تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1817476885
یادی از قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا از نبرد چریکی در افغانستان تا رقص عاشقی بر قلههای ماؤوت
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از قائممقام لشکر ویژه 25 کربلااز نبرد چریکی در افغانستان تا رقص عاشقی بر قلههای ماؤوت
حاج حسین نیمی از بدنش بیرون سنگر بود و سرپناهی نداشت، قله فتح شد، بچهها شادمان از فتح قله آمدند تا به فرمانده تبریک بگویند اما خمپاره 60 زودتر از بچهها به سنگر حاج حسین رسید.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان فریدونکنار، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات که با سیری بر پرونده سرگذشتپژوهی سرلشکر شهید حاج حسین بصیر «قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا» به رشته تحریر درآمده است، از نظرتان میگذرد. * فرزند محمدحسن و سیدهخانوم آن روز بعد از ظهر «قتیل غاز» (فلامینگوی بال قرمز، پرندهای حلال گوشت است که مردمان مازندران عقیده دارند این پرنده در روز عاشورا شاهد شهادت حضرت سیدالشهدا (ع) و یارانش بوده و سرخی بال این پرنده از سرخی خون شهیدان عاشوراست) یک بار دیگر از روی مزرعه در حال پرواز بود، 24 دی ماه سال 1322 در شهر ساحلی فریدونکنار در خانه محمدحسن، چراغی روشن شد و صدای گریه کودک در جای جای خانه جاری شد، «سیده سکینه» به یاد تشنه لب ظهر عاشورا به نوزاد شیر غیرت و ظلمستیزی میدهد و حسین آغاز میشود. فرزند اول خانه کوچک محمدحسن بصیر و سیده سکینهبیگم طیبینژاد را حسین نامیدند، دستهای پینهبسته پدری دیندار و کوشا و دامان تربیت مادری عفیف، سنگ بنای زیستن حسینگونه را به کودک میآموزند.
* نان حلال پدر روزهای شیرین کودکی در خانه پدری زحمتکش که کارش زراعت و کشاورزی در زمین دیگران بود سپری شد، آن سالها قانون ارباب و رعیتی در همه جا حاکم بود و محمدحسن نیز چون زمینی برای کشاورزی نداشت به ناچار در مزارع دیگران کار میکرد تا از عرق جبین، لقمهای حلال برای خانوادهاش ببرد، نان حلال پدر و زمزمههای تلاوت قرآن مادری از سلاله سادات، چون لالایی او را آرام میکرد. حسین، کودک خانواده، آرام آرام در مقابل چشمان پر مهر پدر و مادر رشد میکرد و بزرگ میشد، حالا حسین 5 ساله شد و باید با روح دین آشنا میشد، مکتبخانه در هر محلهای وجود داشت و هر کودکی که به سن مکتب میرسید، قرآن را فرامیگرفت و گاهی اوقات نیز در کنار مادر مینشست و گوش میداد و میآموخت. * کمکخرج خانواده حسین به سن مدرسه رسید و میبایست خواندن و نوشتن را بیاموزد، فاصله دبستان سنایی تا خانه، زیاد بود و آن روزها اوضاع خیابان و جاده خراب، کمی که باران میگرفت باتلاقی میشد که بیا و ببین، برای حسین یک جفت چکمه نو خریدند تا بتواند در رفت و آمد به مدرسه از آن استفاده کند که در همان روزهای اول همکلاسیهایش با تیغ به جان آن افتادند و پارهاش کردهاند. حسین پسر بازیگوشی بود و بعد از مدرسه به زحمت پای درس و مشق مینشست اما استعداد خوبی برای یادگیری داشت، حسین در آن سالهایی که به مدرسه میرفت به کارهای مختلفی از جمله نقاشی ساختمان میپرداخت تا کمکخرج خانواده باشد. * یار و مونس مادر از کودکی یار و مونس مادر بود و مادر سنگ صبور حسین! حرفهای دلش را به مادر میگفت و مادر هم دلداریاش میداد، پدر، هیبت مردانهاش را داشت و اما عشق به حسین در همه حرکات و سکناتش پیدا بود، در یکی از روزهای فصل درو که حسین به مزرعه میرود، از غفلت پدر و مادر استفاده میکند و به بازیگوشی در کنار رودخانه مشغول میشود اما پایش سُر میخورد و به داخل آب میافتد. مادر از نبود حسین دلشوره میگیرد و در جستوجوی او به راه میافتد و حسین را در حال غرق شدن میبیند، خود را به آب میسپارد تا کودک را نجات دهد اما مادر نیز گرفتار حجم رودخانه میشود؛ از قضا دو نفر از دوستان همسرش که از کنار رودخانه در حال گذر بودند، متوجه مادر و کودک میشوند و آنان را نجات میدهند. از بیم پدر قصه را مخفی میکنند و فقط به مادربزرگ میگویند و شب که همه اهل خانه دور هم بودند ماجرا را نقل کردند که پدر حسین از شدت عصبانیت غش کرد و از هوش رفت.
* اولین جوشکار شهر حسین تا ششم ابتدایی درس خواند، مشکلات معیشتی، فرصت ادامه تحصیل را به او نداد، حالا دیگر به سن جوانی رسیده بود و باید در انجام امور خانواده، بازویی برای پدر باشد، از فریدونکنار به بابل رفت تا جوشکاری را یاد بگیرد، آن جا اتاقی اجاره کرد و تنها زندگی میکرد و آخر هفتهها به خانواده سر میزد. حدود 2 سال در بابل ماند و حالا جوشکار قابلی شده بود، در فریدونکنارمغازه جوشکاری نبود و حسین به شهرش بازگشت و به جوشکاری پرداخت، حالا حسین، اولین جوشکار شهر بود و چون همیشه با انصاف، دردشناس و اهل مدارا. * عشق مداحی در کنار جوشکاری حسین علاوه بر کار در مغازه جوشکاری عاشق مداحی و خواندن ادعیه بود، هر روز وقت اذان مغرب بعد از بستن مغازه به مسجد میرفت و نماز جماعت میخواند و از اوضاع و احوال سیاسی کشور مطلع میشد. محرم که میآمد حسین به همراه دیگر جوانان محل، کارش راهاندازی دستههای زنجیرزنی و برپایی مراسم عزاداری سیدالشهدا (ع) بود، خودش هم مداحی میکرد و مجلس را گرم نگه میداشت. * خطر از بیخ گوشش گذشت آرام و قرار نداشت و همیشه در تکاپو بود، یک شب رفته بود بالای سقف شیروانی مسجد تا پرچم را نصب کند که سیم برق روی شیروانی لخت بود، دست حسین به سیم خورد و همان بالا خشکش زد. چند نفری که در آن حوالی بودند دیدند که جوان از جایش تکان نمیخورد و با تکهای چوب او را از سیم جدا کردند و او را کف خیابان زیر شن و ماسه بردند تا جریان برق را از تن حسین خارج کنند، تنها دکتر شهر که به بالینش آمد به مردم آفرین گفت و از اقدام به موقع آنها تشکر کرد که اگر کمی دیرتر متوجه حسین میشدند همان سال، سال عزای حسین بصیر میشد. * داماد لباس مناسب دامادی ندارد جوان رشید فریدونکناری عاشق مادرش بود، کنار مادر مینشست، حرف هایش را گوش میداد و بعضی وقتها هم در شستن لباسها در رودخانه به مادر کمک میکرد. حسین، دیگر بزرگ خانه بود و برای خودش مردی شده بود، به همه احترام میگذاشت و دیگران نیز احترام حسین را حفظ میکردند، دلرحم و رئوف بود تا آنجا که یک شب برای رفتن به عروسی یکی از آشناها به منزل آمد و لباس پوشید و لباس نوی خودش را که تازه خریده بود داخل کیسهای گذاشت و با خودش برد. مادر علت این کار را از او پرسید و حسین گفت: رفتم عروسی دیدم داماد لباس مناسب دامادی ندارد برای همین آمدم، لباس نوی خودم را برای او ببرم. * شاید داستان حسین (ع) و زینب (س) داشت یکبار دیگر تکرار میشد حسین برادران و خواهرش را خیلی دوست داشت تا آن جا که صبح بعد از عروسی خواهرش، طاقت نیاورد و لباس پوشید تا به خانه او برود، خانواده را هم صدا زد و گفت لباس بپوشید، مادر به او گفت که نمیشود به خانه خواهرت بروی، رسم ما این است که تا چند روز نباید کسی به خانه نوعروس برود، هر چه اصرار کرد فایده نداشت و سرانجام همه خانواده با اصرار حسین برای دیدن خواهرش به راه افتادند؛ شاید داستان حسین (ع) و زینب (س) داشت یکبار دیگر تکرار میشد!
* وصلتی آسمانی حسین حالا به سنی رسیده بود که وقت ازدواجش بود، همه در تکاپوی انتخاب دختری عفیف برای او بودند، عمه حسین که پس از مرگ جوانش، حسین حکم پسرش را داشت آستین بالا زد و دختری را از محله خود انتخاب کرد. دختر 13 ساله خانوادهای متدین، برای حسین 23 ساله انتخاب شد، موضوع با خانواده عروس در میان گذاشته شد و آنها هم، به تحقیق پرداختند و حسین را سر به راه، صادق و دیندار یافتند، طولی نکشید که آمنه براری با حسین بصیر وصلتی آسمانی را انجام دادند. نامزدیشان دو سال طول کشید تا حسین اوضاع مالیاش را سر و سامان داد، 18 آبان ماه سال 1347، مراسم رسمی ازدواج انجام شد، زوج جوان حدود 3 سال در منزل پدر مستقر شدند، کار حسین بعد از فراغت از جوشکاری، رفتن به جلسات و هیأتهای مذهبی بود. * روح انقلابی و ظلمستیز زندگی سخت شده بود و حسین هم میخواست به کانون تحولات نزدیکتر باشد، به سفارش یکی از بستگان پدری در کارخانه باتریسازی وزارت دفاع آن زمان، مشغول بهکار شد، قریب به 3 سال در آن کارخانه کار کرد اما با توجه به روح انقلابی و ظلمستیزش نمیتوانست با زورگوییهای مسؤولان کارخانه مدارا کند و از اینرو استعفا داد. پس از 3 سال دوباره به فریدونکنار بازگشت، باز هم درِ خانه پدر به روی حسین باز بود. کار گذشته (جوشکاری) را از سر گرفت و با عزمی راسختر به فعالیت پرداخت، بعد از مدتی پدر، زمین کنار خانه را به او داد و حسین هم خانهای کوچک در آن بنا کرد، حالا حسین با خانوادهاش در منزل مستقل خود که دو اتاق داشت، کمی به آرامش رسیدند. * 19 سال زندگی مشترک همسر حسین از آن روزها چنین میگوید: با حاجی 19 سال زندگی مشترک داشتم، تا آنجا که در توانش بود به خانواده رسیدگی میکرد، در کار خانه به من کمک میکرد حتی بعضی اوقات غذا هم میپخت، صبور بود و شکیبا؛ احترام به پدر و مادرش را واجب میدانست و آنان را بالای سرش نگه میداشت.
عاشق فرزندانش بود و زمانی که اولین فرزندمان ـ فرشته ـ بهدنیا آمد حاجی آن قدر کنارش نشست تا نوزاد چشمش باز شود. در تصمیمگیریها نظر خانواده برایش مهم بود در کارها با ما مشورت میکرد، وقتی به دیدن ما میآمد خیلی خوشحال بود و از طرفی هم ناراحت و شرمسار، میگفت که من شرمنده خانواده شهدا هستم که دوباره به فریدونکنار برگشتم و شهید نشدم. حاجی میگفت: شب عملیات انگار شب عروسی بچههاست، بچهها همدیگر را در آغوش میگیرند و به هم هدیه میدهند (حاجی هم از فریدونکنار لباس، ساعت، انگشتری و ... میخرید و شب عملیات به بچه ها هدیه میداد). همیشه میگفت که من از شما راضیام، بچهها را مانند خودت (با قناعت و صبر) تربیت کن، میگفت اگر من شهید شدم، زیاد برایم گریه نکن تا بچهها ناراحت نشوند. تمام تلاشش را میکرد تا خانواده در رفاه و آسایش باشند، به آمنه گفته بود که میخواهم برایت یک ماشین لباسشویی بخرم. * نگاهش به دنیا را تغییر داده بود حسین آن روزها به مطالعه علاقهمند شده بود، کتابهای دینی و مذهبی ازجمله نهجالبلاغه و سیره اهل بیت (ع) را مطالعه میکرد. ماه رمضان هم دعای جوشن کبیر میخواند و به آمنه هم میگفت که تو هم بیا و کنار من بنشین، خیلی دوست داشت که فضای خانه از عطر معنویت اهل بیت (ع) لبریز باشد و به همین جهت همیشه در خانه مداحی و ذکر نام ائمه (ع) بود، شرکت در مجالس روضه و هیأتهای مذهبی، روح حسین را صیقل داده و نگاهش به دنیا را تغییر داده بود. در حسین شوری برپا شده بود، شور دینمحوری، عدالتطلبی، ظلمستیزی و ...، هر روز حسین را فعالتر میکرد تا بیشتر بهدنبال گمشدهاش بگردد.
* بوی انقلاب بوی انقلاب، مشام حسین را نوازش میداد، حسین راهی تهران شد، در راهپیماییها شرکت میکرد، شعارهای انقلابیون را یادداشت میکرد و آنها را در راهپیمای شهرهایی چون ساری، بابل، بابلسر و فریدونکنار تکرار میکرد. حسین حالا به یک مبارز انقلابی تبدیل شده بود، هر هفته بین تهران و فریدونکنار در رفت و آمد بود، اعلامیههای حضرت امام (ره) را میآورد و بین مردم پخش میکرد، از سوی دیگر هم در کار کمکرسانی به مردم پیشقدم بود، آن سالی که نانواییها آرد نداشتند تا نان بپزند؛ حسین به همراه 4 ـ 5 نفر از دوستان، از مردم خیر پول جمع کردند و با کامیون هوشنگ گیلانی به کارخانه آرد گنبد رفتند و ماشین را پر از آرد به فریدونکنار برگردانند و به هر نانوایی 10 ـ 15 کیسه آرد دادند تا برای مردم نان پخت کنند. آن روزی که مردم فریدونکنار در آن سرمای زمستان نفت نداشتند حاجی محمودی، حسین و ... به آمل رفتند و از مغازه منوچهر نوایی، یک ماشین زغال رایگان آوردند و بین مردم توزیع کردند. * غرق در امام انقلاب جان گرفته بود و حسین غرق امام و اندیشههایش بود، هر روز برگزاری جلسات سیاسی و دینی پایههای اعتقادی حسین و عزمش را برای نجات کشور راسختر میکرد تا جایی که در تظاهرات 17 شهریور تهران حضور داشت، حضور حسین در تظاهرات تهران هر روز پربارتر بود و 19 بهمن 57 در رفراندمی که به فرمان امام برگزار شده بود شرکت کرد و در راه بازگشت به فریدونکنار بود که رادیو از درگیری پرسنل نیروی هوایی با گارد شاه خبر داد؛ صبح آن روز حسین و برادرش اکبر به کمک پرسنل نیروی هوایی بابلسر به آنجا رفتند و تا روز 22 بهمن در آن جا ماندند و با سربازان ارتش درگیر شدند. انقلاب پیروز شد و حالا حسین مسؤولیت خود را بیشتر میدید، از درگیریهای خیابانی، پخش اعلامیه و سخنرانی حضرت امام، راهاندازی تظاهرات و جلسات سخنرانی و ... حالا کارش حفظ دستاوردهای انقلاب و مقابله با پسماندههای رژیم بود. * مأمن جوانان انقلابی خانه حسین به مأمن جوانان انقلابی و یکی از پایگاههای مردمی انقلاب بدل شده بود، 23 بهمن 57، اکبر بصیر نگهبان دری ورودی پاسگاه فریدونکنار بود، پرتغالی، رئیس پاسگاه دستگیر شد، حسین را که دید او