تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگر بسم اللّه‏ را قرائت كنى، فرشتگان، تا بهشت تو را حفظ مى‏كنند و آن شفاى هر در...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829295272




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ فقط یک دقیقه بیشتر!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: مونا زارع در روزنامه شهروند نوشت:

شب یلدای امسال در آن یک دقیقه بیشتر پای چپم شکست! شب یلدای پارسال عمه‌ام مرد. شب یلدای دو‌ سال پیش سقف حمام ریخت. حالا سقف مهم نیست، مهم این بود که عموجان تویش بود. بودنش هم باز مهم نیست. مسأله این است که حیایش نمی‌گذاشت از زیر آجرها درش بیاوریم، ‌همین شد که او هم تمام کرد. حالا این‌که لخت زنده‌اش با لخت مرده‌اش برای بقیه چه فرقی می‌کرد، هنوز هم برما پوشیده است. همین سلسله را بگیرید تا برسد به روز تولد من که شب یلدا بود.
 
نه این‌که حالا استثنائا تولدم اتفاق مبارکی باشد. نه! اصلا از همان روز شروع شد که من را با یکی دیگر توی بیمارستان عوض کردند. خیلی هم بد است که آدم همه چیز یادش بماند، اما مغز من بخش فراموشی‌اش کار گذاشته نشده. شب یلدا که مادرم من را به دنیا آورد یا به عبارتی خودم به دنیا آمدم، چون مامان آنطور که باید و شاید زور‌زدن را در شأن شخیص یک زرگرافشان نمی‌دانست، تلاشی نکرد و خودم با پای خودم به دنیا آمدم و با آمدنم همه جا خوردند.
 
موهای آبی‌ام خاندان را به هم ریخت. من اولین نوه خاندان زرگرافشان بودم که شبیه‌شان نبودم. آن موقع‌ها هم مثل الان نبود که بگویند بلو ایز دِ وارمست کالر! فکر می‌کردند درجه‌ای از عقب‌ماندگی است. همان شب پدربزرگ گفت با یک نوزاد دیگر عوضم کنند. بابا گفت تابلو‌بازی است. پدر‌بزرگ زد توی گوشش و گفت «تابلو قیافه بچته.» بابا گفت «دو، سه دقیقه دیگه صبحه، نمیشه تو روز روشن.» پدرجان یک بار دیگر زد توی گوشش و گفت «امشب یلداست. وقت زیاده. چهار، پنج دقیقه دیگه صبحه» و بابا قانع شد و من را با همکاری یکی از پرستارها عوض کردند و خاندان زرگرافشان با آن دک و پز و چیتان فیتان صبح زود فلنگ را از بیمارستان می‌بندند.
 
صبح که بیدار شدم، چهاردهمین نوه خانواده کمالی بودم. پدرم آقای کمالی هندوانه‌فروش بود و شب یلدا کنار جاده کرج هندوانه فروخته بود و صبحش فهمیده بود كه زنش فارغ شده. چشم‌هایش هنوز یادم است وقتی قیافه من را دید، با چشم‌های سرخش مامان را نگاه کرد و آب گلویش را قورت داد و گفت: «به کی رفته؟» مامان هم اشکش را پاک کرد و گفت: «به خودت سر جدم!» بابا دوباره نگاهم کرد و گفت: «ملیحه این جون میده واسه تبلیغ میوه‌فروشی! کی بچه با موی آبی دیده؟ همه صف میکشن واسه دیدنش» یعنی می‌خواهم بگویم عظمت باید در نگاه تو باشد نه چیزی که به آن می‌نگری. اسمم را به خاطر آن شب و موهای آبی‌ام گذاشتند یلدا.
 
صبح‌ها می‌رفتم میوه‌فروشی و مردم می‌آمدند نگاهم می‌کردند و عصرها هم توی یک برنامه عروسکی نقش باکتری گیر‌کرده لای دندان‌ها را بازی می‌کردم. استعداد خاصی هم لازم نداشت. فقط کافی بود بین دو دندان اسفنجی بزرگ بخوابم و یک مسواک بیاید روبروی دوربین شعر بخواند و بعدش با برسش بزند توی سرم و از حال بروم. از آن موقع تا امروز حال و اوضاع مالی‌مان بهتر شده. چند باری هم خانواده زرگرافشان آمدند از دور نگاهم کردند و برای جبران از بابا هندوانه خریدند. اما آخرین باری که نشانه‌ای ازشان دیدم امروز توی دانشگاه بود.
 
پسرشان یا درواقع جایگزین من همکلاسم شده. موهایش را آبی کرده و روی گوش و چانه‌اش میخ فرو کرده و یک اژدها از پشت گردنش خالکوبی‌شده تا نمی‌دانم کجا. دارد برایمان تعریف می‌کند شب یلدا پدربزرگش یک وانت هندوانه ریخته توی استخر و بساط پول پارتی‌اش را به هم ریخته! گوشی‌ام را نگاه می‌کنم، بابا پیامک داده «یلدا، هندوانه‌های امسال خوب فروش رفت، زود بیا خونه....»





۳۰ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۰





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن