واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: امروز سپیده عروسم آمد و سپهر کوچولو را آورد تا خودش بتواند به راحتی به عروسی برود. دم در دیدمش... هموطن آنلاين _امروز سپیده عروسم آمد و سپهر کوچولو را آورد تا خودش بتواند به راحتی به عروسی برود. دم در دیدمش. تو ماشین نشسته بود و پنجرهها را بالا داده بود تا سپهر سرما نخورد. با دمپایی دویدم تا پایین. عزیز کم سپهر خواب بود. رویش پتوی آبی آسمانی رنگش بود. رنگ سپیده پریده بود. گفتم: - مادر چته؟ خدا بد نده چرا رنگ و رویی نداری؟ گفت چیزی نیست مادر دیشب سپهر تا صبح سرفه کرد من نگرانش بودم. گفتم: - خب ببرمش دکتر؟ گفت: - نه مامان جون! به دکترش زنگ زدم. گفت از شربت سینهاش دو قاشق بده. دست کرد تو کیفش یک کیسه دارو بهم داد: - ببخشید! افتادید تو زحمت! آخه خیلی بد دارو میخوره. - نه مادر ! این چه حرفیه هم برای سپهر هم برای خودتون بهتره که بچهام اینجا بمونه. برو خیالت راحت ایشاالله بهتون خوش بگذره. در ماشین را باز کردم و سپهر عزیزم را بغل کردم. لپهایش گل انداخته بود. دست گذاشتم رو پیشانیاش تب داشت. سپیده گفت: - تب نداره بخاری ماشین را روشن گذاشتم. به خانه که برگشتم اولین کاری که کردم. شوفاژ را زیاد کردم و پنجرهها را بستم. قلبم در هوای بسته میگیرد؛ اما به خاطر سپهر همه پنجرهها را بستم. گذاشتمش رو تختم و صدای تلویزیون را کم کردم. بعد زنگ زدم به علی گفتم برای ناهار که میآد خونه لیمو شیرین و پرتغال بگیرد. گفت: - چیه چرا هراسونی؟ گفتم: - چیزی نیست سپهر اینجاس کمی تب داره. خندید به من گفت: پیرزن مگه بچه اولت مریض شده ناسلامتی تو 3 تا بچه بزرگ کردی؟ گفتم: - علی نمیدونم چرا همه بچه داریم یک طرف نوهداری یک طرف دوست دارم تبش بیاد به جونم! گفت: شما زنها اگه صد سال هم عمر بکنین هنوز مثل یک دختر بچه احساساتی هستید. راست میگوید؛ اما چارهای نیست. تلفن بعدش زنگ زد. سپیده بود. یادش رفته بود سوپ سپهر را بدهد. گفتم: - مادر تو این ترافیک نمیخواد برگردی. خودم براش درست میکنم. بعد سفارش کردم که پشت فرمان با موبایل حرف نزند. قطع کرد. این طوری خیالم راحتتر است. اگر از استرس بمیرم هم به بچههام زنگ نمیزنم در طول روز میترسم پشت فرمان باشند. به سپهر هر چند دقیقه یکبار سرمیزنم. کپی امیر است. البته برای اینکه دل سپیده نگیرد گاهی سعی میکنم شباهتهایی بین آن دو پیدا کنم؛ اما این را به او نمیگویم به خودم میگویم. امیر هم وقتی تب میکرد مثل سپهر بیقرار میشد. دائم پتو را از رویش پس میزد. سوپش را نمیخورد. برای دوا دادن به او مصیبت داشتم؛ اما خودم بودم. تنهای تنها. مادرم در شهری دیگر بود. مادر شوهرم میگفت من بچهداری کردهام و حالا وقت استراحتم است. با همه بد قلقیهای امیر ساختم تا جون گرفت. پسرم، امیر از همه بچههام ضعیفتر بود. مادر شوهرم میگفت وقتی حامله بودی بلد نبودی به خودت و بچهات برسی برای همین پسرت اینقدر زرد و لاغر است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 239]