را بغل کرد و از او حلالیت خواست، حسین به او گفت: «هر چه با من کردی و مربوط به من میشود تو را بخشیدم، ولی توهینی که به حضرت امام کردی را به جدش فاطمه زهرا (س) واگذار میکنم». حسین یک شب در جریان جلسات سخنرانی قبل از انقلاب، توسط عوامل رژیم دستگیر شد و توسط پرتغالی و 2 نفر دیگر تا صبح مورد شکنجه قرار گرفت و توهین و ناسزای آنها به امام را شنید. * اعزام به افغانستان در ستاد مقابله با ضد انقلاب و امر به معروف بابلسر برای برقراری امنیت و مقابله با تحرکات عناصر ضدانقلاب، فعال بود، پس از مدتی برای جنگ و کمک به مسلمانان افغانستان با چند تن از دوستان انقلابی خود از طریق پاکستان، راهی این کشور شدند تا تکلیف دینی خود را در مسیر دفع تجاوز شوروی سابق، عملی کند. در زمان اعزام به افغانستان، آمنه به حسین گفت: «چرا به مملکت غریب میروی؟» حسین قدری با آمنه حرف زد و گفت: «اگر مسلمانی به کمک مسلمان نرود، مسلمان نیست و ما باید به کمک آنان بشتابیم». مدتی در افغانستان در کنار مبارزان آن خطه جنگید، آن روزها در نامهای به برادرش اکبر مینویسد: «افغانستان یک کشور اسلامی است و در حال جنگ با روسها است و ما هم دوست داریم افغانستان در این جنگ پیروز شود و بتواند روسها را بیرون کند اما افغانستان یک مشکل اساسی دارد و آن هم نداشتن یک رهبر اسلامی است که بتوانند بقیه، حرفش را گوش کنند و این نعمتی (حضرت امام) را که ما داریم، افغانها ندارند و مشکل دیگر افغانستان چند گروهی و تفرقه و نداشتن رهبری واحد است ...».
* آغاز جنگ تحمیلی زمانی که جنگ عراق علیه ایران آغاز شد، حسین 15 مهر ماه 1359 خود را برای دفاع از کشور به سرپل ذهاب رسانید و فصل جدید زندگی او در این مقطع زمانی آغاز شد. حسین با یک گروه 40 نفره که مسؤولیتش را برعهده داشت از سپاه بابلسر به سرپل ذهاب اعزام شد. از یک سو ناراحت بود که این انقلاب و کشور مورد تجاوز قرار گرفته و از طرف دیگر خوشحال و مسرور از این که توانسته است خود را به جنگ برساند. خانواده، حسین را بدرقه کردند و یک یک برادران رویش را بوسیدند و به او قول دادند که تنهایش نگذارند و به فاصله یک ماه، برادران حسین ندایش را لبیک گفتند. * هدیه کلاشینکفی سال 1360 پس از آن که آبادان به محاصره رژیم بعثی درآمد، امام فرمان شکسته شدن حصر آبادان را صادر کردند، از این رو حسین بیدرنگ با تعدادی نیرو به آبادان رفت. بسیجی فریدونکناری، رشادتهای بسیاری را در این شهر از خود به نمایش گذاشت، بهطوری که پس از شکسته شدن حصر آبادان، یک قبضه اسلحه کلاشینکف به او هدیه میدهند. * همراهی با شهید سید مجتبی هاشمی حسین در اوایل جنگ عضو گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سردار شهید سید مجتبی هاشمی بود که پس از تصویب مجلس شورای اسلامی مبنی بر شناسنامهدار شدن گروههای نظامی در قالب بسیج با توجه به مخالفت برخی همرزمانش دل در گرو نظر مراد خود حضرت امام میدهد و با یک گروه 20 نفره از سپاه بابلسر به کردستان اعزام میشود. تا سال 62 به عنوان بسیجی خدمت کرد، هر کاری که از او برمیآمد انجام میداد، از جمع کردن نیرو و اعزام به مناطق جنگی گرفته تا فرماندهی جنگ، با آن که بسیجی بود ردههای فرماندهی را از همان اولین روزهای حضورش در جنگ، پشت سر گذاشت. * پیوستن به سپاه در جلسهای که با حضور محسن رضایی، فرمانده وقت کل سپاه در مقر لشکر 25 کربلا برگزار شد، همه فرماندهان گردان به بالا حاضر بودند که به محض حضور حسین، فرمانده سپاه از فرمانده وقت لشکر، علت حضور حسین را میپرسد که میگوید: «ایشان فرمانده گردان هستند». محسن رضایی علت این انتخاب را میپرسد که در جواب از توانمندی بالای نظامی، اخلاقی و عرفانی حسین میشنود که آن روز ایشان را به عضویت در سپاه تشویق کردند و بعد از مدتی حسین در شهریور آن سال به عضویت سپاه درآمد.
