تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):یک ساعت اندیشیدن در خیر و صلاح از هزار سال عبادت بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828885050




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

آخرین قول یک فرمانده «تبعیدی» - دولت بهار


واضح آرشیو وب فارسی:دولت بهار: دولت بهار: دنیا روی سرم خراب شد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام همسایه ها در خانه ما جمع شده اند و دوستانم برای دلداری ام آمده اند. هیچ چیز در آن لحظه تسکینم نمی داد. دلم می خواست گریه کنم اما اشک هایم خشکیده بود. مادرم هم حال خوشی نداشت اما مردم داری می کرد. می دانست با شیون و زاری تو دل خیلی از مادرهایی که بچه هایشان در جبهه بود خالی می شد.به گزارش دولت بهار، خواهر فرمانده شهید مجتبی رهبری که در دوران دفاع مقدس فرماندهی گردان ابوذر از لشکر 31 عاشورا را بر عهده داشته است روایت می کند: ما ساکن میانه بودیم، اما مجتبی به خاطر تحصیل در تهران، نزد خانواده عمه ام زندگی می کرد. بعد از اخذ دیپلم، برای ادامه تحصیل به زنجان آمد و با پایان دانشگاهش، به استخدام آموزش و پرورش درآمد. از مدرسه که برمی گشت به پایگاه بسیج می رفت. فعال انقلابی بود و به همین خاطر به بانه تبعید شد. بعد از پیروزی انقلاب، به زنجان برگشت و با شروع جنگ به جبهه رفت. البته ما از حضورش در جبهه اطلاع نداشتیم و رفتن برادر کوچکم به جبهه باعث شد بفهمیم او از مدت ها قبل در جبهه بوده است. پدر و مادرم نگرانش بودند. چه در سال هایی که به خاطر درس خواندن از ما دور بود و چه سال هایی که در تبعید بود. من همیشه دلتنگش بودم. دلم می خواست که مجتبی زود به زود به ما سر بزند. آخرین باری که می خواست به مرخصی بیاید، نزدیک ماه رمضان بود. خیلی خوشحال بودم. قرار بود این بار که آمد برایش عروسی بگیریم. پدرم نصف خانه را برای مجتبی و همسر آینده اش در نظر گرفته بود. مادرم دخترهای زیادی را برای او زیر نظر داشت. همه منتظر بودیم ببینیم مجتبی کدام یک از آنها را انتخاب می کند. مجتبی تلفن کرده و گفته بود که دو سه روز آینده به مرخصی می آید. ما خانه را برای آمدنش آماده کرده بودیم. انتظارش را می کشیدیم و با هر صدای زنگی به طرف در می دویدیم و کسی را که پشت در بود شرمنده می کردیم که چرا مجتبی نیست! سومین روز که گذشت، دل شوره گرفتم. مجتبی کسی نبود که خلف وعده کند. اگر هم ناچار می شد خبر می داد و عذرخواهی می کرد. روز چهارم و پنجم هم گذشت. عصر روز ششم زنگ خانه به صدا درآمد. با عجله سمت در دویدم که اگر مجتبی باشد خبر خوش برگشتنش را من به مادرم بدهم و مژدگانی بگیرم. در را که باز کردم. دو مرد غریبه را پشت در دیدم. گفتم: «بفرمایید، امری داشتید؟» یکی از آنها پرسید: «پدرتون خونه تشریف دارند؟» گفتم: «نه نیستند، اگه امری داشتید مادرم هستند.»با تردید به دوستش نگاه کرد و گفت: «نه با پدرتون کار داریم.» صدای مادرم را از پشت سر شنیدم: «کیه دخترم؟» جواب دادم: «نمی شناسمشون.» با دیدن مادرم دستپاچه شدند و گفتند: «با حاج آقا کار داشتیم.» مادرم گفت: «می دونم از مجتبی خبر آوردید. شهید شده، نه؟» سرشان را پایین انداختند و گفتند: «تسلیت می گیم.» با این خبر، دنیا روی سرم خراب شد. وقتی به خودم آمدم، دیدم تمام همسایه ها در خانه ما جمع شده اند و دوستانم برای دلداری ام آمده اند. هیچ چیز در آن لحظه تسکینم نمی داد. دلم می خواست گریه کنم اما اشک هایم خشکیده بود. مادرم هم حال خوشی نداشت اما مردم داری می کرد. می دانست با شیون و زاری تو دل خیلی از مادرهایی که بچه هایشان در جبهه بود خالی می شد. همه تصویرهایی که از مجتبی داشتم در نظرم مجسم می شد. چه قدر دوست داشتم همه این چیزها خواب بود، ولی واقعیت داشت. در دلم صدّام را نفرین می کردم که چشم های زیادی را گریان کرده بود. منبع: ایسنا


شنبه ، ۱۳آذر۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دولت بهار]
[مشاهده در: www.dolatebahar.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 26]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن