هانیه هنوز پشت میلههای آهنی خیره به آوار نشسته تا شاید معجزهای رخ دهد و خبر زنده ماندن رضا را برایش بیاورند. او میگوید: «رضا عاشق فداکاری، ایثار و از جان گذشتگی بود و اوایل آشنایی به او قول داده بود در حادثههایی که حضور پیدا میکند اول جان خودش را نجات دهد اما گویا این حرف را فقط برای آرام کردن هانیه گفته بود.» سلفی بگیران مقصرند هانیه میگوید توکلش به خداست و اگر او بخواهد رضا سالم از زیر آوار خارج میشود. دختر جوان درعین حال بشدت از مردمی که مسیر آتشنشانان را برای گرفتن عکس یا فیلم گرفته بودند دلخور است و آنها را هم مقصر میداند. او که دیگر گریه امانش را بریده بود ناگهان با فرمانده پایگاه آتشنشانی محل خدمت پسرش تماس گرفت و گفت: « شما که می دانستید رضا الان باید رخت عروسی به تن کند چرا اجازه دادید به بالای نردبان برود» و فرمانده از پشت خط گفت:«هنوز صدای رضا در گوشم است که میگفت باید بیاید و برای عروسی آماده شود، به خدا عذاب وجدان دارم اما حادثه بزرگ بود و همه باید وارد عملیات میشدند.» مادر هانیه هم میگوید: پسر من هم قرار بود آتشنشان شود اما دیگر این اجازه را به او نمیدهم، زیرا هیچ امکاناتی برای آتشنشانان در کشور ما وجود ندارد مثلاً اگر به پای هر یک از اینها یک دستگاه رد یاب وصل میشد الان بسیاری از آنها زنده در کنارمان بودند.علاوه بر هانیه، مادران و خواهران تعدادی از کسبه، آتشنشانها و نگهبان ساختمان در محل حادثه حضور پیدا کردهاند اما در این میان مادری آرام نمیگرفت و با در دست داشتن دسته گلی به دیدار فرزند آتشنشانش آمده است. اوگفت که صاحب دو پسر دوقلو است که هر دو آتشنشان هستند و فرزندانش در این حادثه حضور داشتند اما یکی از آنها نجات پیدا کرده و دیگری در زیر آوار جا مانده. انتظار با قرآن و گل این مادر که به هیچ عنوان باور ندارد فرزندش را از دست داده باشد، سجادهاش را مقابل ساختمان پلاسکو پهن کرده و با چشمان اشکبار دعا میخواند. دستانش را به سمت آسمان بلند کرده و مدام زیر لب «خدا» را صدا میزند. او یک لحظه هم چشم از آوار برنمیداشت و مدام به فرزند دیگرش میگفت «حسام جان، مادر مواظب خودت باش، قَسمت میدهم جلو نرو. مادر، من دیگر طاقت ندارم.» همان موقع حسام، مادرش را در آغوش گرفت و گفت: «به جان داداش، جلو نمیرم و به محض اینکه خبری شد شما را صدا میزنم فقط خونسرد باشید ودعا کنید.» بعد هم دسته گلی که مادرش برای برادرش آورده بود را گرفت و گفت «به محض اینکه داداش آمد این گل را تقدیمش میکنیم.»زن دل شکسته همانطورکه به ویرانهها خیره مانده بود مدام میگفت «وقتی اینجا مینشینم و ساختمان را میبینم آرامش میگیرم و احساس میکنم هر لحظه از فرزندم خبری خواهد شد.» با این حال کارشناسان اداره سلامت روان دانشگاههای علوم پزشکی و مددکاران اجتماعی دستش را گرفتند واو را با خود بردند تا شاید کمی آرام شود.دنیا در پشت میله و حصارهای چهارراه استانبول بسیار فرق داشت؛ در یکسو آتشنشانان با دود و آهن میجنگیدند تا پیکرهای دوستانشان را سالم از زیر آوار نجات دهند اما در سوی دیگر خانوادههای داغدیده چشم دوختهاند تا نجات فرزندانشان و بازگشت آنها را جشن بگیرند. نگهبانی که هم حافظ مال بود و هم جان در میان جمعیت، زنی گوشه خیابان روی جدولهای میانی نشسته بود و زیر لب مدام گریه میکرد و هر از چند گاهی دستانش را به سوی آسمان بلند میکرد و با گوشه چادر اشکش را پاک میکرد اما گریه امانش نمیداد. وقتی کمی نزدیکش شدم وپی برد خبرنگار هستم گفت «چرا تمام رسانهها فقط میگویند آتشنشانان و کسبه؟ چرا هیچکس از نگهبان بیچارهای که 12 سال در این ساختمان خدمت میکرد یادی نمیکند؟» تا این جمله را گفت بازبه گریه افتاد و دیگر نتوانست جملهاش را تمام کند. در همین حال خواهرش از او خواست آرام باشد و حرفهایش را بگوید اما گفت گریه امانش نمیدهد. خواهرمرد نگهبان هم گفت: قاسم شجاعی داماد خانواده ما بود که 12 سال همراه هفت نفر دیگر از اقواممان در این ساختمان مشغول نگهبانی بودند. قاسم تمام اقوام خود را نجات داد اما وقتی میخواست از ساختمان خارج شود متوجه شد تعدادی از دوستانش در موتورخانه ماندهاند.همان موقع به اقواممان میگوید شما بروید من با دوستانم میآیم اما همان لحظه ساختمان فرو میریزد.
چهارشنبه 6 بهمن 1395 ساعت 00:02
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 38]