* سفر حج سال 1363 حسین قصد تشرف به حج را داشت، در زمان رفتن، بچههای رزمنده به حاجی میگفتند: «جای ما هم زیارت کنید». حاجی هم جواب میداد: «من به خاطر همین رزمندههاست که به مکه میروم، مگر میشود که شما را از یاد ببرم». به همه میگفت: «به روی چشم». علیرضا، راننده حاجی، همیشه با حاجی بود اما از این که به حاجی بگوید که او را نیز دعا کند و بهجایش زیارت، خجالت میکشید، او اینگونه از جزییات این خاطره میگوید: «حاجی توی ماشین نشست و طبق معمول، ذکر اهل بیت (ع) را زمزمه کرد و اشکش سرازیر شد، بعد نیم ساعت خوابش برد. به خودم گفتم از خواب که بیدار شد به حاجی میگم جای من هم زیارت کن! حرفم تمام نشده بود که حاج حسین دو دستش را بالا برد و گفت: «انشاءالله». از من پرسید: «تو چیزی گفتی؟» گفتم: «نه!» گفت: «من توی خواب دیدم که به من گفتی، جای من هم زیارت کن!» * شوق پوشیدن لباس سبز پاسداری سال 1362 حسین به عضویت رسمی سپاه درآمده بود و قرار شد در مراسمی لباس سپاه را به تن او بپوشانند، در مراسم صبحگاه آن روز بعد از نرمش روزانه حاجی ولیاللهی لباس را آوردند، حسین، در حال خودش نبود. شوق پوشیدن لباس سبز پاسداری از یکسو و مسؤولیت سنگین بعد از آن، حسین را بیرمق کرده بود، میگفت: «این لباس خیلی برایم مقدس است، من لیاقت پوشیدن آن را ندارم». آن روز، حسین حالش بد شد و نزدیک بود از هوش برود اما سرانجام حسین در 28 شهریور ماه 1362 پاسدار شد. * حال و هوایی عجیب نماز شبش در جبههها ترک نمیشد، هر شب قبل از اذان صبح بیدار میشد، وضو میساخت و در تاریکی سنگر به مناجات میپرداخت. این رفتار جزیی از شخصیت حاج حسین شده بود و این کار ترک نمیشد، زمانی هم که برای مرخصی به فریدونکنار میآمد، شبها وضو میساخت و به گلزار شهدا میرفت. اگر هم شبی با دوستان خود بود از آنها جدا میشد و به خانه میرفت و بعد به زیارت قبور شهدا میشتافت، معتقد بود که باید به تنهایی به گلزار شهدا برود و با آنها نجوا کند. بعد از نماز مغرب و عشا به خانواده شهدا سرکشی میکرد، یک شب در منزل شهید فریدونی، حاجی، فرزند خردسال شهید را پشت خود نشاند و دور اتاق میچرخید، کودک خوشحال بود و میخندید اما خدا میداند که آن شب بر حاج حسین چه گذشت؟! * مهاجرت خانواده به اهواز حاج حسین خانوادهاش را به پایگاه شهید بهشتی اهواز برد و آنها را در خانه سازمانی پایگاه، ساکن کرد، هر چند وقت یکبار سری به خانه میزد، بچهها، بیتاب دیدار پدر بودند تا لحظاتی با آرامش در کنارش طعم داشتن پدر را درک کنند، خسته و خاکی از راه میرسید و گاهی حتی فرصت نمیشد، لباسش را که شسته بودند خشک شود. وقت رفتن فرا میرسید و فرمانده باید میرفت، فرشته خیلی سریع پوتینهایش را تمیز میکرد و آن را واکس میزد، پدر از دیدن پوتینهای تمیز خوشحال میشد، این را مرتبه دوم به مادر بچهها گفته بود، هنگام رفتن به جبهه با آمنه مشورت میکرد و میگفت: «شما شریک زندگی من هستید؛ اگر از پس تربیت و نگهداری فرزندانم برمیآیی و راضی به جبهه رفتن من هستی به جبهه بروم».
* برای همسر حاج حسین در دستنوشتههایش اینگونه مینویسد: «همسرم! با شما صحبت میکنم؛ شمایی که در مدت زندگی من کم و بیش در جریان وضعیت کاری من بوده و هستید، با سختی و راحتی من ساختید، با مشکلات و گریههایم همراه بودید و من افتخار میکنم که همسری مثل شما دارم. امیدوارم به لطف خداوند که فردای قیامت پیش حضرت زهرا (س) شما را روسفید ببینم، من، زبانم قاصر از بیان فداکاری شماست، با این که بهعلت مشکلات نتوانستید معلومات لازم را کسب کنید ولی گاهی شما استاد من بودید و من از شما درسها گرفتم، این گذشت و فداکاری شما، مرا در این راه، ثابتقدم نگه داشت، این جا ماندن (جبهه) سعادت میخواهد و شکی نیست اما بیشترین مانعی که جلوی انسان را سد میکند، خانواده است که اگر توانست موفق شود، اولین و بزرگترین مانع را پشت سر گذاشته است. همسرم! خودت میدانی که چه قدر به انقلابمان بدهکار هستم؛ انقلابی که از شروعش شهدای زیادی در راه خدا داده است و کوچه پس کوچههای شهرمان از خون عزیزانمان رنگین شده است. من نمیتوانم در مقابل آنان (شهدا) اظهار وجود کنم؛ چرا؟ برای این که شهدا جانشان را در راه خدا دادند و من در مقابل آنان شرمسار ماندهام». * برای طفلان حاج حسین در نامهای دیگر به فرزندانش مینویسد: حضور محترم پسر عزیزم؛ مهدی! سلام عرض میکنم، پس از تقدیم سلام، سلامتی شما و همه همکلاسیهایت را از درگاه حضرت احدیت خواهانم. مهدی جان! انشاءالله سال دیگر پس از موفقیت مدرسهات تو را با خود میبرم که امام عزیزمان چقدر سفارش مدرسه و درس خواندن و یاد گرفتن را کردهاند. مهدی جان! اگر میخواهی من از تو راضی باشم که هستم و انشاءالله خداوند هم از تو راضی باشد: 1. درس خود را ادامه بده 2. به مادرت کمک کن و حرف او را گوش کن 3 به خواهرانت (فرشته، زهرا و محدثه) مهربانی کن، که تو پدر خانه هستی و مسؤولیت تو سنگین است، من به تو افتخار میکنم، طوری رفتار کن که هیچکس خیال نکند پدرت در جبهه است، به کسی نگو بابام به جبهه رفته تا اجرت ضایع شود، وقتی دل تنگ شدی به مزار شهدا برو و آنجا را زیارت کن، به شهدا بگو که اگر شما شهید شدید، بابایم سنگر شما را پر کرده است. اگر فرزند شهیدی را دیدی با او حرف بزن، او را دلداری بده، برادرانه و با محبت با او رفتار کن تا احساس کمبود نکند، به مردم سلام کن و با آنان خوش رفتاری کن. * اهل مداوا و خانه ماندن نبود حاجی چند بار در عملیاتهای مختلف مجروح شد، اهل مداوا و خانه ماندن نبود، اگر جراحت او را از پای نمیانداخت دوست داشت تا آخر در کنار بچهها بماند. آن روز که در والفجر هشت از ناحیه قفسه سینه مجروح شد و یک ترکش کنار قلبش جا خوش کرده بود، پزشکان میگفتند: «اگر یک میلی متر حرکت کند، کار حاجی تمام است». در آن وضعیت هم به رویش نمیآورد با اصرار خانواده و دوستان، حاجی را برای مداوا و جراحی به مشهد بردند. در حین ورود به مطب پزشک گفت: یا الله دکتر هم در جواب ایشان گفت: یا گاو و بعد گفت که خدای من گاو است و ... حاج حسین بلافاصله مطب پزشک را ترک کرد و گفت: «ترجیح میدهم بمیرم، تا چنین کسی مرا مداوا کند». سرانجام به بیمارستانی در تبریز رفت و جراحی شد. میگفت: «خدا را شکر که مرا لایق مجروحیت دانسته است، خداوند حتماً مرا بخشید!»
* سرکشی به خانوادههای شهدا حاج حسین به مرخصی هم که میآمد کارش سرکشی به خانوادههای شهدا و برگزاری جلسات عقیدتی بود، کمکهای مردمی را به همراه بچههای فریدونکنار جمع میکرد و به جبهه میفرستاد، آن روز پیر زنی آمد و کوپن قند و شکرش را به من داده بود، به من گفت: این کوپن را به حاجی بده و به او بگو که پول نداشتم تا خودم قند و شکر را تهیه کنم و در اختیارش بگذارم. حاج حسین! آن قدر محبوب بود که هر وقت به مرخصی میآمد، کارش از منطقه بیشتر بود، همیشه در حلقه دوستان و مریدانش بود. * داغ اصغر بعد از تحویل گرفتن جنازه سوخته اصغر، هادی و حاج حسین با هم به فریدونکنار آمدند، حاجی در راه از دلتنگیهایش به هادی میگفت و از خوابهایی که دیده بود. جنازه اصغر را داخل پتو پیچید، از او پرسیدم که این شهید کیه؟ حاجی با لبخند میگفت: اصغر! دوباره ازش پرسیدم: حسین با صلابت میگفت: برادرم اصغر! حاجی گریه بر داغ اصغر را برای تنهاییاش گذاشته بود. سر مزار اصغر که میرفت زیاد گریه میکرد، به برادرش اکبر میگفت: در این موقع شب، گریه خیلی خوب است و عقده دل را خالی میکند، اکبر! داغ برادرت خیلی سخت است، دعا کن خدا به من صبر بیشتری بدهد تا بتوانم داغ اصغر و جای خالی او را تحمل کنم. حاجی بعد از شهادت اصغر نمیگذاشت کوچکترین اتفاقی برای بچههای اصغر بیافتد، میگفت: دوست دارم آنان هم مثل بچههایی که پدر دارند باشند و کمبود محبت پدر را احساس نکنند. * همهکسم را آوردم بعد از شهادت اصغر بصیر و مرتضی جباری (داماد حاج حسین) اکبر و مهدی (پسر حاجی) به منطقه رفتند، حاجی تا چشمش به برادر و پسرش افتاد، برق در نگاهش پدیدار شد، خوشحال از دیدنشان، آنها را به جمع بچهها برد و گفت: «همه شاهد باشند من در این جنگ، همه کس خود را آوردهام، اکبر آوردم، اصغر آوردم، پسرم مهدی، بستگانم و حتی خانوادهام را که در اهوازند آوردم تا جنگ را بهتر لمس کنند». میگفت: «تا زمانی که جنگ هست، من برای انقلاب اسلامی و برای اهداف امام عزیزم و جمهوری اسلامی میجنگم و تا شهید نشدم اسلحهام را به زمین نمیگذارم». اکبر رو به حاجی کرد و گفت: «داداش! پیرمرد شدی! موهایت سفید شده؛ جبهه تو را پیر کرد!» گفت: «درست میگویی؛ من باید به فکر ریش سفیدم باشم و به آن برسم، قصد دارم رنگش را عوض کنم». وقتی دید متوجه منظورش نشدم، گفت: «اکبر! چرا متوجه نمیشی؟! میخواهم، ریشم را با خون سرم خضاب کنم!».
* سجاده مادر
بعد از کربلای پنج به مرخصی آمد، همیشه با لباس سپاه به فریدونکنار میآمد و اصرار داشت تا همه ببینند که حاج حسین پاسدار است، میگفت: این لباس افتخار من است، در آن مرخصی به دستبوسی مادر رفت و از او خواست تا روی سجادهاش نماز بخواند، مادر هم قبول کرد، حاجی آن نماز را روی سجاده سیده سکینه، آن چنان که شایسته جانشینی مادر بود ادا کرد، بعد از اتمام نماز به مادر گفت: تو سیدی و جدت فاطمه زهرا (س) است از خدا بخواه تا من این نمازی را که روی سجادهات خواندم بپذیرد و چیزی را که از او در خواست کردم اجابت کند، مادر، هر دعایی که پسر کرد آمین گفت و ... . حاج حسین دعای شهادت خواند و مادرش را واسطه این فوز عظیم قرار داد. * باز هم میجنگم اردیبهشت ماه 1366 حاجی با دختر دو ماههاش زینب وداع کرد و همه حرفهای گفتنی را با چشمانش گفت، نزدیک به 7 سال از حضور حاج حسین در جنگ میگذشت، چه در افغانستان و چه در وطن، میگفت: «دوستان زیادی در این جنگ به شهادت رسیدند و اگر شهادت نصیبم شود من به آرزویم رسیدم و اگر هم نشد، باز خواهم جنگید». * کربلای حاجبصیر ارتفاعات ماؤوت عراق در عملیات کربلای 10، سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا، قائم مقامش حاج حسین را از رفتن باز میدارد، حاجی چند روز است که خواب به چشمانش نرفته است، سرخی در چشمانش شعله میکشد. گفت: «آقا مرتضی! من فرمانده این محورم و باید در کنار بسیجیهایم بمانم تا آنها دلگرم باشند و مشکلی پیش نیاید». با اصرار از آقا مرتضی خواست تا همراه نیروهایش در قله بماند، رضایت فرمانده را که دید گل از گلش شکفت و گفت: «آقا مرتضی! اگر خدا بخواهد دیگر ما رفتنی هستیم». عملیات کربلای 10 در ارتفاعات ماؤوت عراق آغاز شد، حاج حسین از محور چپ به سمت دشمن در حال حرکت بود، حاجی در خط مقدم مستقر شد، نیمساعت طول کشید تا حفرهای را بهعنوان سنگر حفر کردند، حاج حسین نیمی از بدنش بیرون سنگر بود و سرپناهی نداشت، قله فتح شد، بچهها شادمان از فتح قله آمدند تا به فرمانده تبریک بگویند اما خمپاره 60 زودتر از بچهها به سنگر حاج حسین رسید. حاج حسین بصیر، قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پشت سر به آرزوی دیرینه خود رسید تا شرمسار شهدا و خانوادههای آنان نباشد، شاید ترکش خمپاره از رویارویی با چشمان خسته حاج حسین شرم داشت؟! حاج حسین در 25 دی ماه 1365 در منزل سازمانی پایگاه شهید بهشتی اهواز وصیتنامهاش را ضبط کرد، به فرزندانش میگوید: عزیزانم! میخواستم در کنار شما باشم اما گریههای فرزندان پدر از دست داده نمیگذارد؛ دوست داشتم با شما به گردش بروم، اما گریههای کودکانی که پدرانشان را از دست دادهاند مانع از این کار میشود. انتهای پیام/3141/چ40
95/05/08 :: 10:13
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]
صفحات پیشنهادی
حضور عناصر گروه تروریستی «لشکر جنگوی» در ولایت زابل افغانستان
حضور عناصر گروه تروریستی لشکر جنگوی در ولایت زابل افغانستان شناسهٔ خبر 3879462 - سهشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۵ - ۱۲ ۱۲ بین الملل > آسیای غربی jwplayer display inline-block; والی زابل افغانستان از حضور خانواده های تروریست های خارجی از جمله عناصر گروه تروریستی لشکر جنگوی در این ولا«منگل باغ» رهبر شبهنظامیان لشکر اسلام در افغانستان کشته شد
منگل باغ رهبر شبهنظامیان لشکر اسلام در افغانستان کشته شد منگل باغ رهبر گروه شبهنظامی لشکر اسلام در ناحیه خودی خوله از توابع ولایت ننگرهار افغانستان هدف حمله پهپادهای آمریکایی قرار گرفت و کشته شد به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در اسلامآباد منگل باغ رهبر گروه شبهنظامی لشکر انخستین کارگاه تغذیه و رژیم درمانی ویژه مهاجرین افغانستانی در مشهد برگزار شد
نخستین کارگاه تغذیه و رژیم درمانی ویژه مهاجرین افغانستانی در مشهد برگزار شد اولین کارگاه تخصصی تغذیه و رژیم درمانی ویژه مهاجرین افغانستانی به همت کمیسیون علمی-تخصصی اتحادیه اسلامی دانشگاهیان افغانستان در مشهد برگزار شد به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس اولین کارگاهسرلشکر باقری:آیت الله هاشمی توجه ویژه ای به تقویت بنیه دفاعی کشورداشت
سرلشکر باقری آیت الله هاشمی توجه ویژه ای به تقویت بنیه دفاعی کشورداشت تهران - ایرنا - رئیس ستاد کل نیروهای مسلح با تاکید بر نقش آیت الله هاشمی رفسنجانی در تثبیت نظام گفت این یار دیرین امام ره و رهبری به تقویت بنیه های دفاعی نظام توجه ویژه ای داشتند به گزارش ایرنا سردار سرلشکسمینار «فن بیان و معجزه ارتباطات» ویژه مهاجرین افغانستانی در مشهد برگزار شد
سمینار فن بیان و معجزه ارتباطات ویژه مهاجرین افغانستانی در مشهد برگزار شد سمینار فن بیان و معجزه ارتباطات شب گذشته با حضور کارشناس افغانستانی در فرهنگسرای زیارت مشهد ویژه مهاجرین برگزار شد به گزارش خبرنگار سایت افغانستان خبرگزاری فارس سمینار «فن بیان و معجزه ارتباطات»تدابیر امنیتی ویژه در کربلا و بغداد
به دنبال اقدامات تروریستی چند روز گذشته و کشته و زخمی شدن تقریبا 300 شهروند عراقی مقام های این کشور در یک اقدام بازدارنده به منظور پیشگیری از حوادث تروریستی تدابیر امنیتی سخت گیرانه ای را در کربلا نجف و بغداد به اجرا گذاشته اند به گزارش ایرنا این اقدامات شامل تفتیش خانه ها وکابل میزبان نشست ویژه پاکستان و افغانستان برای حل اختلافات مرزی
کابل میزبان نشست ویژه پاکستان و افغانستان برای حل اختلافات مرزی قرار است پاکستان و افغانستان با برگزاری اجلاس ویژه درباره امور مرزی با یکدیگر به توافق برسند و این اجلاس در کابل برگزار میشود به گزارش خبرنگار خبرگزاری فارس در اسلامآباد قرار است پاکستان و افغانستان با برگزاری اجاتخاذ تدابیر امنیتی ویژه در کربلا وبغداد
اتخاذ تدابیر امنیتی ویژه در کربلا وبغداد بغداد-ایرنا- به دنبال اقدامات تروریستی خشونت آمیز چند روز گذشته در مناطق مختلف و کشته و زخمی شدن تقریبا 300 شهروند عراقی مقام های این کشور در یک اقدام بازدارنده به منظور پیشگیری از حوادث تروریستی تدابیر امنیتی سخت گیرانه ای را در کربلارئیس کمیته سلولهای بنیادی و طب بازآفرینشی استان بوشهر خبر داد بررسی جایگاه ویژه فناوری سلولهای بنیادی در طب
رئیس کمیته سلولهای بنیادی و طب بازآفرینشی استان بوشهر خبر دادبررسی جایگاه ویژه فناوری سلولهای بنیادی در طب نوین رئیس کمیته سلولهای بنیادی و طب بازآفرینشی استان بوشهر گفت در کنفرانس یکروزه فناوری سلولهای بنیادی در بوشهر جایگاه ویژه فناوری سلولهای بنیادی در طب نوین مورد برربرگزاری همایش چالشها و راهکارهای ازدواج مطلوب ویژه دانشجویان افغانستانی
برگزاری همایش چالشها و راهکارهای ازدواج مطلوب ویژه دانشجویان افغانستانی همایش چالش ها و راهکارهای ازدواج مطلوب ویژه دانشجویان افغانستانی روز گذشته در سالن شهید دهشور دانشکده علوم دانشگاه تهران برگزار شد به گزارش خبرنگار حوزه افغانستان باشگاه خبرنگاران همایش چالش ها و راهکارهای-
گوناگون
پربازدیدترینها